احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمداسحاق ثاقبی/ یک شنیه 18 سنبله - ۱۷ سنبله ۱۳۹۷
به باغ میرفتم و برای باغ فکر میکردم. تاکها را و انگورها را بازهم همانند شامگاهان در روز، یکبار دیگر مرور میکردم. برای شاخههایی که دو روز قبل تاراج شده بودند، نگران بودم. آنها آمده بودند و آرامش باغ را و حس و حالِ پدرم را برهم زده بودند درست همانند هفتۀ قبل که گندمزارهایمان را با خوشهها و قودههای زرد و زیبا به زیر شکمِ شترهای خارخوارشان بهخاک پهن و نابود کرده بودند. همچنان چندنفر از مردان دهکده را بهخاطر اینکه زیانبار و شاکی شده بودند، دست و پای آنها را شکستند. پدرم میگفت: آنها نمیترسند و به فرزندان خود میگویند که خشونت پیش گیرند. آنها تفنگ داشتند و قومندانی(فرماندهی) ایجاد کرده بودند. من حق داشتم بترسم؛ زیرا پدرم چنین گفته بود و به یادم هنوز است آن کلماتی را که پدرم برای ترسیدنم از نزدیکشدن با آنها، اکیداً مکرر کرده بود. ترس برای توجیه ناتوانی در یک زمان بد و ناگوار و شکننده، حس دفاعی خوبیست. شاید برای همین بود که سعی میکردم از جنوبیانِ کوچی بترسم. به آنها جنوبیان کوچی میگفتیم. آنها در روزهای نخست آمدنشان به دهکدهمان، خیلی سر بهراه و خوشبرخورد بودند. فرزندان آنها ظاهر آرام داشتند و سعی میکردند با ما اُنس بگیرند و دوست شوند. چندسالی همینگونه گذشته بود و اما با آمدن طالبان همهچیز عوض شد و آنها به طالبان پیوستند و مسلح شده بودند. برای همین از هیچکسی نمیترسیدند و دست بههرکاری میزدند. در روزهای نخست آمدنشان به دهکده، در دشت کوچکی که به بالای دهِ ما واقع بود، چادر زده بودند و مال و مواشیشان را در اطراف چادرهای خود نگهداری میکردند؛ اما با آمدن طالبان که آنها هم تفنگدار شده بودند، یکشبه همۀ آنها دارای خانههای گِلی و حویلیهای بزرگ شده بودند. آنها در حقیقت خانههای اهالی دهکده را بهزور از چنگ شان درآورده بودند. حالا خود آنها از زور و خشونت بر ضد ما کار میگرفتند و فرزندان آنها دست به دزدی و چور و چپاول خانه و باغِ روستانشینان میزدند.
ظهرها بهخانه بر میگشتم و پدرم مثل همیشه گوش به رادیو بود و مادرم که حالا دیگر زنده نیست تا از روزهای کودکی و نوجوانیام بیشتر و بیشتر به من قصه بگوید و مرا بخنداند، آن روزها پیوسته به کارهای خودش که سر و ساماندادن خانه و فرزندانش بود، مصروف بود. پدرم از جنگ حرف میزد، از جنگهای بزرگ و قتلهای عام و از آتشگرفتن باغهای کلان و تاکهای بیشمار. گرچه گاهگاهی در اطراف دهکدۀ ما نیز جنگ میشد و منِ کودک با شنیدن صدای نفسگیر مرمیهای بزرگ و سلاحهای خطرناک، به مادرم پناه میبردم و آیات و دعاهایی را که مادرم زیر لب زمزمه میکرد، من با صدای شکسته و وحشتزده، از او تقلید میکردم. اما پدرم از جنگهای فراگیر و نابودگر حرف میزد و از طالبان که از طرف جنوب با کشتار و روشهای وحشتآفرین، سراسر افغانستان را در حال تسخیر کردن بودند. پدرم میگفت اگر او نباشد؛ هیچ امیدی باقی نخواهد ماند و هیچکسی روی زندهگی و آرامش را نخواهد دید. این سخنان را پسران بزرگتر دهکده نیز میگفتند. آنها از یک جنگجوی نترس حرف میزدند. از جنگجویی استوار و تنها بر بالای کوههای بلند و سر به فلک. منظور آنها احمدشاه مسعود، فرمانده خستهگیناپذیر بود. من حدود یازده و دوازدهسالم بود. تصاویر زیبا و جالبی از آن روزها به خاطرم استند. پدرم در حقیقت از یک قهرمان واقعی سخن میگفت. نه از مردان افسانۀ که در داستانهای خیالی مادربزرگم در شامگاهان و شبهای طوفانی و برفییی زمستان خلق میشدند و افکارم را به جولان میآوردند. پدرم از سوختن و به اسارت درآمدن سر زمینی حرف میزد که برای من در کوههای حلقۀ شولگر و شهر مزار ختم میشد. پدرم که چند روزی در اوایل آمدن روسها الی شکست آنها تفنگ در دست گرفته بود و بهقول خودش، فداکاریهای زیادی انجام داده بود؛ از جنگ و چهگونهگی وضعیت جغرافیایی و مالی مسعود خوب حرف میزد. او همیشه از ماینپالها که در دشت و تپههای دهکده مشغول جستوجوی ماین بودند، همیشه وضعیت مالی طالبان و کمکهای بیحساب کشورهای عربی و پاکستان را جویا میشد و آنها خبرهای تازه را برایش میگفتند.
عالم کودکی برای من آن روزها زیبا نبود و هیچ جزابیتی نداشت. چون تمام روزهایم را ترس فرا گرفته بود و شبهایم را افکار و سخنان امیدبخش و ناامیدکنندۀ پدرم پُر کرده بودند. تصویریکه ازهمهحال و هوا و حرف و حدیثهای پدر در مورد وضعیت کشورم، خشونت طالبان و شخصیت و مبارزات مسعود در ذهنم ساخته شده بود، علیرغم همۀ آن روزهای سیاه و شبهای مخوف، هنوز برایم جالب است. طالبان به هیئت یک نیروی سیاه، وحشی و جنایتکار، به هیچکسی و چیزی رحم نمیکردند. در هرشهر و دیاری که میرسیدند، میکشتند و میسوزاندند و به غارت میبردند. در مزارشریف سهروز تمام، قتل عام کردند و بهخصوص پدرم طالبان را ماشین هزارهکش میگفت؛ گرچه آنها دیگران را هم کشتار و ازیت میکردند اما هزارهها را بلاوقفه به قتل میرساندند. در برابر همچو نیرویی، ابتدا تنها مسعود با چریکهایش ایستاد و جبهۀ تاثیرگذاری را ایجاد کرد. جبهۀ که پس از مدتی، فرماندهان و رهبران همۀ اقوام و احزاب در کنار آن سرازیر شدند و مسعود همانند شیری نترس و رستمی شجاع و اسفندیاری جنگجو که با حقانیت و راستی و صداقت به قلبهای همه ملت، نور امید جاری ساخت. من و برادرانم هرروز نزد پدرم جمع میشدیم و همانندش به رادیو گوش میدادیم اما بیشتر برای این گوش میدادیم تا بعداً از پدر بشنویم که چه برداشتی کرده است و از مسعود چه میگوید. آری، چون ما گاهی در میان حرفهای پدرم امید میدیدیم و بوی خوشبختی و سعادت را که ممکن بود در همان نزدیکیها باشد، را حس میکردیم. در شرایطی که همیشه در سرک بزرگ دهکده، مردم پیاده و تشنه را میدیدیم درحال کوچکردن بودند و رد میشدند. هنگامیکه طالبان جز خشونت و لت و کوب و قتل و جنگ، کاری دیگر بلد نبودند. وقتیکه چندخانه جنوبیان کوچی چندین دهکده را به اسارت گرفته بودند و مال و مواشیمان را به غارت میبردند و بلاخره در شرایط و سن و سالیکه ما عاشق مردان افسانهیی و قصههای دیو و پری بودیم؛ مسعود با آن موقعیت و شرایط، در بلندای کوه و عمق درّۀ بلند و سنگزار میجنگید و مانع بزرگ و شکستناپذیری در برابر این نیروی سیاه و ویرانگر شده بود، نیرویکه حامی کوچیان جنوبی بود، احمدشاه مسعود خود یک مرد افسانهیی شده بود که خیلی واقعی و ملموس مینمود. پدرم میگفت مسعود خیلی مهربان و شخص فهمیده است. میگفت او به همۀ زنان و مردانی که به سویش فرار میکنند و پناه میبرند، پناه میدهد و هوای آنها را دارد. اما این امید دیری نپایید؛ تا اینکه روزی پدرم را دیدم در کنج اتاق نشسته و گریه میکرد، جرئت نکردم چیزی بپرسم و به کوچه و لبِ سرگ رفتم، عجیب بود، به چهرۀ هرهمسایه و بچههایی که از من بزرگتر بودند، نگاه میکردم، پریشان و نگران بودند. کسی چیزی نمیگفت، دیگر از حرفهای شجاعت و جنگ و مقابله چیزی نمیگفتند. شام به خانه آمدم و پدر و مادرم را گوش به رادیو دیدم، برادران بزرگم هم ساکت و خاموش بودند. خیلی ترسیدم، به ذهنم مسایل وحشتناکی زنده شده بودند.
شب شده بود و در بیرون صدای همهمه و فریادهای خندهآلود همۀ دهکدۀ خاموش را در خود غرق کرده بودند. با برادرانم با عجله بیرون از خانه برآمدم و به آسمان خیره شدیم. آسمان مثل همیشه همان آسمان آبی بود؛ ولی ستارهها بعضشان سرخ و آتشی شده بود. برادر بزرگم گفت: وای خدا! آتشبازی! توپهای آتش از یکی از گوشههای دهکده به آسمان پرتاب میشدند. وقتی دقیقتر متوجه شدیم، دیده شد که توپهای آتش(آنزمان در دهکدهها برای ابراز شادی، چندتکه از لباس و همچو چیزهای کهنه را یکجا میکردند و بهشکل توپ فوتبال، اما کوچک، آماده نموده و آلوده به تیل کرده آتش میزدند و بههوا پرتاب مینمودند) از سر بامهای کوچیانِ جنوبی به آسمان فرستاده میشدند. در حیرت فرو رفته بودیم. حیرتی که از ترس و عصبانیت و نیز از پرسشهای بیجواب تشکیل شده بود. ناگهان پدرم را دیدم از خانه بیرون برآمد و با حال زار به آسمان خیره شده گفت: لعنتیها چهگونه دلشان راضی میشود به مرگ مسعود آتشبازی کنند؟ مگر خدا را بر بالای سر نمیبینند!؟ آری، مسعود، آن جنگجوی شکستناپذیر، آن جنگجوی تنها به شهادت رسیده بود.
جالب اینکه پس از یکی-دو هفته از شهادت مسعود و نزدیکشدن جنگ و نیروهای مسعود شهید به دهکدۀ ما، یکی از صبحها بچههای دهکده از هرسو صدا میکشیدند: جنوبیان کوچی فرار کردهاند. با وجود اینکه نیروهای مقاومت به مردم عام و عادی کاری نداشتند و هیچکسی فرار نکرده بود. آنها یکروز قبل از وارونه شدن وضعیت نظامی و سیاسی، دهکده را ترک گفته بودند.
پدرم میگفت: نیکی کردی امیدوار باش! بدی کردی خبردار باش!
Comments are closed.