گزارشگر:ناصـر اعتمـادی - ۱۷ حمل ۱۳۹۸
بخش چهارم/
لوکاچ یادآور میشود که شوپنهاور، نیچه و کییرکگارد از این قدرت و نبوغ فکری برخوردار بودند که برآمدن دورهیی ارتجاعی در زندهگی تاریخی و سیاسی آلمان و اروپا را پیشبینی کنند و مهمترین عارضههای آن را از قبل تشخیص بدهند. لوکاچ معتقد است که این سه تن در قبالِ این آینده از «روشنبینی فلسفی و تجریدی پیشگویانه»یی بهرهمند بودند.
لوکاچ ماهیت فلسفۀ شوپنهاور را به طوری که در کتاب نابودی عقل شرح داده، از موقعیت طبقاتی او جدا نمیکند. او میگوید: «شوپنهاور نخستین نمونۀ بارزِ نویسندۀ رانتخوار در آلمان است. یعنی نوعی از نویسنده که بسیار پیشتر نقشی مهم در ادبیات بورژوایی کشورهای سرمایهداری پیشرفته به دست آورده بود(کییرکگارد و نیچه نیز به گونه ای مشابه و گویا از استقلالی مالی بهره مند بودند)»(همان، ص۱۳۳). این استقلال مالی به گفتۀ لوکاچ بنیاد استقلال شوپنهاور نسبت به وضعیت زندهگی نیمهفیودالی بود که دولت پروس در آن زمان اعمال میکرد و استقلال شوپنهاور را نسبت به جریانهای فکری منبعث از این شرایط دشوار تضمین مینمود. خود نیچه در اینباره بعداً میگوید: «فلسفۀ شوپنهاور شامل مرور زمان شده است. امّا این امر در مورد نحوۀ زندهگی او صادق نیست: او به هیچکس وابسته نبود.»
با این حال، لوکاچ معتقد است که این استقلال افسانه است و نهایتاً توهم یک رانتجوی بورژواست. خود شوپنهاور بهخوبی میدانست که موجودیت و هستی فکریِ او به طرز تنگاتنگی به حفظ و افزایش رانتِ او بستهگی داشت و به همین دلیل، به گفتۀ لوکاچ، بخش عمدۀ آثار شوپنهاور به مدح و ستایش غیرمستقیمِ جامعۀ بورژوایی اختصاص دارد و کانون این ستایش مفهوم «یأس» (pessimisme) در نزد شوپنهاور است. لوکاچ در توضیح این نظر میگوید که نتیجۀ یأس «خودداری از هرگونه اقدام در درون جامعه و به طریق اوُلی خودداری از هرگونه تلاش برای انجام تغییر اجتماعی است (که در هر دو حال از نظر شوپنهاور اقدامهایی عبث به شمار میروند) و این جوابگویِ نیاز بورژوازی در دورۀ پیشاامپریالیستی است. یعنی: دورهیی که در آن چنین انصرافی از عمل سیاسی به دورهیی از مبارزۀ طبقاتی و نیازهای طبقۀ مسلط مرتبط است.»(همان، صص ۱۳۹-۱۳۸)
لوکاچ تأکید می کند که «یأس» به شوپنهاور کمک میکند که مبانی فلسفی عبث بودن عمل سیاسی را پیریزی کند و همین سازوکار اجتماعی، ستایش غیرمستقیم جامعۀ بورژوایی است. از این منظر، به گمان لوکاچ، نیچه پیرو و ادامه دهندۀ راه شوپنهاور است. از دیگر پیامدهای یأس یا عبث شمردن اقدام سیاسی، نوعی جهانبینی است که هرگونه تاریخگرایی و در نتیجۀ هر نوع ایدۀ ترقی و تحوّل را به مرتبۀ توهم فرو میکاهد.
لوکاچ نتیجۀ مهّم دیگری از این رفتار فلسفی شوپنهاور میگیرد که به گمان او نقطۀ اشتراکِ او و دیگر نمایندهگان شاخص عقلستیزی آلمان به ویژه نیچه است. او میگوید: «شوپنهاور سرمشق مهمی از اخلاق بورژوازی منحط را به دست میدهد.» در نزد شوپنهاور و جانشینانش از جمله نیچه، «نقش اخلاق، آزاد کردن همۀ غرایز منفی، ضداجتماعی و ضدانسانی و در عین حال اخلاقی جلوه دادن همۀ آنهاست. وظیفۀ چنین اخلاقی برکشیدن این غرایز به مقام فرامین اخلاقی یا تبدیلشان به «سرنوشت» انسان، یعنی انسان بورژوا یا روشنفکر بورژوا در دورۀ امپریالیستی است»(همان، ص.۱۴۵). لوکاچ میگوید که فلسفۀ شوپنهاور دفاع ایدیولوژیک از نظم پشتیبان مالکیت خصوصی است و خصوصیت بورژوایی فلسفۀ شوپنهاور در این نهفته است که او نسبت به ماهیت رژیم سیاسی در قدرت کاملاً بیتفاوت است، مشروط به اینکه رژیم سیاسی مستقر حافظ مالکیت خصوصی باشد.
کییرکگارد و رویگردانی از عمل سیاسی
پنجمین فصل کتاب نابودی عقل به کییرکگارد و اهمیت فلسفیِ او در صورتبندی عقلستیزی سدۀ بیستم اختصاص دارد. لوکاچ میگوید که تنها در دورۀ میان دو جنگ جهانی، یعنی پیش از قدرتگیری هیتلر، کییرکگارد به شخصیت مهّم و تعیینکنندۀ فلسفۀ ارتجاعی بدل میشود. او میگوید که اندیشۀ کییرکگارد پیوندهای عمیقی با افکار و آرای رومانتیکهای آلمان نظیر «بادر» و «شلایرماخر» دارد. کییرکگارد برای شرکت در کلاسهای شلینگ در دورۀ کهولتِ او به برلین سفر کرده بود و مواضع جدید فلسفی شلینگ، بهویژه انتقادهای او به هگل، مدتها عوالم فکری کییرکگارد را متأثر ساخته بود. کییرکگارد در این دوره از مواضع انتقادی هگلیان جوان از جمله نقد فویرباخ بر اندیشههای هگل آگاه بود و تنها پس از تدقیق مواضع فلسفی خاص خود به مطالعۀ فلسفۀ شوپنهاور روی آورد.
لوکاچ میگوید که فلسفۀ کییرکگارد پیوندهای ریشهداری با فلسفۀ شوپنهاور دارد و شکلگیری آن با روند انحلال هگلگرایی در آلمان همزمان است. ضدیت او با دیالکتیک، بالاخص با دیالکتیک هگل با انتقادها و مخالفتهای شدید شوپنهاور با فلسفۀ هگل همتراز است و مهمترین جزء عقلستیزی کییرکگارد ضدیت او با فلسفۀ تاریخ هگل به شمار میرود. لوکاچ در توضیح این مخالفت میگوید که کییرکگارد به تأسی از هگلیان جوان از جمله برونو بائر پی برده بود که «تفسیر هگلی از تاریخ، صرف نظر از تصور و ارزیابی خود هگل، عیناً و ماهیتاً الحادی یا خداناشناسانه است.»(همان، ص۱۹۵)
در واقع، در تلقی کییرکگارد از تاریخ، فعالیت انسانی منزلت یا عینیتی ندارد تا آنجا که در نظر او موتور تاریخ نقش مرکزی پروردهگار است. این تلقی، تاریخ را لزوماً به جبرگرایی، به نوعی سرنوشت محتوم و از قبل تعیینشده فرو می کاهد. به گمان لوکاچ، دریافت کییرکگارد از تاریخ، چیزی جز انکار تاریخ نیست. در این تاریخ، انسان نقشی ندارد. تاریخ کییرکگارد صرفاً جولانگاه و قلمرو خداست که از نگاه او تنها ناظر فرآیند تاریخ به مثابۀ کلیت به شمار میرود. تنها خدا قابلیت شناسایی کلیتِ تاریخ را دارد. لوکاچ میگوید: «تفاوت میان شوپنهاور و کییرکگارد در این است که کییرکگارد جریان تاریخ را مطلقاً عبث نمیداند. او معتقد نیست که جریان تاریخ لزوماً به نتایجی الحادی یا خداناشناسانه میانجامد. بالعکس، کییرکگارد می کوشد که دین و خدا را با اتکا به یک نظریۀ دقیق آگنوستیکی نجات بدهد.» (همان، صص ۱۹۸-۱۹۷)
Comments are closed.