احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۴ سنبله ۱۳۹۱
شادمان شکروی
بخش دوم و پایانی
۶-در یک دید کلی، این شخصیتهای غیرعادی، در داستانهای سلینجر به شکل انسانهایی با قدرت درک غریزی و احساسی فوقالعاده و در عین حال با عمق شخصیت بینظیر ترسیم گردیده اند؛ شخصیتهایی ظاهراً عادی ولی بسیار با هوش، حساس و عمیق که قضاوتهای ناخودآگاه آنها در خصوص انسانها بسیار نیرومند و تاثیرگذار است. ضمن اینکه بهطور فطری با نیرویی فوقالعاده، از هرگونه بدی و پلیدی بهخصوص در روابط انسانی گریزان هستند.
وجود این خصایص سبب میشود که همواره میان آنها و سایر افراد جامعه، افراد عادی، با استعداد و نیازهای عادی، فاصله وجود داشته باشد. تنها کودکان به دلیل نیروی حسی فوقالعاده خود، قادر به نفوذ در این انزوا هستند و همانها نیز قادر به درک این افراد اند. صد البته این ارتباط دوطرفه است. اگر بهکارگیری واژه نوابغ، برای این دسته افراد صحیح باشد، میتوان گفت که نبوغ آنها در ریاضیات، فیزیک و یا ادبیات نیست. در واقع، نیروی غیرعادی آنها در تجزیه و تحلیل ناخودآگاه رفتارهای انسانی و درک انگیزههای واقعی این رفتار است.
نوعی استعداد غیرعادی در نفوذ به لایههای درونی انسانها و ارزیابی آنها؛ و در نهایت قضاوت در خصوص نتایج این ارزیابی به شکل قضاوتی که به صدور حکم در گرایش یا انزجار به خوبی و بدی منتهی میگردد. هولدن کالفیلد در ناتور دشت، نمونه باز شده این شخصیتهاست. چنانکه داستان به روشنی تصویر کرده، وی در دایرهیی به شعاع انسانهای پیرامون خود به گردش میپردازد.
در حین گردش، تقابل مداوم و شخصیت فرد فرد این انسانها مورد مقایسه قرار میگیرد و با هر مقایسه، خواننده درمییابد که تفاوت به حدی عمیق و ریشهدار است که هرگونه ارتباط متقابل را غیرممکن میسازد(منظور ارتباط سطحی و ظاهری اجتماعی نیست). بدین ترتیب، با هر تقابل، سرگشتهگی وی بیشتر میشود تا نهایتاً این سرگشتهگی به استیصال بدل گشته و به صورت نوعی بحران در شخصیت وی بروز میکند؛ بحرانی که در تمام شخصیت های سالینجری فرجام کار است.
گرچه نوع و شکل ظاهری آن بسته به شرایط فرق میکند. فرجام سیمور گلاس را میتوان اسفبارترین ولی در عین حال صریحترین، واکنش نسبت به ادراکات ذهنی و کشمکشهای درونی از سوی اقلیتهای دنیای سالینجر دانست. مابقی بسته به نوع سرنوشت در درجات پایینتر. به عنوان مثال هولدن کالفیلد که از بخش روانی شفاخانه سر در میآورد و جونی که به بزهکاری و اعتیاد روی آورده، در سطوح بعدی و سپس فرانکلین که به بیماری روانتنی دچار شده، و الوییز که با تسلیمی دردناک زندهگی را تحمل میکند، در سطوح پایینتر قرار میگیرند. خودکشی، بیماری روانی، بزهکاری، بیماری روانتنی و تسلیم رنجآور…، این است سرانجام شخصیتهای پاک و شریف سالینجر!
۷
خُب، تردیدی نیست که نوآوری سالینجر در نگرش خاص به انسان یا در واقع به گروهی از انسانها و ارایه تیپ شخصیتی منحصر بهفردی که پس از گذشت نیمقرن ظاهراً هنوز تکرار یا گرتهبرداری نشده؛ و به خصوص انتخاب مفاهیم و تعابیر عارفانه (به سبک عرفان شرق ـ گیرم قدری سطحی) در قالب ساختار مدرن؛ وی را به نویسندهیی صاحب سبک و شاید غیرقابل تقلید بدل کرده است.
بیتردید افراد زیادی از او تاثیر گرفته اند. احتمالاً لحن و سبک نگارش ناتور دشت و داستانهای نهگانه مورد تقلید مکرر واقع شده، اما بهدلیل دشواری آشکار خلق و ترسیم شخصیتهای سالینجری؛ نفوذ به این بخش از دنیای او به سادهگی امکانپذیر نیست. شخصیتهای او به مراتب از شخصیتهای قالبی همینگوی، دشوارتر ساخته شده اند. و پیچوتابهای ظریف آنها متعددتر و متنوعتر است.
ورود چنین شخصیتهایی در داستان، آنهم داستان کوتاه، سبب پیدا شدن لایههای پنهانی ژرف در داستان میشود و از این نظر، داستان را به یک اثر ارزشمند ادبی بدل میسازد. این برجستهگی در اکثر داستانهای وی وجود دارد، گو اینکه به هر حال نوسانهای ساختاری داستانها را نیز نمیتوان نادیده گرفت.
۸
در یک نگرش انتزاعی و جهت اشاره به چند مساله فنی که البته اشاره انتزاعی به آنها بدون مباحث جامعهشناسی و درونمایهیی ارزش چندانی هم ندارد، سلینجر در داستان من دیوانهام، از ادبیات خاص نوجوانان امریکایی نهایت استفاده را برده است. بعد از ماجراهای هاکلبری فین، جهان ادبیات دیگر بار با ظرفیتهای جدیدی از ادبیات کودکان (زبان کودکان) آشنا شده است.
استفاده از ظرفیتهای شهودی هولدن کالفیلد به همراه ویژهگیهای خاص کودکانه او نظیر صراحت و صداقت و البته طنز ذاتی نوجوانانی در این سنوسال، نوعی مجموعه منحصر به فرد پدید آورده که شاید زنده کردن هاکلبری فین در قرن بیستم به همراه بیان بخش عارفانه وجود اوست:
گفتم: خوب دلیل بعضی کارها را سخت میشود توضیح داد. اما برای مثال امشب مجبور بودم که وسایلم را داخل بیکم بگذارم. کفشهای اسکی رو هم باید جزوِ وسایل، درون بیک میگذاشتم. کفشهای اسکی من را به این فکر فرو برد که دارم اینجا را ترک میکنم و واقعاً متاسف شدم. یعنی راستش توانستم برای یک لحظه مادرم را ببینم که دارد در فروشگاهها پرسه میزند و یک میلیون تا سوال بیسروته از فروشندهها میپرسد. برای من هم یک جفت کفش اسکی خریده. طبق معمول هم اندازهاش درست نیست. واقعاً زن خوبی است.
بله. بچهبازی نیست. فکر کنم تا حدی همین دلیلش باشد که من از رد شدنم در درسها ناراحتم. یک دلیلش مادرم است و کفشهای اسکی اشتباهی که برایم خریده. این همه چیزی بود که گفتم. دیگر باید ساکت میشدم…
در این شیوه روایت، هم جذابیت ادبی وجود دارد و هم ملاحتی که گیرایی میآورد و هم تاثیری که از بیان صادقانه شهودی حادث میشود. ضمن اینکه برشهای روایتی و جزر و مدهایی که در ساختار داستان وجود دارد، همه تحت تأثیر این شیوه آفرینش شخصیت محو میشوند و خواننده با اشتیاق همهچیز را باور میکند. حتا آنچه را که در حالت عادی، با نظام علتومعمولی سازگار نیست.
۹
به همانگونه که مارک تواین در ماجراهای هاکلبری فین، با دادن زمام قلم به دست هاک، لحنی بهوجود آورد که سبب شد داستان به شاهکار تبدیل شود، در من دیوانه ام و نسخه کامل شده آن ناتور دشت، استفاده سلینجر از لحن خاص هولدن کالفیلد، سبب شده است تا داستان از نظر ساختاری جذابیت مضاعف پیدا کند. لحن کودکانه هولدن سبب میشود که داستان هم چاشنی طنز پیدا کند و هم جدیت مفاهیم عرفانی در لایهیی از صداقت و صفای وجودی هولدن برای خواننده ثقیل، تحمیلی و شعاری جلوه نکند. این نوعی ترفند زیرکانه ساختاری است.
سلینجر در داستانهای بعدی خود، این چاشنی طنز و کنایهگویی خاص ادبیات امریکایی را در قالب شخصیتهایی مانند الوییز، فرانکلین، بوبو تانن بام و دیگران زیاد بهکار برد، منتها چون همه اینها در گروه آدم بزرگها طبقهبندی میشدند، نتوانستند به حدی از تاثیر برسند که شخصیت خاص هولدن رسیده بود. در واقع گیرایی داستان من دیوانه ام معلول لحن آن است و لحن از شخصیت خاص هولدن کالفیلد منشا میگیرد.
۱۰
برای خوانندهگانی که چندین سال بعد متن کامل ناتور دشت را خواندند و البته برای ما که به تمام آثار سلینجر دسترسی داریم، من دیوانهام داستان بیعیبونقصی نیست. در واقع، به رغم همه تلاشهای سلینجر به نظر میرسد که خود او در درک واقعی شخصیت هولدن کالفیلد در این داستان به حد کافی توانا نبوده است و از اینرو نتوانسته به پختهگی سالهای بعد آن را بازآفرینی کند. سه صحنهیی که بخشهای عمده داستان را تشکیل میدهند، چندان به هم مرتبط به نظر نمیرسند و بهخصوص میان بخش دوم (رفتن به خانه خانواده اسپنسر) و بخش سوم (گفت و گو با فیبی)، شکاف واضحی وجود دارد که ترفندهای سلینجر نتوانسته آن را پر کند.
ضمن اینکه فشردهگویی سلینجر در مورد گفتوگو با مادر دانشآموزی که در قطار با او برخورد کرده بود، بیش از حد فشرده است و مفهوم را آنچنان که بایست ادا نمیکند. به همین ترتیب، گفتوگوی هولدن با فیبی ناقص است و آنچه را میبایست به خواننده القا کند، نمیکند. شاید صحنه اول داستان یعنی ایستادن هولدن برفراز تپه و بیان درونیات او به مراتب از دو صحنه دیگر کاملتر بیان شده باشد. به هر حال، دو صحنه بعدی منقطع و به نوعی ناقص هستند. تنها سایهیی از گفتوگوهای عمیق ناتور دشت را دارند و البته در مقام مقایسه، صحنه سوم به مراتب ناقصتر است.
۱۱
سلینجر در ناتور دشت و داستانهای بعدی، شخصیت ویولا را حذف کرده است. در این داستان، شخصیت ویولا البته در پررنگتر کردن نقش فیبی و نمایش عاطفه آسمانی هولدن، البته موثر است، اما چندان با اهمیت به نظر نمیرسد. سلینجر بعدها در ناتور دشت با حذف شخصیت ویولا، گفتوگوی هولدن و فیبی را گسترش داد و این از نظر حذف زواید و تعمیق صحنهیی که به نظر نقطه عطف داستان میرسد، انتخابی هوشمندانه بود. به واقع در من دیوانه ام، برای پرداخت گفتوگوی هولدن و فیبی، مجال زیادی نداشته است.
این سبب شده که گفتوگو از نظر رساندن محتوا ابتر شود. در کنار این، اضافه کردن بخشی از صحنه به گفتوگوی با ویولا که به نظر میرسد چندان در فضای خاص داستان جا نیفتاده، از سهوهای سلینجر در پرداخت بوده است که لاجرم بعدها به حذف شخصیت و تغییر صحنه انجامیده است. سوای این، پایان داستان هرچند گیرا و به نوعی همینگویوار (وداع با اسلحه) است،
حس خاصی را برنمی انگیزد (منظور برای خواننده امروزی است). شکی نیست که طرح مساله اردکهای سنترال پارک (که در ناتور دشت هم مفصل روی آن بحث شده است) در زمان نگارش داستان، پایانی هوشمندانه بوده و به عنوان مکمل شخصیت خاص هولدن، خوب جواب داده است، اما خود سلینجر بهتر از هر خوانندهیی میدانسته که این پایان میتواند بهتر از این نگاشته شود. برای همین، بعدها پایان ناتور دشت را تغییر جدی داده است.
۱۲
با این همه، من دیوانهام داستانی است که نگارش آن در زمان خود، نوعی نقطه عطف در نمایش شیوه جدیدی از ادبیات عرفانی محسوب میشده است. بد نیست به این اشاره شود که سوای تکوین شخصیت خاص هولدن در این داستان، تفکر سلینجر در شکلدهی فرم خاص داستانهای خود یا با این داستان شکل گرفت و یا اینکه بیتردید این داستان در آن نقش بهسزایی دارد.
از این نظر، حتا در زمان فعلی نیز قابل احترام است. برای خوانندهگان سال ۱۹۴۵ که داستان یک شاهکار به معنی واقعی بوده است؛ چیزی همانند ظهور داستانهای ریموند چند لر در ادبیات پولیسی و یا تنسی ویلیامز و آرتور میلر در نمایشنامهنویسی. بدعتهای سلینجر در بههم ریختن نظام علی و معلولی طرح داستان و بهکارگیری عنصر مکاشفه که ورای علت و معلول قرار میگیرد،
سخت مورد توجه خوانندهگان آن زمان قرار گرفته است. صد البته ورود شخصیتهای خاص سلینجری به جهان ادبیات، ورای اینهمه قرار میگیرد.
Comments are closed.