احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





ضرورت مطالعه فلسفه غرب براى محققان فلسفه اسلامى

گزارشگر:على شفابخش/ دوشنبه 8 اسد 1397 - ۰۷ اسد ۱۳۹۷

mandegar-3چکیده
این مقاله به بررسى این موضوع مى پردازد که آیا مطالعه اندیشه هاى فیلسوفان غربى براى دانشجویان، طلاب و استادان فلسفه اسلامى امرى بى ثمر و یا وظیفه اى است لازم و ضرورى؟ براى آزمون این فرضیه، «چهار دلیل» اقامه گردیده است که به ترتیب عبارتند از: ۱٫ کشف و اصطیاد نقاط قوت فلسفه غرب و بهره گیرى از آنها در زمینه هاى گوناگون، به ویژه در توانمندسازى و پویایى فلسفه اسلامى؛ ۲٫ نقد مبتنى بر فهمِ صحیحِ آراء فلاسفه غرب؛ ۳٫ اسلامى سازى علوم؛ ۴٫ غرب شناسى در آیینه آراء و افکار «فلاسفه» غرب، به گونه اى ریشه اى و بنیادین.

کلیدواژه ها: ضرورت مطالعه فلسفه غرب، فلسفه اسلامى، فلسفه غرب، اسلامى سازى علوم، غرب شناسى.
مقدّمه
طى دهه هاى اخیر مکاتب و اندیشه هاى فلسفى و غیرفلسفى غرب، به نحوى سیل آسا و بى رویه مرزها را درنوردیده اند و در محافل علمى کشورهاى اسلامى به ویژه ایران، حضورى محسوس و فعال یافته و فضاى فکرى و فرهنگى آنها را مورد هجوم قرار داده اند. البته این ورود شتاب آلود و بى برنامه، در کنار آفت ها و آسیب هایى که به دنبال داشته، احیانافرصت هایى رانیزباخودپدیدآورده است.
باید اذعان کرد که این آراء و افکار متعدد و متکثر، نظر بسیارى از اهل علم در دانشگاه ها اعم از استادان و دانشجویان، حوزه هاى علمیه و حتى برخى از مردم را به خود جلب و جذب نموده و طبعا آثار عملى فردى و اجتماعى خاصى را نیز از خود بر جاى گذاشته است؛ در حدى که نمى توان نسبت به این تغییرات و آثار و نتایج برآمده از آن، نفیا و اثباتا بى تفاوت و منفعل بود.
حال با توجه به مطلب فوق، مسئله اصلى نوشتار حاضر این است که آیا استقبال از آراء فلسفى غرب و بهره گیرى از آنها امرى است نادرست و بى ثمر و حتى غیرمجاز، یا اینکه کارى است مفید و لازم؟
فرضیه و پاسخ نگارنده به مسئله فوق آن است که مطالعه مباحث فلسفى غرب ـ براى اهل آن ـ نه تنها جایز، بلکه سودمند و ضرورى مى باشد.
ازآنجاکه صحت و اعتبار هر فرضیه اى در گرو آزمون و موجه سازى آن مى باشد، در نوشتار حاضر براى اثبات مدعاى مذکور چهار دلیل اقامه شده است.
همچنین در این مقاله به مسائل فرعى ذیل نیز پاسخ داده شده است: چرایى نقد تفکر فلسفى غرب، معناى غرب، ضرورت غرب شناسى، و دلیل تلازم میان شناخت غرب، از طریق فلسفه غرب، به عنوان شرط لازم ـ و نه شرط کافى.

درباره پیشینیه این بحث باید گفت: مطالب فراوانى در زمینه هایى همچون ضرورت و اهمیت برخى مباحث، مکاتب و چهره هاى فلسفى غرب، نقد اساس فلسفه غرب، بررسى تطبیقى فلسفه اسلامى و فلسفه غرب، چگونگى مواجهه علماى اسلام با فلاسفه غرب و غیره نوشته شده است، که از جمله آنها مى توان به کتب و مقاله هاى ذیل اشاره کرد: درآمدى بر هرمنوتیک، تألیف احمد واعظى؛ هرمنوتیک، کتاب و سنّت، محمد مجتهد شبسترى؛ فلسفه تحلیلى، اثر مهدى حائرى یزدى؛ نگاهى به فلسفه غرب و کلام سنتى ایران و آشنایى ایرانیان با فلسفه هاى جدید غرب، تألیف کریم مجتهدى؛ پیشگامان حوزه علمیه شیعه در مواجهه با فلسفه غرب، نوشته محمد فنایى اشکورى و گونه شناسى رویکرد آشتیانى و مطهرى به فلسفه غرب، اثر حسینعلى رحمتى.
اما تا آنجا که نگارنده تحقیق نموده، راجع به اصل ضرورت و اهمیت مطالعه فلسفه غرب و دلایل آن، به ویژه براى محققان فلسفه اسلامى ـ در قالب کتاب یا مقاله اى مستقل ـ تحقیقى صورت نگرفته است.
وجه نوآورى مقاله حاضر این است که اهمیت و لزوم آشنایى با اندیشه هاى فیلسوفان غربى را ـ براى کسانى که در حوزه فلسفه اسلامى تحصیل و تحقیق مى کنند ـ با چند دلیل به اثبات مى رساند تا از آسیب ها و تبعاتى که ممکن است به علت ناآگاهى و انفعال دانشمندان فلسفه اسلامى نسبت به تفکر فلسفى غرب، براى جامعه ایران اسلامى به وجود آید پیشگیرى شود.

ضرورت اول: کشف و اصطیاد نقاط قوت فلسفه غرب و بهره گیرى از آنها
اولین ضرورتى که مى تواند فیلسوفان اسلامى را به مطالعه جدى و تحقیقى آثار فلسفى غرب ترغیب نماید، بهره گیرى از نقاط قوت و ویژگى هاى مثبت تأملات فلاسفه غرب ـ البته با نظرداشتِ ضعف ها و نقایص دیگر آنها ـ مى باشد؛ خصوصیاتى که یا احیانا در فلسفه اسلامى یافت نمى شوند و یا کمتر و به نحو اجمالى به آنها پرداخته شده است.
ممکن است شخصى یا مکتبى در حوزه اندیشه، از کاستى ها و ناراستى هاى فراوانى رنج ببرد، اما هرگز نمى توان به این بهانه، اگر احیانا از نقطه مثبتى برخوردار بود، آن را نادیده گرفت و انکار کرد؛ چراکه یک فیلسوف واقعى و ملتزم به معیارهاى ارزشى و موازین اخلاقى، حق را هر کجا و نزد هر کس که یافت، بى درنگ آن را برمى گیرد.
با توجه به مطلب فوق، باید افزود مکاتب فلسفى و حتى غیرفلسفى غرب نیز از این قاعده مستثنا نیستند؛ ازاین رو، کسى که متصلبانه معتقد است همه یا غالب مکاتب فلسفى غرب، ره به باطل مى پویند و هیچ ویژگى مثبت و قابل استفاده اى در میان آراء آنها یافت نمى شود و ازاین رو، تمام تلاش ها و تأملات چندین هزار ساله آنها از اساس بى ارزش و غیرقابل اعتناست، سخن وى معقول و مقبول نمى باشد.
برخى از محققان به این ضرورت مهم تصریح نموده و بر آن پاى فشرده اند: ضرورت دیگرى که مى توان در فلسفه اسلامى طرح کرد، بهره گیرى از کوشش هاى جدید در فلسفه غرب است (خسروپناه، ۱۳۸۹، ص ۴۶۵).
مقام معظم رهبرى نیز به عنوان کسى که افق ها و چشم اندازهاى کلى و طرح هاى کلان در حوزه علوم را پیش روى دانشمندان رشته هاى مختلف ترسیم نموده و سیاست گذارى مى کنند، در بیانات آغاز درس خارج خود در سال ۱۳۷۰، علاوه بر لزوم کسب آمادگى در برابر فلسفه هاى غلط و انحرافى غرب، یکى دیگر از دلایل و ضرورت هاى اطلاع از افکار فلسفى موجود دنیا را، استفاده فیلسوفان و دیگر علما از نقاط مثبت اندیشه آنها معرفى نموده و پیشرفت فلسفه اسلامى را تا حدّ زیادى در گرو آن مى دانند: تبحر در فلسفه به این معناست که ما بتوانیم از تمام افکار فلسفى موجود دنیا ـ که به شکل ساعت نگارى پیش مى رود و ساعت به ساعت فکر فلسفى مطرح مى شود ـ و از ماده فلسفه موجود خودمان مطلع باشیم و در مقابل فلسفه هاى غلط و انحرافى، خودمان را در حال آماده باش نگه داریم و احیانا اگر نقطه مثبتى در آنها هست، از آن نقطه مثبت استفاده بکنیم. فلسفه ما این طورى پیشرفت مى کند؛ و الّا در حد شناخت افکار و کلامات بزرگان به این اندازه ارزشى ندارد (خامنه اى، ۱۳۷۷، ج ۸، ص ۶۵).
در ذیل به یک نمونه از این نقاط قوت و برگرفتنى، به نحو تفصیلى، و به چند مورد دیگر، تنها در حدّ اجمال اشاره مى شود:

تقدم معرفت شناسى بر وجودشناسى در آغاز تفکر فلسفى
در تاریخ فلسفه اسلامى، از ابتدا تاکنون موضوع فلسفه اولى، همواره وجود یا موجود بما هو موجود در نظر گرفته مى شده است و ازاین رو، فلاسفه غالبا کتب فلسفى خود را با بحث از وجود آغاز مى کرده اند؛ هرچند که مباحث معرفت شناسى هم از نظر آنان دور نبوده، اما این سنخ مباحث، لابه لاى بحث هاى هستى شناختى، ذیل مسائلى همچون وجود ذهنى، علم و عالم و معلوم و انواع ادراکات طرح و تحقیق مى شده اند.
به عبارت دیگر، در طول تاریخ فلسفه اسلامى، مسائل وجودشناسى از نظر ترتیب، ساختار و چینش، بر مباحث معرفت شناختى تقدم داشته و این سنت فلسفى تا عصر حاضر یعنى تا زمان علّامه طباطبائى نیز همچنان ادامه داشته است: در آثار مدوّن فلسفه اسلامى بحث از جهت ارائه و کاشفیت شناخت که به مباحث معرفت شناسى و شناخت شناسى معروف است، در ذیل مسائل وجود ذهنى یا مسائل علم به تناسب تأثیرى که از آنها مى پذیرد مطرح شده (جوادى آملى، ۱۳۸۸، ج ۱، ص ۲۹۳).
همین مسئله، یعنى تقدم مباحث وجودشناسى بر مسائل معرفت شناختى در تاریخ فلسفه غرب هم از ارسطو به بعد تا اواخر قرون وسطا رواج و استمرار داشته است تا اینکه نوبت به دکارت رسید و او با تأملات معرفت شناختى خود در باب شک و یقین و ادراکات انسان و اصل قرار دادن فاعل شناسایى نسبت به متعلَّق شناسایى، عقربه مباحث فلسفى را از وجودشناسى به معرفت شناسى تغییر جهت داد و بدین ترتیب، طرح اولیه یک شیوه جدید ساختارى و روشى را در نحوه ورود به مباحث فلسفى درافکند. پس از سال ها که محور فلسفه در قرون وسطا وجود و موجودات به عنوان متعلَّق شناسایى بود، دکارت بحث را به سمت فاعل شناسایى و لزوم نقادى و یافتن روشى براى شناخت و تفکیک شناسایى هاى صحیح و مستقیم از یکدیگر هدایت کرد (رحیمیان، ۱۳۸۶، ص ۱۷۲).
دکارت با پیش کشیدن شک دستورى یا روشى و تلاش براى عبور از آن به منظور دستیابى به یقین، و همچنین متوقف دانستن مباحث وجودشناختى از قبیل خدا، نفس و جوهر بر حلّ مسئله یقین، عملاً فلسفه خود را با شناخت شناسى آغاز کرد. او خود درباره ضرورت وصول به یقین مى گوید: همان طور که از قبول امور بدیهى البطلان احتراز لازم است، همچنان هم از اعتقاد به امورى که کاملاً قطعى و تردیدناپذیر نباشد، باید به دقت اجتناب ورزید؛ ازاین رو، براى توجیه ردّ مجموعه آنها کافى است بتوانم در هر کدام آنها اندک زمینه اى براى شک پیدا کنم (دکارت، ۱۳۸۱، ص ۲۹).
پس از دکارت نیز غالب فلاسفه از همین سنت او پیروى کردند که اوج آن را در کانت مى توان مشاهده کرد. کانت در مقایسه با فلاسفه پیش از خود، اهتمام بیشترى به مباحث شناخت شناسى و نقد و بررسى قوه ادراک در انسان از خود نشان داد تا حدّى که به تعبیر شهید مطهرى، فلسفه کانت به منطق ـ که نوعى خاص از فکرشناسى است ـ از فلسفه ـ که جهان شناسى است ـ نزدیک تر است (مطهرى، ۱۳۸۲، ج ۵، ص ۱۳۸).
از نظر کانت، وظیفه اصلى فیلسوف پرداختن به نقد قوه شناخت و تعیین حدود و قلمرو عقل است و تا این مسئله حل نشود، پرداختن به وجودشناسى کارى بى حاصل است که وظیفه اساسى فیلسوف این است که پیش از هر پژوهشى به بررسى و ارزیابى توان آدمى و نیروهاى شناخت وى بپردازد و بدون اطمینان از توانایى شناخت به هیچ دیدگاهى ملتزم نشود(زمانى،۱۳۸۶،ج۲،ص۷۹).
این مسئله پس از کانت نیز همچنان ادامه یافت، به حدّى که مباحث معرفت شناسى از چنان اهمیت و وسعتى برخوردار شد که امروزه در محافل علمى دنیا به عنوان یک دانش کاملاً مستقل و نظام مند مطرح است.
بنابراین، توجه جدى به مطالب معرفت شناختى به طور مستقل و تقدم معرفت شناسى بر وجودشناسى، از ویژگى هاى تفکر فلسفى غرب است که سنگ بناى آن توسط دکارت بنا نهاده شد.
اکنون پس از نگاهى اجمالى و گذرا به تاریخ فلسفه اسلامى و فلسفه غرب از حیث نحوه ورود به مباحث فلسفى، باید پرسید کدام شیوه صحیح به نظر مى رسد؟
در پاسخ و در مقام داورى، باید گفت: حق آن است که هستى شناسى تنها در سه مسئله وجود واقعیت، وجود انسان و وجود قوه شناخت، بر معرفت شناسى مقدم است. ورود به مسائل معرفتى و بحث از شناخت با برخى از گزاره هاى هستى شناختى آغاز مى شود. اولین گزاره اى که نفى و یا تردید در آن، مانع از ورود به بحث شناخت بوده و قبول آن شرط ضرورى و لازم است، این است: واقعیتى هست و گزاره دوم اینکه: انسان واقعیت دارد و سومین گزاره: انسان درباره خود و اصل واقعیت اندیشه مى کند. با قبول سه اصل فوق، مسائل مربوط به معرفت و شناخت و سؤالاتى که در حوزه این مهم است، ظهور مى نماید؛ مانند: آیا اندیشه انسان راه به واقع مى برد؟ (جوادى آملى، ۱۳۷۸، ص ۶۵).
اما از این سه امر بدیهى و مفروغٌ عنه که بگذریم، باید اذعان کرد که از نظر منطقى و روشى و در مقام اثبات، به طور قطع مباحث معرفت شناسى، بر دیگر مباحث فلسفى مقدم خواهد بود تا حدى که آیت اللّه مصباح در این باره مى گوید: حتى مسئله اصالت وجود ـ که از زمان مرحوم صدرالمتألهین اولین بحث اصیل در فلسفه تلقى مى شود ـ به نظر ما وقتى روشن مى شود که مسائل علم قبلاً حل شده باشد (مصباح، ۱۳۷۵، ص ۱۷).
مسئله فوق، یعنى ضرورت پرداختن به مباحث معرفت شناسى، مقدم بر تمام موضوعات فلسفى ـ البته پس از اذعان به سه مطلب مذکور ـ از نظر همه یا غالب فلاسفه و محققان معاصر، مورد تأیید و قبول واقع شده است.
علّامه طباطبائى کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم خود را با مباحث شناخت شناسى آغاز مى کند و پیش از پرداختن به مسائل هستى شناختى، به تبیین و تدقیق در مسئله ادراک و علم به واقع مى پردازد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.