گزارشگر:حامد علمی the_time('j F Y');?>
تورن اخترمحمد تولواک، قوماندان اتحاد اسلامی افغانستان در ولایت پکتیکا، مفکورۀ تشکیل شورا را زاده همان احساسی میداند که در داخل یک آسیاب کهنه در کنار آتشی که افروخته بودند، به وی دست داده بود. قوماندان دلیر اتحاد اسلامی با لطافت خاصی خاطراتش را از همان شب چنین بیان میکند:
«بعد از فتح ولایت پکتیکا، قوماندانان جهادی آن ولایت جلسه کرده تصمیم گرفتند تا هر که نظر به خواهش خودش به ولایات مختلف رفته، جهاد را ادامه دهد. یک عده قوماندانان به شمول مطیعالله خان به اطراف شهر خوست رفتند. عدهیی هم که در راس آنها مولوی ارسلا رحمانی بود، به ولایت غزنی سفر کرد و یک عده قوماندانان به شمول من، با مجاهدین حقانی صاحب یکجا در اطراف شهر گردیز پایگاه ساختیم.
در اواخر سال ۱۹۸۸ زمانی که شورویها افغانستان را هنوز ترک نکرده بودند، روزی با سایر قوتهای جهادی بالای قرارگاه حکومتی در منطقه سروری ولایت پکتیا حمله کردیم. قبل از عملیات، منطقه بین سه قوماندان تقسیم شد، قوتهای من و جلال الدین حقانی از یک سمت و قوتهای محلی از سمت دیگر، بالای پوستههای اطراف قرارگاه حمله کردیم. قوتهای ما با دادنِ تلفات اندک موفق به تصرف پوستهها گردیدند؛ ولی قوتهای محلی نتوانستند پایگاه را از میان بردارند؛ بنابران نیروهای حکومتی از همان جناح حمله نموده و ما عقبنشینی کردیم. در حمله نیروهای حکومتی یکتن از افراد ما زخمی و یکی دیگر شهید شد. هوا تاریک و سرد بود، من و حقانی صاحب در داخل یک آسیاب کهنه در کنار آتشی که افروخته بودیم، نشستیم و به چند مجاهد تازهدم که به کمک ما آمده بودند، دستور دادیم تا به دنبال زخمیها و شهدا رفته، آنها را از ساحۀ جنگ بیرون سازند و من و حقانی صاحب خسته و مایوس در کنار آتش نشسته، منتظر مجاهدین زخمی و شهید بودیم.
در این هنگام به حقانی صاحب گفتم که شورویها از افغانستان میبرآیند و تا چندماه دیگر شاید ما بتوانیم حکومت کابل را سقوط بدهیم. اگر کابل به این حالت سقوط کند و قوماندانان بین خود توافق و تفاهم نداشته باشند، چه خواهد شد؟ ما دیدیم که در کنر و پکتیکا بینظمی زیاد رخ داد و اگر به همین ترتیب به کابل داخل شویم، رسوایی بهبار خواهد آمد. حقانی صاحب حرفهای مرا تایید میکرد. من گفتم هرگاه ما قوماندانان بتوانیم باهم مشترکا اقدام کنیم و صفوف خویش را منظم بسازیم بهتر خواهد بود. حقانی صاحب در جواب گفت که منظم ساختن این مردم کار آسان نیست. من گفتم که ما تلاش خواهیم کرد تا گردنِ ما نزد خدا و مردم افغانستان بسته نباشد. اگر کار ما نتیجه داد، خوب؛ و اگر نداد، ما شرمنده نخواهیم بود. حقانی صاحب موافقه کرده از من خواست تا همین حرفها را روی کاغذ بنویسم.
در همین گفتوگو بودیم که یک مجاهد زخمی از ساحۀ جنگ بیرون کشیده شد، اما مجاهدین نتوانسته بودند جسد شهید را پیدا کنند؛ زیرا حکومت آن منطقه را دوباره گرفته بود.
ما به پایگاه خویش برگشتیم و حقانی صاحب به مرکز خود رفت. من با مشکل زیاد یک توته کاغذ را پیدا کرده، تمام نظریات خود را با جزییات نوشتم و در آن مواد مختلف را ذکر و به حقانی صاحب تسلیم کردم. فردای آن روز دوباره برای دیدن چند عسکر اسیر به مرکز حقانی صاحب رفتم. از حقانی صاحب راجع به پیشنهادم پرسیدم. او گفت بسیار چیز خوب نوشته کردهای، ببینیم که چه میشود. حقانی از من پرسید که حالا چه میکنی و کجا میروی. گفتم به بازار نزدیک میروم تا یک جوره کلوش بخرم، زیرا در جنگ سروری بوتهایم گم شده بود. به بازار نزدیک رفتم، زمانی که برگشتم، دیدم یک عراده موترِ جیپ در نزدیک مرکز حقانیصاحب ایستاده است. فکر کردم پاکستانیها استند و آمدهاند تا از جبهۀ ما دیدن کنند. زمانی که نزدیک شدم، از محافظین پرسیدم که آیا مهمانان پاکستانیها استند یا افغانها؟ محافظین گفتند یک قوماندان افغان است. زمانی که داخل قرارگاه حقانیصاحب شدم، دیدم که قوماندان امین وردک نزد حقانیصاحب آمده است و آنها مصروف خوردن نان استند. بعد از ختم طعام برای وضو بیرون شدیم و من از صحبتی که راجع به اتحاد قوماندانان با حقانی صاحب کرده بودم، امین وردک را نیز مطلع ساختم. امین وردک با ناباوری گفت که بهخاطر همین موضوع به اینجا آمده است تا مساله اتحاد قوماندانان را با حقانیصاحب در میان بگذارد. امین وردک گفت من با عدهیی از قوماندانان در پشاور به این نظر شدم تا راجع به تشکیل یک مجمع با سایر قوماندانان صحبت کنیم. از امین وردک پرسیم که برنامهات چیست؟ او گفت صحبت را با حقانیصاحب تمام کردهام و به پاکستان میروم. من گفتم امشب در قرارگاه مهمان من باش و فردا برو. او پذیرفت، شب در قرارگاه صحبت مفصل کردیم و امین وردک از من خواست که فردا با او به پاکستان بروم، ولی من معذرت خواستم، زیرا تازه از عملیات جنگی فارغ شده بودم و گمان میکردم که قوای حکومتی بالای مراکز ما حمله خواهند کرد. به امین وردگ گفتم که عنقریب به پشاور خواهم آمد. بعد از ده روز به پشاور رفتم و در آنجا دیدم که برادران به فکر تشکیل شورای قوماندانان استند. من همان پیشنهادی را که نوشته بودم، به قوماندانان خواندم. آنها کاملاً موافق بودند، فقط با زیاد و کم ساختن دو سه ماده، آن را منحیث اساسنامه شورا پذیرفته و آن را برای تصویب آماده کردند.» (۴۳)
Comments are closed.