صادق هدایت به روایتِ صادق هدایت

- ۱۷ جدی ۱۳۹۱

صادق هدایت از مرید و مرادبازی، بیزار بود، هم‌چنین از هرگونه تملق و توجه بی‌جا؛ در اواخر عمر زمانی که شهرتی نسبی در محافل ادبیِ داخلی به‎دست آورده‎ بود (به‎خصوص بعد از آن برنامه رادیویی کذایی در بی‎بی‌سی)، با بدبینی و تحقیر به‎ این شهرت می‌نگریست. برای آدمی این‌چنین حساس و رها از قید و بند‎های مادی انسانی که تا این اندازه امور جاری و جدی برای دیگران، به نظرش کم‌اهمیت و شوخی بوده، نوشتن درباره خود کاری بسیار دشوار است، به‌خصوص که با این پرسش روبه‌رو می‎شود که خُب این جزییات کم‌اهمیت از زنده‌گی شخصی من به چه دردی می‎خورد؟ شاید این هم از بازی‎های روزگار باشد که نویسنده‎یی چون هدایت که چنین ماجرایی برایش عجیب و کم‌اهمیت بوده، بعدها به نویسنده‎یی بدل شود که کوچک‌ترین جزییات زنده‌گی‎اش نیز دارای اهمیت شده و کتاب‌های بسیاری نیز در این‌باره نوشته شده‌اند. من فکر می‎کنم اگر در آن زمان کسی به هدایت این مسأله را خبر می‎داده، پوزخندی می‌زده و اصلاً حرفش را باور نکرده یا جدی نمی‎گرفته.
به هر حال، نوشته ‎زیر روایت هدایت است از خود؛ روایتی خواندنی که البته با زبانی متفاوت از دیگر نوشته‌های در این ردیف نوشته شده و نشان از همان بی‌اهمیت بودن نفس ماجرا در نگاه او دارد.
***
در شانزدهم آذرماه ۱۳۲۴ هدایت به دعوت خانه فرهنگِ شوروی برای شرکت در جشن بیست‌وپنجمین سال تأسیس دانشگاه تاشکند به ازبکستان می‌رود و این شرح حالِ مختصر را به درخواست خانه فرهنگ شوروی می‌نویسد. اصل دست‌نوشته هدایت در اختیار بانوی فقید روزنفلد، مستشرق و از مترجمان آثار هدایت به روسی، بوده است، و«کپی» آن، که در صفحات پایانی کتاب چاپ شده است، توسط پروفسور کمیساروف، ادیب معروف روس و مترجم پاره‌یی از آثار هدایت به روسی، عکس‌برداری شده است. برای توضیح بیش‌تر درباره سفر هدایت به ازبکستان، بخش ضمایم – «هدایت در تاشکند» نوشته حسن قائمیان – دیده شود.
***
من همان‌قدر از شرح حال خودم رم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی‌مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد، گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام اما پیش‌بینی آن‌ها هیچ‌وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقه خواننده‌گان‎است، باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد. چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم، مثل این است که برای جزییات احمقانه زنده‌گی‌ام قدر و قیمتی قایل شده باشم، به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچه چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیده خود آن‌ها مناسب‌تر خواهد بود؛ مثلاً اندازه اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته، بهتر می‌داند و پینه‌دوز سرِ گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند.
از این گذشته، شرح حال من هیچ نکته برجسته‌یی در بر ندارد نه پیش‌آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت رو‌به‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام، با شادیِ هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است (حدود دوسطرونیم از نوشته توسط خود هدایت خط خورده، به طوری که قابل خواندن نیست.) روی هم رفته، موجود وازده بی‎مصرفی، قضاوت محیط درباره من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
آذر ۱۳۲۴
(نامه‎های صادق هدایت، محمد بهارلو)

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.