احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دستغیب، عبدالعلی / چهار شنبه 21 سنبله 1397 - ۲۰ سنبله ۱۳۹۷
بخش نخست/
فلسفه از دیرباز به هنر و ادبیات نزدیک بوده و از دستآوردهای آنها بهره برده و نیز مفاهیم ادبی و هنری را به بحث و گفتوگو گذاشته است. بعضی فیلسوفان، نویسندهگان و شاعران بزرگی بودهاند: هراکلیتوس، پارمیندس، افلاطون، لوکرسیوس، شوپنهاور، نیچه، راسل و سارتر از این جملهاند. در برابر اینها ارسطو، کانت و هگل هستند که دشوارنویساند. هگل بهویژه فیلسوفی است غامض و خواندن آثار او حتی برای فیلسوفان و نویسندهگان آلمانی، دشوار است. نوشتههای او، ارزش فلسفی زیاد دارد اما از لحاظ ادبی چشمگیر نیست. ولی به رغم همۀ اینها، راه فلسفه و ادبیات یکی نیست. فیلسوفی که زیبا مینویسد به این دلیل فیلسوف خوبی شمرده نمیشود. او باید بتواند طرح مشکل کند و به روشنکردن گزارههای دشوار بپردازد. فلسفه به اعتباری «کوششی است در حوزه اندیشه برای دریافت و بیرون آوردن ژرف ترین و کلی ترین تصورات ما»(۱) تفکر فلسفی در جایی ریشه می دواند که درباره شناخت چیزها و مفهوم ها، پرسش های بنیادی طرح شود و پای استدلال و منطق به میان آید و چنین کاری تمرکز زیاد می خواهد از مردم نمی توان انتظار داشت که به فلسفه و منطق روی خوشی نشان دهند. قصد فیلسوف هنرنمایی ادبی نیست، به همین دلیل رک و راست و خشک و بی پیرایه می نویسد و میگوید فلسفه متکی به منطق است که سه محور اصلی دارد:
الف) پرسش از گوهر اشیاء ب) پرسش از هستی (وجود) اشیاء. ج) پرسش از چرایی اشیاء.
فیلسوف میپرسد: حقیقت چیست؟ وجود چیست؟ اشیاء چهگونه پدید آمده اند؟ شناخت درست چیزها، چهگونه ممکن است؟ چه فرقی هست بین فرد انسان و مفهوم کلی انسان؟… این پرسشها کم شمار است اما دامنۀ وسیعی دارد. هر پاسخی که به این پرسشها بدهیم، مشکلهای تازهیی بهوجود میآورد و هنوز این مشکلها را تبیین نکردهایم، مشکلهای دیگری سبز میشود، بههمین دلیل آیزیابرلین میگوید: «فلسفه، پرسشهایی است که نمیدانیم چهگونه به آنها پاسخ دهیم» و براین گفته میشود، افزود: «پرسشهایی که شاید حتی درست نمیدانیم چهگونه مطرح کنیم.»(۲) با اینهمه فیلسوف با پیشفرضهایی آغاز میکند که خود آنها باید به سنجش گذاشته شود.
اما ادبیات، حتی ادبیات دشوار، پسند همهگان است، زیرا با دل آنها حرف میزند و پر از شیرینکاری، رازپردازی و تصاویر تجسمی و دلپذیر است. ادبیات، شاخهیی از هنر و پس از موسیقی، عامترین نوع هنری است. در شعر و قصه و نمایشنامه، زبان پرآب و تاب میشود و کلام زیب و زیور مییابد و خیالها و تصورات ما را وسعت میدهد. این زبان، خودانگیخته و همانند بازی است. شوپنهاور میگوید: «شعر یعنی بهکارانداختن تصورات به کمک کلمهها.» ممکن است فردی، شخص زیبایی را ببیند و از زیبایی او بهوجد آید. آنچه او در این زمینه خواهد گفت احتمالاً بیانی سرراست و شخصی خواهد بود اما اگر شاعر باشد، سخنش پر از رمز و رازمیشود و فضایی برای بازیگری خیال خواننده و شنونده بهوجود میآورد. سعدی با دیدن زیبارویی گفته است:
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
و حافظ نیز در همین حال و هوا میسراید:
تو مگر بر لب آبی به هوس ننشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
میبینیم که سعدی و حافظ از راه ساختن صورتهای دلپذیر از اشیاء و رویدادها و اشخاص و با یاری از نقاب و نقشبازیکردن و بهکارانداختن نیروی خیال، چهگونه زیبایی را مجسم و مارا از ملال زندهگانی روزانه، آزاد میکنند. آنها در عرضۀ گزارههای خود استدلال نیز میکنند اما این استدلال فلسفی و منطقی نیست، صغرا و کبرا نمیخواهد، استدلال هنری است، تشبیه است، استعاره است و سرشار از ابهام و نوآوری است.
فلسفه واژهیی یونانی است و بهمعنای دوستداشتن دانش است. این واژه را نخستینبار فیثاغورس به کار برد. او گفت: ما دانا و دانشمند نیستیم، دوستدار دانشایم. معنای این گفته آن است که انسان در راه دانایی است و به میزان استعداد و کوشش خود، به مرتبهیی از دانایی میرسد اما این ایستگاه نهایی نیست و او باز باید بکوشد تا به مرتبۀ دیگری از دانایی برسد. در فرهنگ ما، گاهی فلسفه و حکمت را مترادف یکدیگر دانستهاند و برای هردو تعریف واحدی آوردهاند اما این دو کلمه به یک معنا نیست. نزد یونانی، فیلسوف کسی بود که به یاری پژوهش عقلانی و استدلال در جستوجوی حقیقت است، بدون دخالتدادن باورهای دینی و اسطورهیی، اما حکمت عبارت از دانشها و استدلالهایی است که از ادیان سرچشمه میگیرد و بیشتر بنیاد شده بر دستورالعملهای کردار و دربردارندۀ پند و اندرزهاست، و هدف آن تهذیب نفس و حسن سلوک آدمی است، از این قسم: گناه نکنید، حق دیگران را ضایع نسازید، به عهد خود وفا کنید، حق را از باطل تمیز دهید، به پدر و مادر نیکی کنید، دادگستری پیشه گیرید. (۳)
فیلسوف دربارۀ این سخنان حکیمانه نیز پژوهش میکند اما نه با پیشداوریهای رایج یا نفی و اثبات از پیشتعیینشده بلکه بهصورت پرسش بنیادی. در حکمت گفته میشود «دادگر باشید» فیلسوف میگوید: این گفتۀ با اهمیتی است اما نخست باید بینیم معنای دادگری چیست؟ یکی از امتیازهای بزرگ آثار افلاطون این است که مشکلهایی مانند دادگری، زیبایی، خویشتنداری، دلیری… را به گفتمان میگذارد و به اشخاص اندیشمند فرصت میدهد نظر خود را در هر زمینهیی بیان کنند و دبارۀ هرمشکلی چون و چرا کنند و همچنین نظر مخالف نظر خود را نیز بشنوند. فرصت خجستهیی برای فلسفه بوده است که در دیالوگهای افلاطونی دونظرگاه عمدۀ فلسفی دربارۀ شناخت باهم رویاروی میشوند: فیلسوفان سوفیست از سویی و سقراط از سویی دیگر. در مثل پروتاگوراس میگفت: آدمی میزان همه چیز است. حقیقتی فینفسه موجود نیست چرا که برای دریافت چیزها وسیلهیی جز حواس نداریم. احساس بهما میگوید: این اتاق، گرم است و آن سنگ، سفت و سخت. اندیشۀ عقلانی هم بر ادراکهای حسی استوار است و ادراک انسانها نیز باهم تفاوت دارد و فقط برای خود آنها معتبر است. ازاین گذشته، آنچه به حوزۀ احساس میآید در تغییر است. پس حقیقت، ثابت و همیشهگی نیست.
سقراط که میدید این نظرگاه سوفیستی به بسیارشدن «حقیقت» میانجامد پاسخ میداد که حقیقت را نمیتوان از احساس «جزییها» بهدست آورد. جزیی را، در پرتوکل باید دید. و نیز به گفتۀ افلاطون، میزان رسیدن به حقیقت بستهگی دارد به میزان رسیدن به جهان «ایده» و به حقیقتهای کلی و همیشهگی. افلاطون، فیلسوف بزرگی بود اما بزرگی او موجب نشد که از انتقادهای ارسطو و فیلسوفان دیگر مصون بماند.
ارسطو، شاگرد افلاطون بود اما به نقد نظریه «ایده»های استاد پرداخت و گفت: «کلی» از انتزاع «جزییها» بهدست میآید و هستی برونی ندارد. ما هزاران درخت را میبینیم و از راه یافتن ویژهگیهای مشترک آنها، به مفهومی «کلی» میرسیم که نه فقط این درخت خاص بلکه همه درختها را دربردارد.
بعضی دیگر از مرتبۀ انتقاد از فلسفۀ معینی فراتر رفتند و خود فلسفه را آماج حمله قرار دادند. از نظرگاه ایشان، کار فلسفه کارثمربخشی نیست و فلسفیدن بهجای آنکه به یقین برسد سر از حیرت به درمیآورد و انسانها را گیج و ویج میکند. «راز دهر» را با فلسفه (و حکمت) نمیتوان گشود، یا به تعبیر اتیسم منطقی «ما با جهانی سروکار داریم که دربارۀ هستی آن و هستی چیزهای واقعی موجود در آن کمتر میتوانیم گفت یا هرگز نخواهیم توانست». البته از سوی دیگر، خلاف این گزاره را نیز میتوان بیان کرد. مخالفان فلسفه، چهار گروهاند:
۱- باورمندان شورمند مذاهب: اینان دربارۀ ظواهر و حتی دربارۀ اصول دینی جمود دارند و هرگونه اندیشیدن دربارۀ معانی دینی را رد میکنند. «ابن حزم» باطن دین را رد میکند و میگوید: شریعت خالی از رمز و راز است. ظاهر شریعت، برهان است و کسیکه تابع ظاهر باشد از برهان پیروی میکند. اساساً متکلمان اشعری با فلسفه و چون و چراکردن دربارۀ کنه قضایا، مخالف بودهاند. محمد غزالی در کتاب «تهافت الفلاسفه» کوشید بنیاد فلسفه را ویران کند. او به فیلسوفان (فارابی، ابن سینا…) حمله آورد و آنانرا به یاوهگویی و آشفتهاندیشی متهم کرد. او در کتاب خود «بیست مساله را پیش کشید و نظریۀ فیلسوفان را دربارۀ آن مسایل مردود دانست و بهویژه در زمینۀ سه مساله از آن مسایل بسیار تند راند، و فیلسوفان را تکفیر کرد و این سه مساله عبارتاند از: قول به قدم زمانی عالم، انکار علم خدا به جزییات، انکار معاد جسمانی… غزالی باور دارد نظر فیلسوفان دربارۀ این سه مساله برخلاف دین اسلام است و کسیکه بر خلاف اسلام نظری بدهد، محکوم به کفر خواهد بود. (۴)
۲- عارفان (وصوفیان): این گروه نیز با فلسفه مخالفاند چرا که به نظر ایشان، استدلال عقلی حجاب معرفت است. عقل، چون و چرا میکند و انسان را از راهروی، (سلوک) باز میدارد. مولوی گفته است: «پای استدلالیان چوبین بود». یعنی قدرت برهان و استدلال فلسفی در قیاس با توانایی مشهود ناچیز است. ابوسعید ابیالخیر پس از دیدار با ابن سینا گفت: «هرجا ما با چراغ روشن رفتیم، این شیخ با عصای استدلال گام نهاد» (۵) باری، عارفان باور داشتند که توقف در مرحلۀ استدلال فلسفی و غفلت از سلوک و مقامات معنوی، انسان را از رسیدن به مقصد نهایی باز میدارد.
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی
یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
۳- فلسفه و علم مثبت: دانشمندان پوزیتیف نیز با فلسفه مخالفت ورزیده یا دورۀ آنرا پایانیافته دانستهاند. شناخت از نظرگاه ایشان باید متکی به گزارههای علمی و تجربی باشد. اوگوست کنت با نظریۀ معروف سهمرحلهیی خود، پایان فلسفه و متافیزیک را اعلام داشت.
Comments are closed.