احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سه شنبه 1 حوت 1396 - ۳۰ دلو ۱۳۹۶
بخش نخست/
نویسنده: ماریو بارگاس یوسا
برگردان: عبدالله کوثری
تلخیص: ضیاءالحق مهرنوش/
————————————-
یگانه چیزی که در دنیای امروز، ما را به شناخت کلیت انسانیمــان
رهنمون میشود، در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدتبخش،
این کلام کلیتبخش، نه در فلسفه یافت میشود، نه در تاریخ، نه
در هنر و بیگمان نه در علوم اجتماعی.
ماریو بارگاس یوسا
————————————————————————————
پیشدرآمد
مقالۀ «چرا ادبیات» با همین عنوان از نویسندهیی به نام ماریوبارگاس یوسا، شاعر، ادیب، داستاننویس، روزنامهنگار و پژهشگر امریکای لاتین و با برگردان عبدالله کوثری که برگردان خوبی کرده، اقبال چاپ یافته است. با توجه به شیوایی و گیرایی متن و افق روشن و فرازدامنِ دیدگاه نویسنده در پیوند به «ادبیات»، تأثیر ادبیات ـ بهویژه شعر و داستان ـ در راستای سامانمند ساختن زندهگی مشترک و خانوادهگی و نیازمندیهای بشری نسبت به مطالعۀ ادبیات؛ لازم دیدم که این مقاله را که کموبیش حدود «سی صفحه» است، تلخیص کنم. در این مقاله، نویسنده، از زوایا و ابعاد متعدد به ادبیات نگریسته و نظر به براهین و دلایل صریح و روشن، مطالعه و خوانش ادبیات را نه به عنوان متن روزمره، بل به عنوان دگرساز زندهگی و زیستن پیشنهاد کرده است. تغییرات، تصرف، دستکاری و جابهجایییی که در قسمتهایی از متن ـ بهدلیل اشکالات برگردان و… ـ صورت گرفته، به منظور جلوگیری از مغشوش شدن ذهن خواننده، در پایان یادآوری گردیده است. جابهجاییهایی که در متن صورت گرفته، تغییری در محتوای متن وارد نکرده است.
۱
… ادبیات، یکی از اساسیترین و ضروریترین فعالیتهای ذهن است؛ فعالیت بیبدیل برای شکلگیری شهروندان در جامعۀ دموکراتیکِ مدرن ـ جامعۀ مرکب از افراد آزاد. ادبیات از آغاز تا اکنون و تا زمانی که وجود داشته باشد، فصل مشترک تجربیات آدمی بوده و خواهد. بهواسطۀ ادبیات است که انسانها میتوانند یکدیگر را بازشناسند و با یکدیگر گفتوگو کنند. در این میان، تفاوت مشاغل، شیوۀ زندهگی، موقعیت جغرافیایی، فرهنگی و احوالات شخصی، تأثیری ندارد. ادبیات، به تکتک افراد، با همۀ ویژگیهای فردیشان، امکان داده است تا از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندهگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی، یکدیگر را در پهنۀ گستردۀ مکان و زمان درک میکنیم و خود را اعضای یک پیکر مییابیم؛ چون از آفریدههای این نویسندهگان، چیزهایی میآموزیم که سایر آدمیان نیز آموختهاند… .[۲]
برای ایمن داشتن انسان از حماقت، تعصب، نژادپرستی، تفرقۀ مذهبی، سیاسی و ناسیونالیسمِ انحصارطلبانه، هیچچیز از این حقیقت که در آفریدههای بزرگ ادبی آشکار میشود، موثرتر نیست. مردان و زنان همۀ ملتها، در هرکجا که هستند، در اصل برابرند؛ تنها بیعدالتی است که در میان آنان، بذر تبعیض و ترس و استثمار میپراکند. هیچچیز بهتر از ادبیات به ما نمیآموزد که تفاوتهای قومی و فرهنگی را نشانۀ غنای میراث آدمی بشماریم و این تفاوتها را که تجلی قدرت آفرینش چندوجهی آدمی است، بزرگ بداریم.
مطالعۀ ادبیات خوب، بیگمان لذتبخش است، اما در عین حال بهما میآموزد که چیستیم و چگونهایم، با وحدت انسانی، نقصهای انسانی، اعمال، رویاها و اوهاممان، بهتنهایی و با روابطی که ما را بههم پیوند میزند، در تصویر اجتماعی و در خلوت وجدمانمان. این «مجموعۀ پیچیدۀ حقایق متضاد» ـ ترکیبی از آزایابرلین ـ در واقع، چکیدۀ وضعیت بشر است. در دنیای امروز، یگانه چیزی که ما را به شناخت کلیت انسانیمان رهنمون میشود، در ادبیات نهفته است. این نگرش وحدتبخش، این کلام کلیتبخش، نه در فلسفه یافت میشود؛ نه در تاریخ؛ نه در هنر و بیگمان، نه در علوم اجتماعی. بعضی از منتقدان، تا آنجا پیش میروند که میخواهند ادبیات را هم به نوعی علم تبدیل کنند. اما این خیال باطل است؛ زیرا که داستان بهوجود نیامده تا تنها یک محدودۀ واحد از تجربیات انسانی را بررسی کند. علت وجودی آن، غنا بخشیدن به کل زندهگی آدمی است و این زندهگی را نمیتوانیم تکهتکه کنیم؛ تجزیه کنیم یا به مجموعهیی از طرحها و فرمولهای کلی تقلیل دهیم. این معنای آن کلام پروست است: «زندهگی واقعی که سرانجام در روشنایی آشکار میشود و تنها زندهگییی که بهتمامی زیسته میشود، ادبیات است.» پروست، گزافگویی نمیکرد و این کلام هم صرفا زاییدۀ عشق او به کار خودش نبود. او، این گزاره را پیش مینهد که زندهگی در پرتو ادبیات، بهتر شناخته و زیسته میشود و نیز این که زندهگی، اگر قرار است بهتمامی زیسته آید، باید با دیگران تقسیم شود.
آن پیوند برادرانه که ادبیات میان انسانها برقرار میکند و ایشان را وامیدارد تا باهم گفتوگو کنند و خاستگاه مشترک و هدف مشترک را به یاد ایشان میآورد، از همۀ موانع ناپایدار فراتر میرود. ادبیات، از طریق متونی که به دست ما رسیده [است]، ما را بهگذشته میبرد [و] با کسانی پیوند میدهد که در روزگاران گذشته، سوداها بهسرپخته، لذتها برده و رویاها پروردهاند و همین متون، امروز، به ما امکان میدهند که لذت ببریم و رویاهای خودمان را بپرورانیم. این احساس اشتراک در تجربۀ جمعی انسانی در درازنای زمان و مکان، والاترین دستآورد ادبیات است و هیچچیز به اندازۀ ادبیات، در نوشدن این احساس برای هر نسل موثر نیست.
۲
رمان و شعر، نه آواز پرندهاند و نه منظرۀ فرونشستن آفتاب در افق؛ چون رمان و ادبیات، نه تصادفی بهوجود آمدهاند و نه زاییدۀ طبیعت اند. این دو، پیامد آفرینش انسان اند. آفریدههای ادبی، بهصورت اشباحِ بیشکل، در خلوتِ آگاهی نویسنده زاده میشوند و عاملی که این اشباح را به آگاهی او رانده، ترکیبی است از ناخودآگاه نویسنده و حساسیتِ او در برابر دنیای پیرامونش و نیز عواطف او. همین چیزها هست که شاعر یا راوی ـ در کشمکشی که با کلمات دارد ـ رفته رفته به آنها جسمیت، حرکت، ضربآهنگ، هماهنگی و زندهگی میبخشد. این زندهگی، البته زندهگی ساختهگی است؛ زندهگی خیالی، زندهگی ساخته شده از کلمات است؛ با این همه، مردان و زنان در طلب این زندهگی ساختهگی هستند. ادبیات با تلاش یکفرد واحد پدید نمیآید. ادبیات، زمانی هستی مییابد که دیگران آن را همچون بخشی از زندهگی اجتماعی پذیرا شوند. آنگاه ادبیات، به یمن خواندن[۳]، بدل به تجربۀ مشترک میشود. یکی از اثرات سودمند ادبیات، در سطح زبان تحقق مییابد. جامعهیی که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهیی که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی واژگان، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافتهاند، حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضح کمتر بیان میکند. جامعۀ بیخبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعهیی که از کرولالها دچار زبانپریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتداییاش، مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز، صدق میکند. آدمی که کم میخواند یا نمیخواند و یا فقط پرت و پلا میخواند، بیگمان، اختلالی در بیان دارد. این آدم، بسیار حرف میزند، اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد، بسنده نیست. اما مسأله تنها محدودیت کلام نیست. محدودیت فکر و تخیل نیز در میان است. مسأله، مسألۀ فقر تفکر نیز هست. چون افکار و مفاهیمی که ما بهواسطۀ آنها به رمز و راز وضعیت خود پی میبریم، جدا از واژگان وجود ندارند. ما درست، پرمغز، سنجیده و زیرکانه سخن گفتن را از ادبیات و تنها از ادبیاتِ خوب میآموزیم. هیچ یک از انواع علوم و هنرها نمیتواند در غنا بخشیدن به زبان مورد نیاز مردم، جای ادبیات را بگیرد. درست گفتن و تسلط بر زبان غنی و متنوع، یافتن بیان مناسب برای هر فکر و هر احساسی که میخواهیم به دیگران منتقل کنیم، بدین معناست که ما آمادهگی بیشتری را برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتوگو و نیز خیال ـ رویاپردازی و حس کردن داریم. واژگان بهگونۀ پنهانی، در همۀ واکنشهای ما بازتاب مییابند؛ حتا در آن واکنشهایی که ظاهراً هیچ ارتباطی با زبان ندارند. چندان که زبان به یمن وجود ادبیات، تحول مییابد و به حد اعلای پالودهگی میرسد [و] بر امکان شادمانی و لذت آدمی میافزاید.
۳
ادبیات، عشق، تمنا و رابطۀ جنسی را عرصهیی برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات، اروتیسم وجود نمیداشت. عشق و لذت؛ سرخوشی بیمایه میشد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است، بیبهره میماند. بهراستی، گزافه نیست اگر بگوییم که آن زوجی که آثار گارسیلاسو، پترارک، گونگورا یا بودلر را خواندهاند، در قیاس با آدمهای بیسوادی[۴] که سریالهای بیمایۀ تلویزیونی، آنان را بدل به موجودات ابله کرده[است]؛ قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند. در دنیای بیسوادی و بیبهره از ادبیات، عشق و تمنا، چیزی متفاوت از آنچه مایۀ ارضای حیوانات میشود، نخواهد بود و هرگز نمیتواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود. این را نیز بگویم که رسانههای دیداری ـ شنیداری نمیتوانند در آموزش کاربرد مطمین و ماهرانۀ امکانات بینهایت زبان، جای ادبیات را بگیرند. درست برخلاف این، این گونه رسانهها، کلام را در قیاس با تصویر که زبان اصلی آنها است، بر جایگاه[دومی] مینشانند و کاربرد زبان را تا حد کلام شفاهی و حداقلی گریزناپذیر که هیچ پیوندی به بُعد مکتوب آن ندارد، تقلیل میدهد. این نکته مرا به این فکر انداخت که ادبیات، نه تنها برای شناخت کامل و تسلط بر زبان ضروری است، بلکه سرنوشت آن به گونۀ جداناشدنی با سرنوشت کتاب پیوند یافته است، یعنی محصول صنعتی که بسیاری از ما امروز کهنه و منسوخ میشماریم. یقین دارم (هرچند قادر به اثباتش نیستم) که با برچیده شدن کتاب، ادبیات، لطمۀ جدی ـ حتا مرگبار ـ خواهد خورد. البته واژۀ «ادبیات» از میان نخواهد رفت، اما کموبیش، بهیقین میتوان گفت که این واژه بر متونی اطلاق خواهد شد که فاصلۀ آنها با آنچه امروز ادبیات میخوانیم، همان فاصلۀ سریالهای آبکی از تراژدیهای سوفوکلس و شکسپیر است.
بر اهمیت جایگاه ادبیات در زندهگی ملتها، دلیل دیگر نیز میتوان آورد. در غیاب ادبیات، ذهن انتقادی که محرک اصل تحولات تاریخی و بهترین مدافع آزادی است، لطمۀ جدی خواهد خورد. این از آن رو است که ادبیاتِ خوب، سراسر رادیکال است و پرسشهای اساسی دربارۀ جهانِ زیستگاه ما پیش میکشد. در همۀ متون ادبی، اغلب، بدون نیت آگاهانۀ نویسنده، جنبۀ اغواگرایانه دارد. ادبیات برای آنانی که به آنچه دارند، خرسندند، برای آنانی که از زندهگی ـ بدان گونه که هست ـ راضیاند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات، خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است. زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند، خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان و ناکامل نباشد. ادبیات، تنها به گونۀ گذرا، این ناخشنودیها را تسکین میدهد، اما در لحظههای جادویی و در همین لحظات گذرای تعلق حیات، توهم ادبی ما را از جا میکند و به جایی فراتر از تاریخ میبرد و ما بدل به شهروندان سرزمین بیزمان میشویم ـ نامیرا میشویم[۵]. بدینسان، غنیتر، پُرمغزتر، پیچیدهتر، شادمانتر و روشنتر از زمانی میشویم که قیدوبندهای زندهگی روزمره دست و پایمان را بسته است. وقتی کتاب را میبندیم و دنیای قصه را ترک میگویم، به زندهگی واقعی برمیگردیم و این زندهگی را با دنیای باشکوهی که بهتازهگی ترکش کردهایم، مقایسه میکنیم، چقدر سرخورده میشویم. اما به این ادراک گرانقدر نیز میرسیم که دنیای خیالی داستان، زیباتر، گونهگونتر، جامعتر و کاملتر از آن زندهگییی است که در بیداری میگذرانیم. زندهگی مشروط شده با محدودیتهای وضعیت عینی ما. بدینسان، ادبیاتِ خوب و اصیل، همواره، ویرانگر، تقسیمناپذیر و عصیانگر است ـ چیزی است که هستی را به چالش میکشد.
Comments are closed.