احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دو شنبه 14 جوزا 1397 - ۱۳ جوزا ۱۳۹۷
قاعده خوب برای آزمودنِ کیفیت یک رمان در درازمدت، ترکیب دقت شعر و شهودی بودن علم است. برای محفوظ شدن از آن جادو، خواننده خردمند، کتاب یک نابغه را نه با قلبش و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش میخواند. در آنجاست که آن مورمور گویا رخ میدهد، گرچه به وقتِ خواندن باید کمی فاصله بگیریم و کمی دور بمانیم. سپس با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا میکنیم که قلعه مقواییاش را میسازد و تماشا میکنیم که قلعه مقوایی او، به قلعهیی از آهن و شیشه زیبا بدل میشود
————————————————-
به هنگام خواندن، آدم باید به جزییات توجه کند و به آنها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آنکه جزییات «آفتابی»ِ کتاب با عشق جمعآوری شد، مهتابِ کلیگوییها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیشساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است و قبل از آنکه کتاب را بفهمد، از آن دور میافتد. باید همیشه بهخاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلقِ جهانی تازه است؛ پس اولین کاری که باید کرد این است که این جهان تازه را با دقت هرچه تمامتر مطالعه کنیم، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهانهایی که قبلاً میشناختهایم، هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آنوقت و فقط آنوقت است که میتوان به رابطۀ آن با جهانهای دیگر، با رشتههای دیگر دانش پرداخت.
هنرِ نوشتن، کار بیهودهیی است اگر در ابتدای امر، هنر دیدن جهان را، به منزلۀ داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. مادۀ خام این جهان شاید به اندازۀ کافی واقعی باشد (تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش) اما ابداً به عنوان یک کل پذیرفتهشده، وجود ندارد: آشفتهگی است، و نویسنده به این آشفتهگی میگوید که «برو!» و بدین ترتیب، به جهان اجازه میدهد تا تکانتکان بخورد و مخلوط شود و آنوقت است که میبینیم تک تک اتمهای جهان، دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخشهای سطحی و مشهود آن محدود نمانده است. نویسنده نخستین انسانی است که نقشۀ جهان را میکشد و بر تکتک اشیای طبیعت در آن نامی میگذارد. فکر میکنید چه کسی را میبینید؟ خواننده از نفسافتاده و خوشحال را، و آنجا به ناگهان تا ابد باقی بماند، آنها تا ابد با هم پیوند دارند.
یک روز عصر در یک دانشکده در شهرستانی دورافتاده که دست بر قضا برای یک سلسه سخنرانی به آنجا رفته بودم، پیشنهاد کردم دانشجویان یک امتحان مختصر بدهند. از خواننده ده تعریف داده شده بود و دانشجویان میبایست از میان این ده تعریف، چهار تعریف را انتخاب میکردند که در مجموع، مختصات یک خواننده خوب باشد. تا جایی کهیادم هست، تعریفها اینها بودند. چهار پاسخ برای این پرسش انتخاب کنید که خواننده خوب باید چه خصوصیاتی داشته باشد:
۱) خواننده باید عضو یک باشگاه کتابخوانی باشد.
۲) خواننده باید خود را با قهرمان زن یا مرد داستان، یکی بیابد.
۳) خواننده باید حواس خود را بر جنبه اجتماعی ـ اقتصادی داستان متمرکز کند.
۴) خواننده باید داستانی را که عمل و گفتوگو دارد، به داستانی که اینها را ندارد، ترجیح دهد.
۵) خواننده باید فیلمی را که از روی کتاب ساخته شده است، دیده باشد.
۶) خواننده باید کسی باشد که در او استعداد نویسندهگی دارد رشد میکند.
۷) خواننده باید تخیل داشته باشد.
۸) خواننده باید حافظه خوبی داشته باشد.
۹) خواننده باید از فرهنگ لغات استفاده کند.
۱۰) خواننده باید تا حدودی درک هنرمندانه داشته باشد.
دانشجویان بیشتر بر یکی شدن عاطفی، عمل و جنبه اجتماعی ـ اقتصادی یا تاریخیِ داستان تاکید کرده بودند. البته همانطور که حدس زدید، خواننده خوب کسی است که تخیل، حافظه خوب، فرهنگ لغات و کمی درک هنرمندانه داشته باشد ـ این درک را هر وقت که فرصتی پیش آید، در خود پرورش میدهم و به دیگران هم پیشنهاد میکنم که همین کار را بکنند.
تصادفاً من کلمه خواننده را خیلی سهلانگارانه به کار میبرم. عجیب است، اما آدم نمیتواند کتاب را بخواند: فقط میتواند آن را بازخوانی کند. یک خواننده خوب، یک خواننده مهم، یک خواننده فعال و خلاق یک بازخوان است. و برایتان میگویم که چرا. وقتی برای نخستین بار کتابی را میخوانیم، همین فرایند دشوار حرکت چشم از راست به چپ، سطر پس از سطر و صفحه پس از صفحه، این کار جسمانی پیچیده با کتاب، همین فرایند درک مطلب کتاب در ظرف زمان و مکان آن، میان ما و تحسین هنرمندانه حایل میشود. به هنگام خواندن یک کتاب، باید فرصت داشته باشیم که با آن آشنا شویم.
همه ما خلقوخوهای متفاوتی داریم و میتوانم همین حالا به شما بگویم که بهترین خلقوخو برای یک خواننده، ترکیب خلقوخوی هنرمندانه با خلقوخوی علمی است. و اگر چنین خلقوخویی ندارد، باید آن را در خود ایجاد کند.
حال که چنین است، باید به این مساله بپردازیم که وقتی خواننده ترشرو با کتاب آفتابی مواجه میشود، ذهن چهگونه کار میکند. اول از همه خلق عبوس از میان میرود، و خواننده، بد یا خوب، پا به میانه میدان میگذارد. تلاش برای آغاز کردن یک کتاب، به ویژه وقتی که کسانی کتاب را تحسین کردهاند که خواننده جوان در نهان آنها را بیش از اندوه امل یا جدی میپندارد، تلاشی غالباً دشوار است. اما همین که شروع شد پاداشهای متعدد و فراوان در پی دارد. چون استاد هنرمند برای خلق کتابش تخیل خود را به کار برده است، طبیعی و منصفانه آن است که مصرف کننده کتاب هم حتماً تخیلش را به کار بگیرد.
خواننده دستکم دو نوع تخیل میتواند داشته باشد. پس بیایید ببینیم کدامیک از این دو نوع برای خواندن یک کتاب مناسب است. اولی آن نوع تخیل نسبتاً حقیر است که به عواطف ساده چنگ میزند و ماهیتی کاملاً شخصی دارد. این نوع حقیر، آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندهگان آرزومند باشم.
پس خواننده باید از کدام ابزار قابل اعتماد استفاده کند؟ از ابزار تخیل غیرشخصی و شعف هنرمندانه. به گمان من، باید تعادل موزون و هنرمندانهیی میان ذهن خواننده و ذهن نویسنده، برقرار و تحکیم شود. باید چیزها را ببینیم و بشنویم، باید اتاقها، لباسها و حرکات و رفتار آدمهای نویسنده را تجسم کنیم و اینکه چشم فنی پرایس در پارک مانسفیلد و لوازم اتاق کوچک و سرد او مهم است.
همه ما خلقوخوهای متفاوتی داریم و میتوانیم همین حالا به شما بگوییم که بهترین خلقوخو برای یک خواننده، ترکیب خلقوخوی هنرمندانه با خلق و خوی علمی است. اگر چنین خلق و خویی ندارد، باید آن را در خود ایجاد کند.
ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد میزد گرگ گرگ، از دره نیاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستریرنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود: ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالاخره پسرک بیچاره چون خیلی دروغ میگفت، خوراک حیوان وحشی واقعی شد، کاملاً تصادفی است. اما نکته مهم اینجاست. میان آن گرگ علفزار با گرگِ آن داستان، رابطهیی کمرنگ هست. آن خط رابء آن منشور رنگ، هنر ادبیات است.
ادبیات یعنی ابداع، یعنی داستان. اگر داستانی را داستان واقعی بنامیم هم، به هنر توهین کردهایم و هم به واقعیت. هر نویسنده بزرگی یک فریبدهنده بزرگ است، ولی آن متقلب اعظم، یعنی طبیعت هم چنین است. طبیعت همیشه فریب میدهد. نویسنده داستان فقط پا جای پای طبیعت میگذارد.
نویسنده را از سه نظرگاه میتوان بررسی کرد: میتوان او را یک داستانگو دانست، یک آموزگار و یک افسونگر. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است ـ داستانگو، آموزگار، افسونگر ـ اما افسونگر، درونِ اوست که مسلط میشود و او را به نویسندهیی مهم بدل میکند.
این سه جنبه یک نویسنده بزرگ جادو، داستان، درس ـ مستعد ترکیب شدن هستند تا جلوه واحد تلالویی منحصر به فرد و وحدت یافته را بسازند، چرا که جادوی هنر شاید در همان استخوان تفکر حاضر باشد. شاهکارهایی وجود دارند که تفکری خشک، روشن و سازمانیافته دارند و در ما لرزش هنرمندانهیی برمیانگیزند که به قدرت کاری است که رمانی همچون پارک مانسفیلد یا هر یک از جریانهای غنی تصویرسازیِ حسیِ دیکنزی با ما میکند.
به نظر من، قاعده خوب برای آزمودنِ کیفیت یک رمان در درازمدت، ترکیب دقت شعر و شهودی بودن علم است. برای محفوظ شدن از آن جادو، خواننده خردمند، کتاب یک نابغه را نه با قلبش و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش میخواند. در آنجاست که آن مورمور گویا رخ میدهد، گرچه به وقتِ خواندن باید کمی فاصله بگیریم و کمی دور بمانیم. سپس با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا میکنیم که قلعه مقواییاش را میسازد و تماشا میکنیم که قلعه مقوایی او، به قلعهیی از آهن و شیشه زیبا بدل میشود.
منبع: بخشی از کتاب «درسهایی از ادبیات» اثر ناباکوف
Comments are closed.