احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:هابیل هابیل/ شنبه 26 حوت 1396 - ۲۵ حوت ۱۳۹۶
برای بازدید از پوستههای خط اول در تپههای مُشرِف به قصر تاجبیگِ دارالمان در غرب کابل که به نامهای پلنگ ١ و پلنگ ٢ یاد میشدند رفتیم، در آن وقت یکی از آن بلندیها به دست طالبان قرار داشت و از آنجا قسمتهای پایین را که نیروهای دولتی قرار داشتند، زیر آتش میگرفت و تردد نیروها را در طول روز به مشکل مواجه ساخته بود. مارشال صاحب، قوماندان صاحب پناه خان شهید و حاجی صاحب بهلول و یکی دو برادر دیگر یکجا بودیم. برای آنکه آن نقطۀ حاکم و مهم از کنترل دشمن خارج ساخته شود و به تصرف نیروهای دولت بیاید، عملیاتی برنامهریزی شده بود، اما قبل از آن باید اراضی درست مطالعه و مسیر حمله به هدف تعین شده و مقتضیات دیگر برنامه برسی میشد.
هدف ما رفتن به داخل قصر مخروبۀ تاجبیک بود تا از آنجا این مطالعه صورت گیرد،. تاجایی که ممکن بود، با موتر رفتیم. بعد از قسمتی که دشمن میتوانست ما را هدف قرار دهد، پیاده شدیم. فاصلۀ هزارمتری راه پیاده بود تا به ساختمانِ قصر برسیم. رفتن و رسیدن ما به قصر که به عنوان آخرین نقطه و خط نیروهای دولتی بود، از دو لحاظ مهم بود. اول آنکه ساختمانِ قصر بلند بود و با استفاده از منزل آخری آن، پوستههای مورد هدف و برنامه به راحتی دیده میشد و دوم آنکه برای حفاظت، از آتش احتمالی دشن مصئون بود، اما نگرانی جدیی که برای رسیدن به آنجا مطرح بود، عبور از یک قسمت راه بود که دشمن به خوبی دیده میتوانست و زیر آتش ماشیندار پیکاه قرار میداد. در روز روشن به نیروهای دولتی خیلی مشکل بود تا به خاطر اکمال مواد اعاشهیی و مهماتشان از آن ساحه عبور و مرور کنند. نزدیک آن ساحه شدیم، برادرانی که آنجا وظیفه داشتند و بودند با نگرانی به مارشال صاحب گفتند که از اینجا به بعد تا یک قسمت ساحۀ دید و آتش دشمن است و گذشتن از این قسمت بسیار مشکل است، بعضی از بچهها آنهم یک یا دو نفر با وقفۀ چند دقیقهیی که دشمن غافل میباشد، میتوانند عبور کنند، اما با این تعداد به هیچ صورت ممکن نیست که بیخطر عبور کنیم.
مارشال صاحب گفت: خوب است تعداد بچههای همراه ما از اینجا به آنطرف نروند همینجا تا برگشت ما منتظر باشند در آن صورت بازهم ما هفت و یا هشت نفر میشدیم. بازهم آن برادر اصرار کرد که دشمن آمد و موترهای شما را دید، حتماً دست به ماشه ترسد دارند تا به مجرد دیدن، آتش کنند؛ اما یک کار اگر شود، هرکدام به حالت دَوُش، اما با وقفه عبور کنیم !
همینطور شد. هرکدام با سرعت از آن ساحه که ممکن است ده ثانیه را در بر میگرفت، عبور کردیم و خوشبختانه بدون هیچ نوع خطر و آتش دشمن، به قصر رسیدیم و از آنجا مطابق برنامه، ساحه را ارزیابی و مطالعه کردند. پانزده تا بیست دقیقه آنجا بودیم و بعد از ختم کار مارشال صاحب گفت که باید برویم. فرمانده پناه خان گفت که شما بروید من همینجا همراه بچهها میباشم تا ناوقتر که خوب خود را مطمین بسازم، به تعقیب شما میآیم. همانطور شد. ما حرکت کردیم و دوباره در همان ساحۀ خطر رسیدیم با همان ترتیب پیشتر و با سرعت یکیک نفر عبور کردیم، اینبار بالای دو نفر آخری ما دشمن با ضربه انداخت کرد، اما به لطف الهی به همراهان آسیب جدی نرسید. نزدیکیهای نماز عصر است و به موترهای ما نشستیم، آمدیم به طرف کوه تلویزیون -محل سوق و ادارۀ ما- چند دقیقه نگذشته بود که در مخابره به عجله صدا زدند که (حمزه) مرمی خورد؛ (حمزه) نام شفر مخابروی فرمانده پناه خان بود. مارشال صاحب در مخابره همرای شخص که این احوال را داده بود، صحبت کردند تا جویای وضعیت فرمانده پناه شهید شوند. در این اثنا خود فرمانده پناه صدا کرد: طارقطارق – حمزه، میشنوی؟! طارق هم اسم مخابرۀ مارشال صاحب بود. مارشال صاحب جواب داد: حمزه، طارق میشنوم سلام علیکم چه شده؟ چطور هستی؟ فرمانده پناه با همان لهجۀ خود گفت: «اوقه گپی نیست فضل خداوند خوب هستم، بعد از شما از همو ساحه که دشمن میدید میگذشتم، در وسط همان نقطه متوجه شدم که دوربین مرمیهای دشمن هستم و به سرعت خواستم راه باقیمانده را طی کنم، متوجه شدم پشت گردنم داغ آمد و سوزش گرفت و بعد از آن خونریزی کرد آنوقت متوجه شدم که مرمی خوردهام، اما به لطف خداوند مرمی به گردنم خطا خور اصابت کرده و از یخن جمپر گذشته و حالی خونریزی و سوزش دارد، قابل تشویش نیست، به طرف شما آمده روان هستم». مارشال صاحب گفت: او قوماندان صاحب، زخمتان را جدی بیگرید، یک بار به شفاخانۀ امنیت بیایید داکتران از نزدیک ببینند بعد از آنکه خاطرت جمع شد، آنوفت بیا پیش ما. شهید پناه گفت: نی اوقدر جدی نیست به توکل خدا !به تکرار مارشال صاحب گفت: نی به هیچوجهه اینجا نیایی تا که شفاخانه نرفتی. بعداً مارشال صاحب به شفاخانه هدایت داد تا برای تداوی فرمانده پناه آماده باشند.
فرمانده پناه به شفاخانه رفت. داکتران زخم را پانسمان کردند. داکتر برای فرمانده پناه گفته بودند که سه روز استراحت حتمی ضرورت دارد تا زخمش التیام کامل یابد و این جریان را داکتران به مارشال صاحب هم گزارش دادند. فرمانده به خانه رفت. طالبان هم از طرف ارغندی و پغمان درحال آماده شدن تعرض هستند و کمکم در بعضی نقاط دست به حمله زده اند و جنگ جریان دارد. همین که سروصدای مخابرهها از خطوط جنگ بلند شد، حدود پانزده تا بیست دقیقه سپری نشده بود که فرمانده پناهِ شهید در مخابره بالای من صدا کرد گفت: به نفر اول بگو من به طرف بچهها حرکت کردیم معلوم میشود که وضعیت در اوجه خوب نیست. مارشال صاحب همرایش صحبت کرد و گفت: او قوماندان تو خو زخم داری و مطابق هدایت داکتران باید خانه میبودی، چرا بیاحتیاطی میکنی؟ در جواب گفت: نی دلم آرام نمیگیره باید پیش بچهها خود را برسانم!
شب همان روز بود که حملات دشمن وحشیانه و دیوانهوار شدت گرفت؛ تا جایی که شخص فرمانده پناه در قسمت باغ داوود با دشمن وارد جنگ شد؛ آنهم از فاصلۀ بسیار نزدیک تا آنقدر جنگید که شهید شد و خون پاکش مانند سدِ محکمی به سان معجزه، جلو پیشروی دشمن زبون را گرفت، اما قهرمانی و پناه خانی، اسطوره و مهربان مردی، به شهادت رسید!
Comments are closed.