احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





ایالات متحده و بنیادگرایی مذهبی در افغانستان

گزارشگر:محمد محق - ۲۰ سرطان ۱۳۹۷

خصومت آشتی ناپذیر میان بلوک سرمایه داری و جهان سوسیالیستی از ویژگی های بارز دوران جنگ سرد بود. در این خصومت روا دانسته می شد که برای ضربه زدن و به زانو در آوردن حریف از هر ابزار ممکن استفاده شود. در بخشی از جهان که از دو بلوک قدرت فاصله داشت و نسبت روشن و قابل mandegar-3قبولی با آن دو برقرار نکرده بود، گروه های متعددی فعالیت داشتند تا در رقم زدن سرنوشتی دیگر، و تا حدی بهتر، برای جوامع خود سهمی داشته باشند. این گروه ها دانسته یا ندانسته گرایش به یکی از دو بلوک یا هم پیمانی با آن را، و لو در حد تاکتیک، روا می دانستند. برخی از گروه های مذهبی که سودای سیاست در سر داشتند و می خواستند نقشی در تحولات کشورهای شان داشته باشند، از جمله این گروه ها بودند. آنها هرچند در ایدئولوژی با کلیت تمدن جدید سرِ ناسازگاری داشتند، اما بنا به ضرورتِ ورود به سیاست، مانعی نمی دیدند که از حمایت غیر مستقیم بلوک سرمایه داری بهره مند شوند.
جهان غرب و در رأس آن ایالات متحده نیز با درک این واقعیت و با اعتقاد به ضرورت تضعیف اردوگاه مقابل، اشکالی نمی دید که از چنین گروه هایی پشتیبانی کند ودر تقویت آنها سهمی داشته باشد تا هزینه این مبارزه را یکتنه به دوش نکشد، به ویژه هزینه انسانی اش را که در آن دیار، برعکس جهان سوم، هزینه ای سنگین و توانفرسا تلقی می شود.
این گونه بود که نقطه تلاقی میان ایالات متحده و گروه های مذهبی بنیادگرا در افغانستان شکل گرفت. آغاز این ماجرا بر می گردد به دورانی که ذوالفقار علی بوتو رئیس جمهور سکولار مشرب پاکستان، همسو با سیاست همپیمانی با ایالات متحده، در صدد بسط نفوذ کشورش در افغانستان و تضعیف حکومت سردار محمد داود بر آمد. محمد داود که با همکاری گروه هایی از کمونستهای افغانی و با تایید اتحاد جماهیر شوروی روی کار آمده بود و بلندپروازی هایی در سر داشت، مایه نگرانی پاکستان شده بود. تضعیف یکی از همپیمانان شوروی در منطقه با سیاست کلی ایالات متحده همخوانی داشت و بوتو می دانست که تعمیق ارتباط با گروه های بنیادگرای مذهبی در افغانستان بستر مساعدی برای تحقق اهداف استراتژیک پاکستان در قبال این کشور فراهم می کند و مورد تایید ایالات متحده خواهد بود. وی در این راستا از گروه های بنیادگرای مذهبی پاکستان و به ویژه حزب جماعت اسلامی، که ظاهرا از احزاب اپوزیسیون نظام اسلام آباد بود، برای برقراری این ارتباط سود برد.
روی کارآمدن رژیم کمونیستی در افغانستان از طریق کودتا و سپس به راه افتادن اعمال خشونت آمیز و اندکی بعد تجاوز نظامی ارتش شوروی به افغانستان، فرصتی طلایی برای پاکستان بود تا هم نفوذش را در میان نیروهای مخالف دولت کابل تقویت بخشد و هم اهمیتش را در دیدِ جهان غرب و به ویژه ایالات متحده بالا ببرد و از این طریق کمکهای فراوانی را بسوی این کشور جلب کند.
ایالات متحده با درک اینکه دام خوبی برای دولت شوروی پهن شده است، گرم کردن تنور جنگ بر ضد آن را مورد ارزیابی قرار داد. اندکی بعد، توجه کشورهای همپیمان غرب و از جمله کشورهای عربی به این قضیه معطوف گردید و سیلی از کمکهای مالی به طرف پاکستان سرازیر شد. بخشی از این کمکها به دست مجاهدین افغانستان می رسید که در مواردی صرف آموزشهای ایدئولوژیکی و تعلیمات مذهبی به سبک بنیادگرایانه می شد.
در این دوران شمار مدارس دینی برای جوانان افغانستان به شکل بی سابقه ای فزونی گرفت، مراکز آموزشی نیمه سنتی- نیمه مدرن نیز در گوشه و کنار مناطق مهاجر نشین تاسیس گردیدند، نشریاتی با محتویات بنیادگرایانه از طرف احزاب مختلف مجاهدین و نیز موسساتی که ظاهرا به کمک آنها آمده بودند، به تیراژ بالا و به صورت رایگان منتشر و کتابها و رسائل ایدئولوژیکی نیز به وفور چاپ و توزیع شد. تجارب گروه های بنیادگرای عربی و پاکستانی نیز به شکل سیستماتیک به بخشی از جوانان افغانی انتقال می یافت، موسسات خیریه متعددی بنام کمک به مهاجران ایجاد گردید که همزمان پوشش خوبی برای کارهای سیاسی-مذهبی به سبک بنیادگرایانه بود، مواد خام کافی برای سربازگیری تولید شد هم برای القاعده و هم برای همفکرانش در سازمان استخباراتی پاکستان تا بعدا سپاه طالبان تشکیل شود، همانگونه که قبلا سپاه صحابه و لشکر طیبه و جنگجویان کشمیری تشکیل یافته بودند.
در بسیجی که با اشاره ایالات متحده به راه افتاده بود، نخست انور سادات رئیس جمهوری مصر پیشگام شد و به مجاهدین افغانستان کمکهایی را تقدیم کرد. عربستان سعودی، کویت و کشورهای حاشیه خلیج فارس نیز به این روند پیوستند. این کشورها علاوه بر کمکهای مستقیم خودشان، زمینه را برای کمکهای مردمی و موسسات خیریه اسلامی نیز مساعد گردانیدند تا دوشادوش دولتها سهم خود را در این روند داشته باشند. آنان با این کار از یک سو می خواستند هزینه خود را سبک بسازند تا تمام مصارف را بر عهده نداشته باشند، از دیگر سو می خواستند با مشارکت دادن مردم به این روند، نشان دهند که واجب دینی خود را در قبال اسلام و امت اسلامی ادا می کنند، و از سویی دیگر می خواستند بخشی از انرژی نیروهای مذهبی را که ممکن بود صرف فعالیتهای درد سرساز در درون این کشورها گردد، به بیرون هدایت نمایند و در واقع مزاحمت را از خود دور کنند.
سازمان ها و موسسات مردمی ای که برای مجاهدان و مهاجران افغانی در پاکستان تشکیل می شدند و با روحیه ای قوی و انگیزه ای مذهبی به فعالیت می پرداختند، یک کار دو منظوره را به پیش می بردند، از یک سو انجام عملیات انساندوستانه و خیریه ای که بخشی از جامعه افغانستان را پوشش می داد، از دیگرسو ترویج فکر بنیادگرایی و جایگزین ساختن آن بجای اسلام سنتیِ معروف در جامعه افغانی، که در موازات کارهای خیریه به پیش می رفت.
کمک های انساندوستانه در آن شرایط برای بخشی از مردم کشور که از جنگها آسیب دیده و به پاکستان مهاجر شده بودند، و نه برای عموم مردم، سودمند بود و بخشی از مشکلات عاجل آنها را برطرف می کرد و برای آنان مجالی فراهم می آورد که فرزندان خود را به مدارس، آموزشگاه ها و دانشگاه های پاکستان بفرستند. این بخش از جامعه که عمدتا روستایی بود اینک نسل دومی را پرورش می داد که به ترکیبی از فرهنگ روستا و آموزشهای سنتی یا نیمه مدرن مجهز بود. نسل دوم بنیادگرایان مذهبی افغانستان در این دوره تربیت یافتند. آنان محصول مستقیم جنگ سرد میان ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بودند.

در کنارآن، از پیامدهای وابستگی به این نوع از کمکها، شیوع فرهنگ چشم داشتن به مساعدتهای خارجی بود که در حد وسیعی در این جامعه گسترش یافت و زمینه را به جریانهایی که قصد نفوذ در این کشور را داشتند بیشتر از قبل مساعد گردانید. از آن مهمتر بذر فساد و اختلاس بود که در همین دوره افشانده شد، زیرا سرمایه های بادآورده ای بدون حساب و کتاب دقیق در اختیار رهبران سیاسی، فرماندهان نظامی و دست اندرکاران حزبی قرار می گرفت… و این پدیده که در آغاز یک وضعیت عارضی تصور می شد، به مرور زمان به بخشی ستبر از واقعیت زندگی در این جامعه تبدیل شد. فساد مالی سالهای اخیر، در حقیقت ادامه همان روند است که در حد و اندازه ای وسیعتر و حجمی بزرگتر صورت گرفته است. اقتصاد جنایی-مافیایی که امروزه در کنار اقتصاد مشروع دولتی به تشکیل خرده دولتهای سایه انجامیده و عرصه را بر شکل گیری یک دولت کارامد و پویا تنگ کرده است، از منابع عمده تمویل بنیادگرایی بوده است که آغازش به همان سالها بر می گردد.
به هر روی، جدا از این عوارض جانبی، رشد بنیادگرایی از همان آغاز روندی تصاعدی داشت. اگر چه برخی موسسات انساندوستانه متعلق به جهان دموکراتیک نیز در آن دوره فعالیت داشتند، اما آنها فراتر از کمک به جنگجویان و حمایت پشت جبهه مبارزه با شورویها، برنامه ای نداشتند، به ویژه در زمینه رشد فرهنگی و مبارزه با بیسوادی و طرح مقولات فکری مهمی که به پاگرفتن فرهنگ دموکراسی و آشنایی با جهان مدرن و عبور جامعه به طرف توسعه مدد برساند.
مطالعه مفاهیم و مقولات فکری طرح شده در این دوران به روشنی نشان می دهد که ایده های مدرن و اصلاح طلبانه در مقایسه با مفاهیم بنیادگرایانه خشونت محور نمودی نداشته است. این موضوع که با توجه به حجم کمکهای سرازیر شده و با توجه به فرصت خانه تکانی ای که برای جامعه افغانستان فراهم گردیده بود، می توانست از اهمیت خاصی برخوردار باشد، توجه کسی را در آن زمان بر نینگیخت. ایالات متحده و هم پیمانهایش کافی می پنداشتند که حریف قدرتمند شان ضربه ای سرنوشت ساز را متحمل شود.. و اینکه از آن پس چه اتفاقی خواهد افتاد چندان اهمیتی نداشت. این به معنای نادیده گرفتن خطر بنیادگرایی بود.
از لحظه ای که شکست اتحاد جماهیر شوروی محرز گردید و قرار شد عساکر آن از افغانستان خارج گردند و به دنبال آن فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم آشکار شد، افعانستان اهمیت خود را برای جهان غرب از دست داد و پاکستان به عنوان وکیل تام الاختیار آن فرصت پیدا کرد که برنامه هایش را با دست باز به اجرا گذارد و به رؤیاهایی که ژنرالهای آن کشور از سالهای دور در سر می پروراندند، نزدیکتر شود.
جالب است که ماهیت نظام ژنرال ضیاءالحق و همنوایی شدید آن با گروه های بنیادگرا برای غربیان و از جمله ایالات متحده واضح بود، و آنان می دیدند که در سایه توجه او، هم روحیه بنیادگرایی در ارتش و استخبارات آن کشور قوت می گیرد و عناصر تندرو در مراکز کلیدی این دو دستگاه مهم جابجا می شوند و هم روز به روز بر شمار مدارس دینی در آن کشور افزوده می گردد و خیل عظیمی از درس خواندگان این مدارس بدون پیش بینی هیچ نقش روشنی در آینده برای آنان، در حال تربیت هستند. با این حال، از نظر برخی تحلیل گران، به دلیل برخورد ابزاری برخی کشورهای غربی و از جمله ایالات متحده با مقوله های فکری و فرهنگی که استراتژیهای آن را از نگرش تمدنی بلند مدت به قضایای سیاسی محروم می گرداند، هیچ اهمیتی به این داده نشد که رها کردن افغانستان در مشت ژنرال های پاکستانی و خالی گذاشتن صحنه به گروه های بنیادگرای عربی-پاکستانی، بدون ایجاد و تشکل نیروهای دموکرات متعهد به منافع افغانستان، چه آشفته بازاری را در این کشور به راه خواهد انداخت.
هنگامی که جنگهای مجاهدین در کابل به راه افتاد و کشور در ورطه ای گسترده از بی سروسامانی غوطه ور بود، ایالات متحده و کشورهای همسو با آن کاری فراتر از اظهار نگرانی از وضعیت نکردند و در نظر نگرفتند که ممکن است این کشور به لانه تندروان تبدیل شود. این بی اعتنایی آشکار به سرنوشت یک ملت که با هزینه انسانی آن، حریف قدرتمندی از پا در آمده بود، اشتباه خطیری بود که تاریخ کیفر پرهزینه ای برای آن تعیین کرد.
هنگامی که طالبان از شرق تا غرب افغانستان تاخت و تاز داشتند و نهال بنیادگرایی اینک به ثمر رسیده بود و طعم تلخ آن کام زنان افغانستان، جوانان، فرهنگیان و تقریبا همه طیفهای آن را به شدت می آزرد، نه برای ایالات متحده اهمیت داشت و نه برای همپیمانهایش که در این کشور چه می گذرد. اگر تلاشهای برخی از گروه های مدافع حقوق بشر در غرب و به ویژه سازمانهای دفاع از حقوق زنان آمریکا نبود، دولت بیل کلینتون در دور اول ریاست جمهوری اش آماده می شد به تشویق پاکستان و سعودی یکی از تاریک اندیش ترین رژیمهای بنیادگرا را که پناهگاه خطرناکترین تندروان جهان شده بود، به رسمیت بشناسد. وجدان اخلاقی بخشی از جامعه آمریکا با فشارهایش توانست جلو این عمل سیاستمداران آن کشور را بگیرد.
انفجار برجهای دوقلو با در هم شکستن غرور ابرقدرت جهان، خواب را از چشم سیاستمداران بهت زده آن کشور پراند و آنها برای اولین بار متوجه شدند که برخورد ابزاری با بنیادگرایی و نادیده گرفتن عواقب بذری که روزی با تشویق آنان آبیاری شده بود، به کجا می انجامد.
ناگهان تغییری صد و هشتاد درجه ای در موضع ایالات متحده نسبت به بنیادگرایی رونما شد و برای اولین بار جنگی تمام عیار بر ضد آن اعلان گردید و از دیگران نیز خواسته شد که حساب خود را روشن سازند تا معلوم شود که چه کسی با بنیادگرایان است و چه کسی بر آن!
این تغییر موضع، بسیاری را به ویژه در افغانستان که مردمش بیشترین رنج را برده بودند، خوشحال ساخت، و از اینکه عزمی جدی به برچیدن بساط این گروه ها بوجود آمده و در این عزم بخش وسیعی از جهان نیز مشارکت دارد، این امیدواری پیدا شد که موج چهارم دموکراسی نیز به راه خواهد افتاد و محیطهای استبداد زده شاهد ایام نوینی در تاریخ معاصر خود خواهند بود.
گذشت زمان اما نشان داد که تغییر موضع اگر از روی احساسات باشد و نه از روی محاسبه و شناخت، راه به جایی نخواهد گشود. اقدامات متکی به منافع زودگذر و محاسبات عاجل نمی تواند به نتایجی پایدار و ماندگار بینجامد. مبارزه با تروریسم که اینک وجه بارز بنیادگرایی شده بود، وقتی می توانست با نتایج دلخواهی همراه باشد که تعریف روشنی از بنیادگرایی، تروریسم و خشونت وجود داشته باشد و کسانی که با آن سر جنگ دارند بر این تعریف به اتفاق برسند.
در این نوبت نیز مبارزه ایالات متحده با تروریسم/بنیادگرایی مبارزه ای تک بعدی و بیشتر متمرکز بر گروه های مسلح داخل افغانستان و مناطق مرزی خط دیورند (مرز افغانستان و پاکستان) ماند. کسانی که در سی سال گذشته در آن سوی مرزهای افغانستان پرورش دهندگان اصلی و قدرتمند بنیادگرایی در این منطقه بودند همچنان از تیررس به دور ماندند و بلکه دوباره به آنان کمکهای چندملیاردی شد. در داخل افغانستان هم توجه چندانی به خشکاندن ریشه های فکر بنیادگرایی نشان داده نشد و برای توسعه فکری و فرهنگی جامعه و تزریق مفاهیم مدرن به بدنه فرهنگی کشور تلاشی صورت نگرفت، و بلکه به اشکال مختلف به عناصر و گروه های بنیادگرا مجال فعالیت و مانور مجدد داده شد و گفتمان بنیادگرایی همچنان پابرجا ماند.
اینک که سخن از خروج نیروهای آمریکایی و جامعه جهانی از افغانستان در میان است، بدون اینکه معضل بنیادگرایی حل شده باشد، خون تازه ای به پیکره این جریان تزریق می شود و باور شکست ناپذیری را که از رهگذر پیچ و خم چندین دهه کسب کرده است، در آن قوت بیشتر خواهد بخشید، و شعارهای دموکراسی خواهی جهان غرب را بیش از گذشته زیر سوال خواهد برد.
این طرز تعامل با معضل بنیادگرایی در افغانستان که بیش از سه دهه وقت گرفته است، سیاست ناموفق و زیانباری بوده است که هم نیروهای دموکراسی خواه منطقه از آن زیان دیده اند و هم خود کشورهای غربی از این بابت متضرر شده اند و هم از این رهگذر تنش بین تمدنها و فرهنگها تشدید شده است، و خطراتی را برای ثبات بسیاری از کشورها ایجاد کرده است. موج فزاینده اسلام هراسی در غرب و روحیه شدید غرب ستیزی در بسیاری از کشورهای اسلامی، یکی از نتایج این وضعیت است.
ایالات متحده و کشورهای همپیمانش و بلکه همه نیروهای دموکراسی خواه جهان می توانند، و وظیفه اخلاقی دارند، که بنیادگرایی را از هر نوعش، چه اسلامی و چه مسیحی یا یهودی، به چشم یک مشکل جدی بنگرند و برای مهار آن و نجات جوامع معاصر از در افتادن به دام تبلیغات آن برنامه ریزی کنند و بستر همگرایی، تفاهم و آزادیخواهی را هموار نمایند.
این کار با ایجاد نهادهای متعهد به نشر افکار ترقی خواهانه و دور نگه داشتن دست سیاست از بازی با ارزش های جهانشمولی که بشریت در مسیر تکامل اجتماعی خود بدانها دست یافته است، امکانپذیر خواهد بود.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.