احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۷ جدی ۱۳۹۱
پشت جلد کتاب: ژاکلین هلتون ـ معروف به کوراین هایدن، در سال ۱۹۷۱ در بیستسالهگی در ونکوور بر اثر ابتلا به نوعی سرطان نادر درگذشت. او در هجدهماهه آخر عمرش تصمیم گرفت خاطرات خود را به عنوان میراث برای دخترش (جیل) که هنوز نوزاد بود، بنویسد. استودیوی یونیورسال فیملی بر اساس خاطرات او ساخت که بینندهگان زیادی را به پای تلویزیون نشاند. روزنامه تایمز درباره این داستان مینویسد: یکی از استثناییترین رمانهای سال است که نورما کلین بر اساس خاطرات ژاکلین هِلتون نوشته است. نسخه سینمایی این رمان، رکورد گیشه فروش را شکست. این فیلم حتا دستمایه ساخت سریال تلویزیونیِ جدیدی قرار گرفت. «آفتاب درخشان» به راحتی فهمیده میشود؛ کتابی ساده، روان و داستانی حقیقی که بر قلب میلیونها نفر اثر کرده است. در کمترین زمان از انتشار این کتاب، سه میلیون نسخه از آن به فروش رفت».
«آفتاب درخشان» رمانی نیست که تکنیک خاصی داشته باشد، رمانی نیست که روایت پُرپیچوخمی دنبال کند و انسان را به کشفهای جدید در زبان و داستان برساند، بلکه کاملاً برعکس، خیلی هم سرراست و ساده راهش را میگیرد و در مسیر حرکتش، زندهگی واقعی یک انسان را دنبال میکند و از زبان وی، آخرین ماههای عمرش را در جنگ با سرطان، در جنگ با حق حضانت فرزندش و طلاق از همسر سابقش، در جنگ با دوست امروزش و رسیدن به ازدواج با وی و همینطور در جنگ با جامعهاش ـ به عنوان انسانی که بیمار شده و معلول محسوب میشود ـ میگذراند. کتاب ترکیبی از شعر و نثر است. جابهجا میان فصلهای کتاب و پاراگرافهای داستان، احساساتِ راوی در غالب شعرهایش نمایان میشود.
کتاب میتوانست خیلی بهتر از این نوشته شود، اما نویسنده کتاب، نورما کلین، خاطرات دختری را بازخوانی میکند تا در قالب رمان جای دهد که هنوز به بیست سالهگیاش نرسیده، یک بار طلاق گرفته، صاحب فرزند است و دچار سرطانی نادر شده که استخوانهایش را میجَود و به سمتِ ششهایش پیش میرود. او باید تصمیمهای مهمی را زمانی بگیرد که هنوز نوجوان است و هنوز هیچ درکِ درستی از جوانیاش ندارد. او در برابر واقعیتهای زندهگیاش، مجبور میشود تا خیلی زودتر از موقعش، مُسن بشود و هویت وجودیاش جا بیافتد، اما اینقدر این روند سریع دنبال میشود که نمیتواند اهمیتی به مسایل جزیی بدهد: به دنیا، به زبان و به روایت داستانیاش. برای او نوشتن داستانش مهم نبوده، مهم بوده تا برای نوزادش چیزی ارث بگذارد. به پسرش بگوید که جیل، بخوان و ببین چه اتفاقی برای من افتاده است. باور کن که من مجبور شدم تو را ترک کنم. باور کن انتخابِ خودم نبوده.
ژانرِ زندهگینامه و زندهگینوشت، مساله مهمی در ادبیات معاصر غرب است، ولی در ادبیات فارسی، چندان ماجرا را جدی نمیگیرند. هزاران نفر مبتلا به سرطان داریم، اما ما هنوز رمان مناسبی در این ژانر نداریم. ما حتا کتابهای بومی روانکاوی برای بیماران مبتلا به بیماریهای نادر نداریم. نوشتن شفا است، نوشتن درمان است؛ اما کمتر کسی جدی به این مساله فکر میکند که زندهگی خود ما، بیشتر از رمانهای روز، ارزش توجه را دارد. «آفتاب درخشان» یک مثال است، مثالی قابلتوجه از اینکه از دلِ سادهترین و معمولیترین انسانها، میتوان چه چیزی را بیرون کشید: داستانی که خوانندهاش را به فکر فرو ببرد هرچند اثر، تکنیکی و خاص نباشد. روایتی که مخاطب عام پیدا کند و تیراژی گسترده بیابد و به دو سریال تلویزیونی و یک فیلم سینمایی تبدیل شود.
چرا زندهگی را فراموش میکنیم؟ چرا زندهگی را نمینویسم؟
…
آفتاب درخشان
چیز دیگری که از طرف دلما، مادر سام، مرا رنج میدهد، کمک مالی اوست. او احساس میکند این کار را برای خشنودی خودش میکند. به همین سبب وقتی که جیل شیشه شیرش را میخواهد، دلما میگوید «بچه به این گُندگی هنوز شیر میخورد.» خجالت دارد. که من از این کلام بسیار متنفرم. من حتا از او خواهش کردم که به ما پول ندهد، اما او نمیخواهد قبول کند. من چه میتوانم بکنم، اگر بمیرم چه بر سر جیل خواهد آمد، به طور حتم او جیل را نخواهد پذیرفت. سام هم این مطلب را درک کرده. دلما اصلاً تشخیص نمیدهد چه چیزی برای جیل خوب است و چه چیزی بد. ادعای او این است که یک پسر بزرگ کرده، اما معلوم نیست که این کار را تا چه اندازه خوب انجام داده. به هر حال، من از سام بسیار عصبانی هستم و اشتباهات او کاملاً واضح است. اما با وجود این اشتباهات، عاشقش هستم. من به او احترام میگذارم، ولی او اصرار به تکرار این اشتباهات دارد. من اشتباهات او را دوست ندارم. مادرش اصلاً صلاحیت بزرگ کردن کودک مرا ندارد.
امروز یکشنبه است و هوا بسیار خوب است. درجه هوا باید پنجاه و پنج درجه فارنهایت باشد. من و جیل امروز صبح روی پله در خانه نشستیم. او نمیدانست چه باید بکند! او هم اکنون شروع کرده که قدرت پیدا کردن آزادی را در خارج از خانه تجربه کند، ولی راه برداشتن قدم اول را نمیداند.
به عنوان مادر و فرزند تعامل خوبی با هم داشتهایم. طی مدتی که در بیمارستان بودم، او با پدر و مادر سام زندهگی میکرد، رفتارش نسبت به من مسخره و خشن شده، حالا هر وقت از چیزی ناراحت میشود، یا غریبهیی در اطرافش پیدا میشود به من پناه میآورد. همه به من میگویند «زمانی که جیل به سن تو رسید و دخترش همسن جیل شد، را باید دید.» من نمیفهمم… شاید جیل از شعوری بالا و حس کنجکاوی خوبی برخوردار است که دربارهاش اینگونه قضاوت میکنند! امیدوارم که پیوسته همینگونه باشد. خوشحالم از اینکه میبینم فرزندم سالم، خوشحال، آزاد است و هیچگونه نگرانی ندارد. او کودک خوبی است و مادر شایستهیی هم خواهد شد!
روز جمعه، پسری به نام جیمی که در بیمارستان کمی با او آشنا شده بود و سرطانی مانند سرطان من داشت، درگذشت. شانزده سال داشت. این واقعه بسیار مرا متأثر کرد، طوری که حتا نمیتوانم دربارهاش فکر نکنم.
…
صفحات ۹۸ و ۹۹ کتاب
***
آفتاب درخشان. نورما کلین. ترجمه اشرف منظوری. تهران: نشر آموت. چاپ اول: تابستان ۱۳۹۰، ۱۶۵۰ نسخه. ۲۲۴ صفحه.
گرفته شده از: مد و مه
Comments are closed.