احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حمیدرضا محبوبی آرانی/ یک شنبه 12 حمل 1397 - ۱۱ حمل ۱۳۹۷
نویسندهگان بسیاری دربارۀ پوچی و معنای آن نوشتهاند؛ از کییرکگارد، فیلسوف خداباور گرفته تا سارتر، فلیسوف ملحد. هر یک از این فیلسوفان، تفسیرهای خاص و گاه بسیار متفاوتِ خود را از آن عرضه داشتهاند. آلبر کامو، بیش از سایر اندیشمندان به مسالۀ پوچی و توصیف آن پرداخته است و سعی کرده تا در فُرمهای ادبی و با بهدست دادن نمونههایی عینی از قهرمانی پوچ، معنای آن را هرچه بیشتر روشن کند. اما، با وجود تاکید کامو بر پوچی، پوچی نه تنها ـ دستکم به نظر خود او ـ نتیجه فلسفۀ او نیست، بلکه در واقع این مفهوم نقطۀ عزیمت فلسفی او را فراهم میآورد. وظیفه و کوشش فلسفی کامو درست پس از توصیف پوچی و بیمعنایی زندهگی انسان مدرن غربی شروع میشود؛ کوششی بلندپروازانه در نشان دادن راهی به انسان مدرن غربی برای بیرون آمدن از پوچی و نیهیلیسمی فراگیر؛ راهی برای زیستن و آفریدن در خود برهوت و تسلیم نشدن به نیستی. نوشتۀ حاضر به جنبۀ نخست و مقدماتی فلسفۀ کامو، یعنی توصیف او از پوچی میپردازد.
آلبر کامو (۱۹۹۰-۱۹۱۳) در ۱۹۵۷ جایزۀ نوبل را در رشتۀ ادبیات بهخاطر روشن ساختن مسایلی که بر وجدان انسان [غربی] این روزگار سنگینی میکند، برد و سه سال بعد در یک حادثۀ تصادف موتر که رانندهگی آن را دوست و ناشرش بر عهده داشت، درگذشت. (سالها پیشتر کامو در جایی اظهار کرده بود که پوچترین طرز مردن، مردن در حادثۀ تصادف موتر است.)
شهرت کامو به عنوان یک نمایشنامه و رماننویس، غالباً چهرۀ فلسفی او را در پردۀ یک نویسندۀ صرف پوشانده است. در این میان، به ویژه فرانسویان متمایل اند که از شان و مقام فلسفی کامو در مقایسه با آنچه آنها نبوغ فکری ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی همان روزگار، میخوانند، هرچه بیشتر بکاهند. اما مهمترین اثر فلسفی کامو، یعنی اسطورۀ سیزیفوس، واجد اندیشهها و آرای فلسفی ارزشمندی، به ویژه دربارۀ پوچی و شیوۀ مواجهه با آن است که دستکم به لحاظ اهمیت در مقایسه با اندیشههای سارتر هیچ کم نمیآورند. کامو در آغاز کتاب خود، اسطورۀ سیزیفوس، مینویسد: تنها یک مسالۀ به راستی جدیِ فلسفی وجود دارد، و آن مساله خودکشی است؛ به دیگر بیان، مسالۀ اصلی فلسفه، داوری در اینباره است که آیا زندهگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ اگرچه این پیوند میان مسالۀ معنای زندهگی و خودکشی، تا حد زیادی تکاندهنده است، اما به یقین کامو را میتوان در این مورد بر حق دانست: اگر زندهگی به راستی ارزش زیستن ندارد، پس تنها راهی که پیشاروی ما میماند، خودکشی است؛ اما برعکس، اگر زندهگی ارزش زیستن دارد، طبیعی است که مسالۀ خودکشی منتفی میگردد.
به عبارت دیگر، مسالۀ خودکشی، تعبیر دراماتیکی از مسالۀ معنا و ارزش زندهگی است: آیا زندهگی آدمی هیچ معنایی دارد؟
گفتن اینکه پرسش از ارزش و معنای زندهگی، به طرح یک مسالۀ جدی فلسفی میپردازد، در واقع به منزلۀ اذعان بدین نکته است که پاسخ به این پرسش چندان سرراست و روشن نیست. به تعبیر دیگر، طرح چنین پرسشی به عنوان یک مسأله، متضمن این معناست که چیزی دستکم ما را به سوی طرح پاسخی منفی به این پرسش تهدید میکند. از اینرو در وهلۀ نخست، باید بدانیم این تهدید از سوی چه چیزی و دقیقاً متوجه چه کسانی است؟
توجه به این نکته مهم است که در اینجا برای کامو مسالۀ بیمعنایی و بیارزشی زندهگی یک فرد انسانی (مثلاً من یا شما) مطرح نیست(آنهم به دلایلی همچون از دست دادن معشوقه یا ارتکاب جنایتی که هرگز وجدان فرد را آسوده نمیگذارد). در برابر، این مساله برای کامو، مسالۀ پوچی و معناباختهگی کل حیات بشری در همۀ اعصار هم نیست(کامو به چیزی همچون خواست شرورانه شوپنهاور که بنیاد هستی را تیره و تار میگرداند و از اساس امکان وجود هرگونه معنا و هدفی را منتفی میسازد، قایل نیست)، بلکه به طور خاص اندیشۀ کامو متوجه یک دوران و وضعیت خاص تاریخی است. به نظر کامو، چیزی وجود دارد که نزدیک است تا بیارزشی و بیمعنایی زندهگی و هستی انسان مدرن غربی را برملا سازد؛ چیزی که او پوچی میخواند (سارتر نیز در فلسفۀ خود به این مفهوم نظر دارد، اما باید توجه داشت که برداشت کامو تا اندازهیی متفاوت از برداشت سارتر از این مفهوم است.)
کامو در توضیح پوچی، آن را حاصل گونهیی گسستهگی و عدم تناسب عمیق میان طریقی که آدمی میخواهد جریان امور در جهان بر آن گونه باشد و طریقی که به واقع جریان امور در جهان بر آن مدار میچرخد، میداند. چارلی چاپلین (مثال از کامو نیست) امری پوچ است، آنهم به سبب گسستهگی و عدم تناسبِ موجود میان شان و منزلتی که بناست کلاه لگنی روی سر او و چتر در دست او حاکی از آن باشند و در برابر، حوادث بیاندازه فضاحتباری که پشت سر هم برای او اتفاق میافتند (مثلاً چارلی روی پوست یک موز لیز میخورد، یا دیوار خانه روی سرش خراب میشود). به بیان کامو، پوچی به طور کلی، زادۀ مواجهه میان نیاز انسان و [آنگونه که در چشم ما مینماید] سکوت نامعقول جهان است.
اما پوچی به معنای واقعی کلمه چیست و کدام است؟ و آن چه خواست و تمنای بنیادینی است که جهان در قبال برآوردن آن، خاموش و بیپاسخ مانده است؟ به نظر کامو، این نیاز و خواستۀ اصلی، تمنای معنای زندهگی است، خواست اینکه ایدۀ والاتر و متعالیتری [از زندهگی] وجود داشته باشد که به هستی و زندهگی معنا ببخشد.
به دیگر بیان، این تمنا و به بیان دقیقتر، نیاز، نیازی است برای نیل به تبیینی از معنای زندهگی، آنهم در همان قالبی که پیشتر روایتهای فلسفی و دینی با طرح جهانی دیگر در فراسوی این جهان، معنای زندهگی را تبیین مینمودند. این نیاز، به تعبیر نویسنده، نیازی است برای تبیین معنا بر حسب یک روایت کلان.
اما ما به چه قسم روایت کلان معنابخش برای برآوردن این نیاز بنیادیمان احتیاج داریم؟
کامو در اسطورۀ سیزیفوس، فقدان ارزش و معنا در زندهگی انسان غربی را با ناتوانی او در باور به خداوند گره میزند . پس با این صورت، آن روایت کلان معنابخشی که کامو بهطور خاص مد نظر دارد، ظاهراً باید روایت کلان مسیحیت باشد. اما او در جستاری به سال ۱۹۵۳ با عنوان هنرمند و زمانهاش، به این نکته اشاره میکند که مارکسیسم هگلی در باطن خود، چیزی جز انتقال ملکوت مسیحی از آسمان روی زمین، آنهم در زمانی در آینده جهان نیست (یعنی ملکوتی که با ظهور بهشت کمونیستی در آینده برای آدمیان و روی همین زمین متحقق خواهد شد). به همین دلیل کامو، در دفاع از خود در برابر منتقدان مارکسیستی همچون سارتر، مارکسیسم را نیز اسطورهیی نو به شمار میآورد. بدین گونه به نظر میرسد که در نظر کامو، پوچی زندهگی بشر غربی، نه تنها ناشی از افول ایمان مسیحی در میان غربیان، بلکه همچنین ناشی از ناکارآمدی و بیثمری همۀ دیگر روایتهای کلانی همچون مارکسیسم است که میخواستند جای مسیحیت را بگیرند.
پس با این ترتیب و به نظر کامو، پوچی زندهگی بشر غربی، ناشی از گسستهگی اساسی و ریشهیی که از یکسو تمنای این انسان برای یافتن معنا در زندهگی خود، آنهم بر مبنای یک روایت کلان و از سوی دیگر، عدم توانایی او برای یافتن چنین معنایی در بطن واقعیت جهان است. در واقع، به نظر کامو، طرز تلقی بشر غربی از واقعیت به گونهیی است که او نمیتواند روایت کلان معنابخشی را از بطن آن استخراج کند.
در این حالت آدمی، تجربۀ تهوع و دلآشوبه را همچون بینش و بصیرتی سرنوشتساز در خصوص حقیقت و واقعیت غایی جهان و زندهگی میشمارد؛ یعنی بصیرت به این واقعیت که زندهگی در جهانی پوچ و به تعبیر دیگر زندهگی بدون روایتهای کلان معنابخش دینی و یا فلسفی، به هیچوجه ارزش زندهگی کردن را ندارد.
Comments are closed.