احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





ضرورت مطالعه فلسفه غرب براى محققان فلسفه اسلامى

گزارشگر:على شفابخش/ دوشنبه 15 اسد 1397 - ۱۴ اسد ۱۳۹۷

بخش ششم و پایانی/

mandegar-3جامعه و زندگى مردم آمریکا، مبتنى بر فلسفه پراگماتیسم
به عنوان ارائه یک مثال و نمونه عینى، اگر کسى بخواهد تفکر غالبِ حاکم بر جامعه آمریکا را به گونه اى عمیق و ریشه اى بشناسد و مناسبات سیاسى، اقتصادى، فرهنگى و نظامى این کشور را به خوبى دریابد، ابتدا باید از اصول فلسفه پراگماتیسم و نئوپراگماتیسم آمریکایى که در آثار فیلسوفانى همچون پیرس،ویلییام جیمز، جان دیویى، شیلر، ژاک دریدا و دیگران (خاتمى، ۱۳۸۶، ص ۶۸۲).
طرح و تبیین شده است، آگاهى دقیق و تفصیلى حاصل کند و سپس آثار و نتایج عینى و عملى آن مبانى هستى شناختى و معرفت شناختى را تا متن جامعه و سیاست آمریکا دنبال کند (ر.ک: بشیریه، ۱۳۹۲، ص ۲۶). در غیر این صورت، بعید به نظر مى رسد بتوان به فهم و دریافتى عمیق و مبنایى در این زمینه نائل شد.
دکتر حائرى یزدى به عنوان کسى که سال ها در اروپا و آمریکا زندگى کرده و نظام آموزشى و فرهنگ اجتماعى مردمِ آن کشورها را از نزدیک و به طور محسوس و ملموس تجربه نموده است، مدعاى فوق را چنین تأیید مى کند: آمریکا تمام جریاناتش مبتنى بر پراگماتیسم فلسفى است. سیاستش کاملاً استوار و متوقف بر پراگماتیسم است، اقتصادش به همین گونه. در سیاست ـ مثلاً ـ اگر روزى احساس کنند که دولت اسرائیل در خاورمیانه برایشان کارى نمى تواند بکند، این دولت به نظر آنها اصلاً وجود ندارد؛ زیرا [از نظر فلسفه پراگماتیسم ]حقیقت، تابعِ عمل و اثر است. در تمام مراحل زندگى شان همین اصل حاکم است. … همین طور هم در اروپا، در انگلیس، اصالت تجربه پایه همه جریانات اقتصادى، سیاسى، اخلاقى و همه چیز است (حائرى یزدى، ۱۳۸۴، ص ۳۷۹).
برخى دیگر از محققان فلسفه نیز اعتقاد و باور خود به این مطلب را چنین بازگو کرده اند: امروزه فلسفه سیاسى مغرب زمین بر افکار دانشمندانى همچون ماکیاول، هابز، نیچه، جان لاک و جان رالز استوار است و آنچه که امروز از مثبت و منفى اجرا مى شود، ریشه در اندیشه هاى فلسفى آنها دارد. سلطه طلبى و قدرت محورى سیاست غرب عینا از فلسفه نیچه و ماکیاول سرچشمه مى گیرد (فنایى اشکورى، ۱۳۸۹، ص ۱۱).
بر این اساس، اثبات شد که شناخت جوامع غربى و فرهنگ حاکم بر آنها، جز با رجوع به اندیشه فیلسوفان برجسته و تأثیرگذار آن جوامع که زندگى و مناسبات سیاسى، اجتماعى، اقتصادى، فرهنگى و هنرى آنها را رقم مى زند، امکان پذیر نخواهد بود و یا دست کم باید گفت: در غیر این صورت، نباید در انتظار حصول شناختى عمیق و مبنایى نشست؛ چراکه تمام رفتار و کردار، سیاست، اقتصاد و همه چیز دنیا مبتنى بر فلسفه است (حائرى یزدى، ۱۳۸۴، ص ۳۷۸).
فراگیرى فلسفه غرب، براى استفاده از نقاط قوت آن
در پایان لازم به ذکر است که توصیه به بهره گیرى از نقاط قوت و وجوه مثبت فلسفه هاى غربى، هرگز به معناى برترى و تحسین تمدن غربى و دعوت به فرهنگ سکولار و ضدقدسى آن نیست، بلکه تنها به این معناست که اگر در میان آراء فیلسوفان غربى، مسئله اى مفید و قابل استفاده یافت شود، به گونه اى که بتوان از آن در رشد و بالندگى فلسفه اسلامى و پیشرفت در سایر عرصه ها بهره برد، اخذ آن لازم و ضرورى خواهد بود. اگر نقطه مثبتى در آنها [افکار فلسفى موجود دنیا] هست، از آن نقطه مثبت استفاده بکنیم (حسینى خامنه اى، ۱۳۷۷، ج ۸، ص ۶۵).
این شیوه اى است که شاید بتوان شهید مطهرى را آغازگر آن در عصر حاضر دانست. براى نمونه، استاد مطهرى درباره ارزش آراى هگل چنین مى گوید: هگلاز فیلسوفان بزرگ و معروف جهان است که حقا بزرگى اش را نباید انکار کرد و در سخنان وى مطالب صحیح، بسیار است (مطهرى، ۱۳۸۴، ج ۱، ص ۴۹۴).شهید مطهرى به مقتضاى روش صحیح مواجهه با افکار و آراء اندیشمندان ـ اعم از شرقى و غربى ـ آنجا که باید اندیشه اى را پذیرفت و ستود، اینچنین به تمجید و تعظیم آن لب مى گشاید، اما با این حال، در جایى که لازم است عقیده اى نادرست طرد و انکار شود، نه تنها به سکوت و انفعال روى نمى آورد، بلکه به انتقاد جدى آن مى پردازد و بالاتر اینکه در مواردى به مقابله و مبارزه با آن عقیده یا مکتب نیز همت مى گمارد: یک گام مبارزه با مادیگرى، عرضه کردن یک مکتب الهى است که بتواند پاسخگوى نیازهاى فکرى اندیشمندان بشر باشد (همان، ص ۵۸۳و۵۸۴).
بى تردید، کامل ترین و مترقى ترین فرهنگ، همان فرهنگ اصیل اسلامى است و نگارنده در این زمینه، به آنچه که امام خمینى قدس سره فرموده اند عمیقا معتقد و باورمند است: دعوت به فرهنگ اسلامى بکنید. این فرهنگ هاى غربى را بیش از پنجاه سال است که شما دیدید و هرچه به سر این ملت آمد از این فرهنگ غربى آمد. هر انحرافى که براى جوان هاى عزیز ما پیدا شد، به واسطه این فرهنگ غربى بود (موسوى خمینى، ۱۳۷۸، ج ۱۳، ص ۳۹۴).
مضاف بر اینکه در همین نوشتار اشاره شد: ما براى خلاصى یافتن از همین فرهنگ منحطّ غربى و عبور از آن و وصول به تمدن عظیم اسلامى، ناگزیر از شناخت فلسفه غرب مى باشیم. بنابراین، مى توان گفت: آموختن فلسفه غرب ـ جداى از آموزه هاى مفید و اثربخش آن ـ در واقع، ابزارى است براى مقابله و مبارزه با فرهنگ و تمدن غربى.

تذکر چند نکته مهم
۱٫ ضرورت مواجهه انتقادى و تحلیلى با افکار فلاسفه غرب: در پایان باید گفت: همان گونه که در طول مقاله اشاره شد، آراء فلسفى اندیشمندان غرب ـ و اساسا هر فلسفه دیگرى ـ را باید به گونه اى کاملاً تحلیلى و انتقادى مطالعه کرد و نقاط قوت و ضعف آن را در کنار هم دید؛ نه اینکه همچون برخى،ازسرساده اندیشى وسطحى نگرى،وبه علت بى توجهى و بى بهره بودن از میراث گران بها و قویم علوم اسلامى، هر آنچه را که از غرب آمده مورد تأیید و تمجید قرار داد.
۲٫ مطالعه آثار فلسفى غرب، تنها براى اهل فلسفه: ضمنا این مقاله مطالعه آثار فیلسوفان غربى را براى همه محققان علوم اسلامى پیشنهاد نمى کند، بلکه تنها اهل فلسفه را به این مهم دعوت مى نماید، آن هم نه همه آنها را، بلکه فقط آن عده را که واقعا در مباحث فلسفى اهل تحقیق، تدقیق و مطالعه فراوان و پیگیر مى باشند شایسته این کار جدى و مهم علمى مى داند.
۳٫ گزینش مباحث فلسفه غرب، فقط در حدّ ضرورت و نیاز: همچنین از میان مباحث فراوان و متوع فلسفى غرب، تنها باید به قدر ضرورت و اندازه نیاز اکتفا کرد؛ زیرا شایسته و معقول نیست با وجود علوم اسلامى ارزشمندى همچون عرفان، فلسفه، کلام، تفسیر، فقه و اصول، حدیث، اخلاق و غیره ـ که زمینه فهم صحیح و عمیق آیات قرآن کریم و روایات اهل بیت علیهم السلام را براى انسان فراهم مى آورند ـ کسى از آنها غفلت نموده و به جاى بهره بردن از آنها و کسب تخصص و اجتهاد در آن علوم، تمام یا غالب عمر خویش را صرف اندیشه هاى متکثر و متشتت فلاسفه غربى کند!
۴٫ سنجش آراء فلاسفه غرب، با آیات، روایات و علوم اسلامى: نباید فراموش کرد که اولین و مهم ترین ملاک در ارزیابى و سنجش صحت و سقم همه افکار، آیات و روایات معصومان علیهم السلاماست؛ ازاین رو، چنانچه اندیشه هاى فیلسوفان غربى کوچک ترین مخالفتى با این منابع الهى داشته باشند، بدون تردید، از درجه اعتبار ساقط خواهند بود. پس از آیات و روایات، این افکار را با معیارهاى علوم اسلامى به ویژه مبانى فلسفه اسلامى نیز باید سنجید تا میزان درستى یا نادرستى آنها بیشتر آشکار شود. بنابراین، صِرف مطالعه این افکار و سپس تدریس و ترویجشان بین اهل علم و مردم عادى ـ بدون تطبیق و عرضه آنها بر موازین فوق ـ نه تنها فایده اى را دربر نخواهد داشت، بلکه آسیب زا و مخرب نیز خواهد بود.

نتیجه گیرى
نتیجه اى که از پى این تحقیق حاصل آمد این است که مطالعه آثار و آراء فلاسفه غربى براى محققان فلسفه اسلامى، نه تنها کارى مذموم و بیهوده نمى باشد، بلکه امرى است بسیار مهم و ضرورى. براى اثبات این فرضیه یا مدعا، چهار دلیل اقامه گردید. دلیل اول این بود که در میان آراء و مکاتب فلسفى غرب، مطالب مهم و مفیدى از جمله اعتقاد به تقدم معرفت شناسى بر هستى شناسى یافت مى شود که مى توان از آنها در فلسفه اسلامى بهره برد. دلیل دوم اینکه از سویى، نقد فلسفه غرب، براى فیلسوفان اسلامى وظیفه اى است مهم و حتمى؛ و از طرف دیگر، این تحلیل و بررسى منطقا باید مبتنى بر فهمى صحیح و مطابق با واقع از آراء آن فیلسوفان باشد. پس براى تحقق این مهم، یعنى نقد مبتنى بر فهم، باید به مطالعه جدى دستاوردهاى فلسفى اندیشمندان غربى پرداخت. استدلال سوم اینکه در فرایند اسلامى سازى علوم، انسانِ موردنظر که این دانش ها مى باید در خدمت او قرار گیرند، انسان مطلوبِ اسلام و قرآن است؛ حال آنکه در علوم تجربى غربى، انسان غربى سکولار موضوع و مدنظر مى باشد. ازاین رو، اگر کسى بخواهد در مسیر تولید علم دینى گام بردارد، در ابتدا باید از انسان شناسى غربى ـ که عمدتا در آثار فلاسفه ظهور و تبلور یافته ـ آگاهى لازم را کسب کند تا در مرحله بعد بتواند با نقد و ابطال این نوع نگاه سطحى و محدود به انسان، زمینه به میان آمدن و موضوع قرار گرفتنِ انسان اسلامى و بستر تولید علم تجربى دینى (اعم از تجربى طبیعى و تجربى انسانى) را فراهم آورد. دلیل چهارم هم این بود که فکر و فرهنگ مخرب و آسیب زاى غربى، در جامعه ما نفوذ و رسوخ یافته و آثار سوء فردى و اجتماعى فراوانى را نیز از خود بر جاى گذاشته است. اکنون ما براى رهایى از بند این ضایعه اجتماعى و فرهنگى و پیدا کردن راه برون رفت از این وضعیت، ناچاریم حقیقت عالم غرب را به خوبى بشناسیم. براى شناخت عالم غرب هم، در مرحله نخست ـ البته به عنوان شرط لازم و نه کافى ـ باید با افکار فلاسفه غربى آشنا شد؛ چراکه سنگ زیرین این تمدن به دست فیلسوفان آن مرز و بوم بنا نهاده شده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.