احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سـعید رضـوی - ۲۱ حوت ۱۳۹۷
عقلانیت در حکم جوهرۀ اصلی تمدن غرب مُدرن، اگرچه در بسیاری از جهات راهگشای انسان مدرن در مواجهه با محیط بود، از سوی دیگر میتوان تعارضات اساسی میان انسان و محیط را نیز در رشد عقلانیتِ مدرن ریشهیابی کرد و این همان چیزیست که ماکس وبر در مقام یک اندیشمند و جامعهشناسِ مدرن بهخوبی به آن اشاره نموده است.
پیامد روند تاریخی عقلانیشدنِ فرهنگی غرب که در فرایند سکولاریزاسیون ظاهر گردید، فقدان معنا بود که توسط انسان مدرن تجربه شد. فرایندی که در آن تلاش عصر روشنگری در از بین بردن اقتدار مذهب سازمانیافته به ثمر نشست و به از بین رفتن عقلانیت دینی منجر شد. عقلانیت سکولار، همانگونه که از نظر فلسفی و فرهنگی سبب بیمعنایی زندهگی و پوچگرایی میشود، از نظر اجتماعی به فقدان آزادی و «قفس آهنینی» میانجامد که انسان را در چنبره خود اسیر میکند. همانگونه که فقدان معنا نتیجه عقلانیشدن نظری و راززدایی از جهان و سرانجام، پیامد غلبه عقلانیت علمی و نیز حذف عقلانیتِ ارزشی و به جای آن سلطه عقلانیت هدفمند و صرفاً ابزاری است، فقدان آزادی نتیجه روند عقلانیشدن ساختار اجتماعی و سلطه عقلانیت بوروکراتیک است که در تجربه غرب، در قالب دیوانسالاری فراگیر دولتی و خصـوصی نمایان شد. اگرچه دستگاه دیوانسالاری، که وبر آن را عالیترین نمونه عقلانیت فنی مدرن میدانست، شکل برتری از سازماندهی جامعه را فراهم میکند، در عین حال جامعه را به ماشین انسانی عظیمی تبدیل میکند که انسانها همانند اجزا و قطعات یک ماشین، هرکدام برای جایی ساخته شده و فقط در همانجا کارایی دارند و در سایر جاها نه تنها مؤثر نیستند، بلکه مانع کار این ماشین نیز میشوند. در این ماشین عظیم انسانی، هر کسی فقط میتواند در جایگاه اجتماعیِ از پیش تعیین شدهیی قرار گیرد و وظیفه از پیش تنظیمشدهیی را انجام دهد. روشن است که هرچند این محیط میکانیکی موجب افزایش کارایی میشود، آزادی فردی را از بین میبرد و فرد را به پیچ و مهرهیی تبدیل میکند که هرگونه قدرت خلاقیت و ابتکار از وی سلب شده است.
بدون شک وبر بهخوبی تشخیص داد که عقلانیتِ جدید سرانجام به عدم عقلانیت منجر میشود و ترتیبات و نهادهایی که برای حل مشکلات انسان بهوجود آمده بودند، به قفس آهنینی بدل میشوند که انسانِ مدرن را احاطه کرده و تمام وجوه و ابعاد آن را تعیین میکنند. اما این فقط تشخیص بیماری زمانه بود و تشخیص بیماری هم فقط نیمی از کار است؛ اما از نیمه دیگر آن که پیچیدن نسـخه درمان و ارایه راهکار برای حل مسأله است، اثری در کار وبر دیده نمیشود. گویا وبر معتقد بود که این «پوچگرایی» و «قفس آهنین» سرنوشت محتوم انسان مدرنِ غربی است و هیچ مفری از آن وجود ندارد. به نظر او اگر کسی بخواهد تمامیت عقلانیاش را حفظ کند، یا باید تقدیر زمانهاش را با شهامت بپذیرد و خود را مهیای زندهگی کردن در دنیای فاقد معنا و فاقد آزادی نماید، یا از عقلانیت دست برداشته به آغوش کلیساهای سنتی برگردد؛ راه سومی هم وجود ندارد!
تز اساسیِ وبر این است که با پیشرفت هرچه بیشتر عقلانیت، دین به حوزه غیرعقلانی رانده میشود. به نظر میرسد این داوری مبتنی بر تعمیم دینشناسی مسیحیت به سایر ادیان است. او در بحث از رابطه عقل و دین یا در تقابل علم و دین صرفاً به تجربه مسیحیت غربی تکیه کرده و آن را به سایر ادیان تعمیم داده و از همان زاویه به داوری نشسته است. مسیحیت دو ویژهگی عمده و بارز داشت که زمینه تعارض آن با عقل و علم را فراهم کرد؛ یکی رهبانیت بود که موجب دنیاستیزی و تحقیر دنیا گردید و برخورداری از نعمات و لذایذ دنیوی را موجب دوری از رضایت الهی قلمداد میکرد. وبر معتقد است که پیش از دوره اصلاحات با اصلاحات مذهبی لوتر، عبارت جزمی «خدا را خوش نمیآید» که در دستورات دینی آمده و فرمان اصیل الهی تلقی میشد، درباره فعالیت تاجران بهکار میرفت و آن را حتا برای تأمین ضروریات زندهگی، عملی زشت و شرمآور قلمداد میکرد. در نتیجۀ این تلقی میان دین و دنیا تضاد و منازعهیی حل ناشدنی برپا شده بود. بر اساس اصلاحات مذهبی لوتر، این رهبانیت نفی و روحیه ثروتاندوزی حرفهیی مذهبی شد و نشانه تقوا و رضایت و قرب الهی تلقی گشت. ویژهگی دیگر وجود برخی آموزههای خردستیز در مسیحیت غربی مانند تثلیث و تجسد خدا در حضرت مسیح (ع) بود که از نظر عقلی نمیتوان آن را درک کرد؛ ازاینرو آبای کلیسا شعار خود را تقـدم ایمان بر عقل و موضوع ایمان را اموری قرار دادند که از نظر عقلی درک شدنی نیستند؛ از اینرو ایمان به گفته وبر، ملازم بود با نوعی ایثار فکری که ویژهگی تعیینکننده کسانی است که با تمام وجود مذهبیاند. با وجود این دو ویژگی در مسیحیت، تعارض میان عقل و دین طبیعی به نظر میرسید. اما این تجربه در ادیانی که به اعتقادات شرکآمیز و خردستیز آلوده نیستند، کاملاً به گونه دیگر بوده است. برای مثال در دین اسلام، از یک سو هیچگاه سخن از تضاد عقل و دین یا علم و دین به میان نیامده است. اسلام همواره به خردورزی تأکید کرده و عقل را نه معارض با دین، بلکه آن را یکی از منابع دین به شمار آورده است. مشتقات واژه «عقل» فقط در قرآن مجید، بدون روایتها در نزدیک به پنجاه آیه آمده که در آن انسان را هم به خردورزیِ نظری و هم به عقلانیت عملی دعوت کرده است. در اسلام حجیتِ عقل همانند حجیتِ وحی است و عقل در حکم پیامبرِ درونی و پیامبر در حکم عقلِ بیرونی تلقی شده است. عقل حجت باطنی الهی و انبیا حجت ظاهری خداوند نامیده شدهاند. از سوی دیگر، اسلام هرگز دنیا را تحقیر نکرده، بلکه آن را آیه و نشانه الهی دانسته و از اینرو، تفکر در آفرینش آسمانها و زمین و تدبر در پدیدههای طبیعی و تاریخی را بهترین عبادت دانسته و تفکر نکردن در این زمینه را بهشدّت نکوهش کرده است. اسلام اهتمام به امور دنیا و بهدست آوردن آن را به همان اندازه اهتمام به آخرت ارج مینهد و کسی را که به خاطر دین دنیایش را ترک کند یا به خاطر دنیا دینش را ترک کند، از دایره امت اسلامی بیرون میداند.
رهبانیت در اسلام وجود ندارد و زهد به معنای ترک دنیا امری بسیار مذموم است. همانگونه که اسلام حرص به دنیا و حُب بیش از حد آن را نیز مذمت کرده است. در اسلام دنیا مزرعه آخرت و جایگاه تکامل و ترقی روحانی و معنوی انسان است، نه متضاد با آن، بهگونهیی که میان آن دو، یکی را باید انتخاب کرد؛ بر این اساس میتوان هم دنیای خوبی داشت و هم از آخرت خوبی برخوردار بود؛ بنابراین، تجربه عقبنشینی مسیحیت در مقابل عقلانیت را نمیتوان به همه ادیان تعمیم داد و حکم کرد که با پیشرفت عقلانیت، دین به حوزه غیرعقلانی رفته و سرنوشت بشر این است که یا باید در جهان عقلانیِ سکولار و منهای دین و معنویت زندهگی کند، یا از عقلانیت دست شسته به آغوش کلیسا باز گردد. بلکه راه سومی وجود دارد و آن بازگشت به دینِ عقلانی است که از یک سو، برخلاف مسیحیت، میان دین و دنیا تعارض و تضادی نمیبیند و یکی را فدای دیگری نمیکند و از سوی دیگر عقل را همانند وحی حجت الهی و تبعیت از آن را الزامی میداند.
علاوه بر این، وبر در بحثهایش از این نکته غفلت میورزد که آیا گذار از عقلانیت دینی به عقلانیت سکولار گذاری منطقی بود یا صرفاً گذاری روانی. تبیین این سؤال مستلزم بیان این نکته است که عقلانیت دینی از سه رکن اساسی تشکیل شده است: ۱ـ مفهوم خدا در جایگاه خالق و مدبر هستی که آن را از روی علم، حکمت و آگاهی اداره و تدبیر میکند. ۲ـ هدفمندی جهان به این معنا که آفرینش جهان عبث و بیهوده نیست، بلکه دارای هدف و غایت حکیمانهیی است. هدفمندی جهان، مستلزم تبیین پدیدههای طبیعی بر اساس هدف و غایت آنهاست که تبیین غایی نامیده میشود. ۳ـ نظم اخلاقی حاکم بر جهان به این معناست که در فرآیند جهان نوعی کشش به سوی خیر اخلاقی وجود دارد و سرانجام جهان به نیکی ختم میشود و آینده جهان از آن صالحان خواهد بود.
عقلانیت سکولار، همان گونه که پیشتر بیان شد، هر سه مفهوم یادشده را در بهترین حالت نادیده میگیرد و در قبال آن موضع لاادریگرایانه اتخاذ میکند. عقلانیت و علم سکولار با تأکید بر تبیین پدیدههای طبیعی از طریق علل طبیعی، وجود علل فوق طبیعی را انکار، و با جایگزینی تبیین ماشینی به جای تبیینهای غایی هدفمندی جهان را نفی میکند و سرانجام با انکار نظام اخلاقی جهان، ذهنی بودن و نسبیت ارزشهای اخلاقی را میپذیرد. حال سؤال این است که آیا عقلانیت علمی مدرن، منطقاً به نفی عقلانیت دینی منجر گردید یا اینکه صرفاً به دلایل روانی به این جا منتهی شد؟
ترنس استیس بر این باور است که گذار از عقلانیت دینی به عقلانیت سکولار، که علم جدید بارزترین مبلغ آن است، گذاری منطقی نبوده، بلکه گذاری بود صرفاً روانی. یعنی هیچ یک از نظریههای علمی منطقاً نه به نفی علل ماوراءطبیعی منتهی میشوند و نه به نفی هدفمندی جهان و نظام اخلاقی حاکم بر آن؛ بنابراین علم در اثر فرایند تلقین روانی و نه در اثر استلزامات منطقی، چنین نتیجهیی را به بار آورده است.
Comments are closed.