احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمدحسین سعید/ یک شنبه 29 دلو 1396 - ۲۸ دلو ۱۳۹۶
بخش دوم و پایانی/
چند روز بعد از این عملیات، دستور رسید که به پنجشیر باز گردیم. شب مهتابى بود و ما از لغک در دامنۀ سرسبز و طولانی کوه و از پشت دهکدهها به طرف کوتل پارنده راه پیمودیم. راه هنوز هموار بود و راه رفتن مانع آن نمیشد که به شرشر جویبار و آواز بلبلِ هزارداستان گوش فرا دهیم و از آن لذت ببریم. چندین نوع صدا وسرود همزمان در فضا طنین انداز بود.
حاجی شاهدولا که دو نفر از من پیشتر بود، معلوم میشد از این منظرۀ شاعرانه به وجد آمده و با همراهاش که احتمالاً معلم عبدالحى بود، در مورد بلبل هزارداستان حکایت میکرد: میگویند بلبل هزارداستان، عاشق سپیدۀ سحر است و همهشب به آرزوی دیدار صبح آواز میخواند؛ اما دقایقی قبل از دمیدن سپیدۀ سحر به خواب میرود و شب دیگر باز سرود را تکرار میکند، اما هرگز به دیدار آن نایل نمیگردد. به این سبب است که هر شب با سوز و گداز سرود مىخواند.
اما ما در دمیدن سحر نخوابیدیم و فقط وقتی آفتاب یک نیزه بالا آمده بود، برای خوردن صبحانه به دعوت حاجی گُجُر که مردی مالدار و سخاوتمند بود، توقف کردیم. او مردِ بلند قامت و گندمگون بود و چکمۀ زیبای بدخشى به تن داشت. با محبت و اخلاص بىنذیرى هرچه نان و شیر و مسکه داشت، نثار مهمانان کرد. گجرها قومی اند که در دامنههای کوهها به واسطۀ مالداری زندهگی میکنند و میگویند که آنان از گجرات هندوستان به این کشور آمده اند.
تا اوایل شب به دامنۀ کوتل پارنده رسیدیم و در آنجا توقف کردیم. دیگر خیالات شاعرانه به پایان رسیده بود و ما در هوای سرد در حالی که پناهگاهی از باران نداشتیم، شب را به صبح رسانیدیم و بعد از ادای نمازِ بامداد، به طرف کوتل حرکت کردیم. در حالی که چند صد متر راه پیموده بودیم، به یاد آوردم که دور بینم را فراموش کردهام. وقتی باز گشتم، مولوی غلام نبی را دیدم که به علت رطوبتِ شبانه، پاهایش توان حرکت ندارد؛ با جانگل خان برایش اسبی پیدا کردیم و او سوار اسب شد و به راه افتادیم. آب پاک و زلالی از شیب کوتل جریان داشت که رنگ قهوهیی مایل به سیاهِ سنگریزههای بسترش را گرفته بود. آب کوتل پارنده در هر دو طرف کوتل جریان داشته و هردو شاخۀ آن در اندراب و پنجشیر به گوارایی و خنکی شهرت دارند.
دو هلیکوپتر روسها نمودار شدند. برای ما که به طول راه پراگنده بودیم، پنهان شدن از دید هلیکوپترها آسان بود و کافی بود که به طرف چپ و راستِ راه، جابهجا و در کنار سنگها پنهان شویم. هلیکوپترها بالای ما چرخیدند و در نقطهیی که ما هنوز به آنجا نرسیده بودیم، بمبهایی با صدای نچندان قوی در هوا منفجر شد و هزاران ماین موسوم به شاپرهکى از آن متلاشى شد و به زمین فروریخت. وقتى به آنجا رسیدیم، برخلاف آنچه قبلاً دیده بودیم(ماینهاى شاپرهکى سبزرنگ)، رنگ اینها قهوهیی متمایل به سیاه بود و کاملاً شبیه اراضی بود که در آنجا پاشیده شده بود؛ اما این حادثه به هیچکس ایجاد تشویش نکرد، زیرا ماینهای شاپرهکی یک بالِشان از مواد مایع منفجره مملو است و بال دیگر آن خشک و بیضرر است و طبق معمول، از بال خشک آنها گرفته به دور پرتاب میکردیم تا منفجر شوند و خنثی ساختن آنها نوعی تفریح در راه خستهکن کوتل به حساب میرفت.
باران آهستهآهسته میبارید. وقتی به بالا نگاه کردم، کوه پُر از برف بود و ابر غلیظى قسمت بالای کوتل را از دیدهها پنهان میکرد. طی کردن کوتل، امر عادی بود. بدون شتاب، مسیر مارپیچی را که از روی برف میگذشت، طی کردیم و به بالای کوتل رسیدیم، اما با عبور از کوتل، چند جای اثر خون تازه دیدیم و ماینهای شاپرهکی نیز در زیر برفِ تازه پوشیده شده و به سختی قابل تشخیص بودند. وقتى از کوتل فرود آمدیم، خبر شدیم که پای محمدعظیم سلمان به اثر انفجار ماین شاپرهکی در همانجا که آثار خون بود، قطع شده و از خونریزی زیاد در حال بیهوشی است. در چیلههای هزار چشمۀ پارنده که زمانی محل ییلاق مردم بود، توقف کردیم. به دیدار زخمی رفتم. اطاقِ زخمی سرد بود و از بتههایی که در کنارش میسوخت، جز دود، آتشی بر نمیخاست. از داکتر رزاق در مورد او پرسیدم، گفت: خونریزى زیاد کرده، کارش خراب است.
بارش برف لباسهای ما را کاملاً تر کرده بود، گویی در آب غوطه زده باشیم و اکنون که از حرکت باز ایستاده بودیم، از تماس بدن به لباس خود حس میکردیم که توتههاى یخ در بدن ما تماس میکند و شب، دندانهای ما از شدت سرما به هم مىخورد. زخمی که در حالت کما بود، ساعتی بعد جان سپرد؛ اما غمانگیزتر از آن این خبر بود که روسها تا آخرین نقطۀ پارنده را اشغال کرده بودند. از نقاط بلندِ گردنههاى حاکم بر ما در حال دور زدن به پشت سر ما بودند. (تاکتیک محاصره و سرکوب را در پیش گرفته بودند.) ما هنوز از سرنوشت مجاهدانِ پارنده و قومندان عبدالواحد که آن روزها دستگیر شده بودند، خبر نداشتیم. قصد داشتیم از راه پارنده و با عبور از دریای پنجشیر به قرارگاه خود برویم، اما حالا راهی وجود نداشت. اگر آنجا میماندیم تا صبح محاصره ما کامل میشد.
چند گوسفند یافتیم و کشتیم. در روی برف، اما هیزمی برای پختن وجود نداشت. شب بود که برنج نیمخامی که به چربوی گوسفند آغشته بود، آماده شد. چربو خام بود، برنج خام بود و بینمکی آن بر بیمزهگىاش میافزود. با وجود گرسنهگى شدید، از گلو پایین نمیرفت. من بد مزهتر از آن در حیات خویش غذایی نخوردهام! شبهنگام جسد را در زیر داله سنگی قرار داده و روی آن را با سنگ دیوار کردیم و بازگشتیم. کوتلی را که به شوق دیدار خانه و ده خویش پیموده بودیم، در جهت معکوس و با افسردهگی و خاموشی دوباره میپیمودیم.
برف همچنان میبارید. در راه لاشۀ اسبهایی بود که به اثر ناتوانی و لغزش، مرده و در روی برف افتاده بودند و بارِ آنها که مواد خوراکۀ مهاجران بود و شامل آرد و شکر و غیره میشد، هنوز در پشتشان بود. بالاخره به بالاى کوتل رسیدیم و از آنجا دوباره به سوى اندراب سرازیر شدیم تا اقلاً یک روز دیگر آنجا دم بگیریم و فرصت داشته باشیم براى اقدام بعدى و نقشه بکشیم. هنوز از برفها به خشکى دامنه نرسیده بودیم که بدترین خبر ممکن رسید. جمعه خان، قوماندان حزب اسلامى با روسها متحد شده و راه ما را به اندراب بسته است؛ چون زیر همین کوتل، قریۀ تاغانک، زادگاه او است. ما امکان داخل شدن به آبادی را نداریم. معلوم بود که اینبار شوروىها حملات خود را در بخشهاى سیاسى و نظامى هماهنگ کرده بودند. با حملۀ هم زمان به اندراب و پنجشیر، ساحۀ مانور ما را (که براى چریکها حیاتى است)، بسته اند. استراتیژى جدید روسها (جنگ مشبوع کننده)، موثریت خود را نشان مى داد.
چه باید مىکردیم؟
اگر ما داراى قدرت آتشِ یک قوای منظم دولتی میبودیم، شاید با یک حمله، صفوف دشمن را به عقب رانده و برای خود راه باز میکردیم، اما حملۀ یک گروه چریکی آنهم بدون راهِ عقبنشینى، به خطوط یک ارتش تمامعیار که با تانک و توپخانه و قوای هوایی پشتی بانی میشد و همکارى چریکهاى تسلیم شدۀ محل را با خود داشت، حکم تحفهیی را داشت که به دشمن میدادیم. بار سوم به پیمودن کوتل پارنده مصمم شدیم. آن طرف هر چه باشد، زادگاه ما بود و به راههاى بُزرو و به سنگ و بتۀ آن آشنا بودیم. براى پیمودن کوتلى که تا قلۀ آن از هر طرف سه ساعت راه است، بی«دَم راستی» براى بار سوم پاى مىزدیم و این ریکوردی بود که شاید در تاریخ سکونت انسانها در آنجا هیچکس قایم نکرده بود. افراد مسلح و غیر مسلح پارنده نیز به جمع ما افزوده بودند.
ابرها از آسمان به زمین فرود آمده بودند و برف به شدت بیشتر میبارید و پاها از گرسنهگی و خستهگی میلرزیدند، اما چارهیی جز قدم برداشتن نبود. سرمنزل این حرکت برای بسیاری مجهول بود و عدهیی به راه بلدی مجاهدانِ پارنده امید بسته بودند. زمزمهها آغاز شد: باز کجا میخواهیم برویم؟ مولوى که از خدا فرصتی براى دم گرفتن مىخواست، با آوازى که به ناله شبیه بود، صدا کرد: او بىغیرتها!… «یک پشتِ کمان جنگ کنید». هیچ کس جواب او را نداد. در نیمهراه کوتل، برفباری شدت گرفت و ابر و غبار بر تاریکیِ شب افزود. با برداشتن یک قدم اشتباه تا سینه در برف فرو مىشدیم. کو انرژى که خود را بالا بکشى؟! کوتلها، راه باریکی دارند که برف آن به اثر رفت و آمد زیاد سخت میشود؛ اگر از راه یک قدم انحراف کنی در برف فرو میروی و اگر بیشتر اشتباه کنی، در آن تاریکی از پرتگاهی فرو میافتی. علت یخ بستن بسیارى کسان در کوتلها، راه گم کردن است تا سردی هوا… چهبسا مسافر با فرورفتنها و برخواستنهای بیپایان، نیرویش تمام میشود و متوقف میماند و آنگاه سرما جانش را میگیرد.
در جایی دم گرفتیم. وقتی برخاستیم، عدهیی (شاید حدود بیست نفر) به سبب خستهگی از حرکت باز ماندند. من از آغاز صعود، بىوقفه در دل ذکر مىگفتم و این از وارد شدن فشار بر اعصابم جلوگیرى مىکرد. در این شب و روز حس کردم که اذکار نیز سبک و گران دارند، در حالت بىحالىِ دل، سبکهایش را باید انتخاب کرد. آهستهآهسته بالا رفتیم. شب تیرهتر شده بود و برفباد به سر و روی ما میکوبید، از شدت طوفان چشمها را میبستیم، تا اینکه رهنما کاملاً راه را گم کرد. اکنون خطر جدی شده بود، بناً در یک نقطه جمع شدیم. ما که همهساله شاهد مرگ کوتل نوردان در درون توفانهاى برف بودیم، فکر میکردیم این نقطه پایان مبارزه و حیات ما است. یکی صدا کرد: او برادرها، در این بین یک ملا نیست که قدری قرآن بخواند؟ کسانی که در اطراف من بودند، از من خواهش کردند که قرآن بخوانم. من چند آیه به آواز بلند خواندم: «ربنا لا توأخذنا ان نسینا او اخطانا، … الخ»
روزهای سختی و مصیبت و در لحظاتی که مرگ نزدیک میشود، هر کس نگاهی به گذشتۀ خویش میکند و خواهی نخواهی؛ گناهانش را به یاد میآورد. بنابر تعلیمات دینى، اعتقاد داشتم که قسمتی از بلاها و مصایب به علت گناهان ما است. امام غزالى مىگوید: هیچکس نمىداند که غضب خداوند به سبب گناه کبیره نازل مىشود یا به سبب گناه صغیره و هیچکس نمىداند، رحمت خداوند به سبب کدام عمل نیک، کوچک یا بزرگ شامل حال کسى مىشود. احتمالاً جمعیتی که به صدها نفر میرسید، احساس همسان داشتیم. از ته دل به آواز بلند دعا کردم، دعایی را که یونس علیهالسلام در قعر تاریکى در شکم ماهی کرده بود: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین» این آیه را سه بار تکرار کردم. همه با همان سوز به دعای من آمین گفتند: بعد چند دقیقه به سادهگییی که گرد و غبار ناشی از خاک به کنار میرود، بارش برف قطع شد و ابرها کنار رفتند. ما که اکنون راه را پیدا کرده بودیم، کوتل را عبور کردیم.
Comments are closed.