احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:داکتر شریف فایض/ دو شنبه 9 میزان 1397 - ۰۸ میزان ۱۳۹۷
بخش دوم و پایانی/
برای اثبات برخورداری مولانا از افکار ابن عربی، به ویژه در ارتباط با مفکورۀ انسان کامل، پژوهشگران غالباً قطعۀ زیر را مثال میآورند:
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
گر نبودی میل و امید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
(دفتر چهارم مثنوی، ۵۲۱)
در اینجا مولانا، همان مفکورۀ ابن عربی را تمثیل میکند با این منطق که گرچه از نظر زمان درخت علت به وجود آمدنِ میوه است اما هدف از کاشتن درخت میوه است و زحمت باغبان برای حصول میوه از درخت است. همانطوری که هدف باغبان از کاشتن و پروراندن درخت، حصول ثمر آن است. هدف خدا از آفرینش هم تحقق انسان کامل است؛ بنابرآن در بُعد فیزیکی، خلقت و یا کاینات روند ارتقایی و تکاملی دارد.
از نظر ابن عربی، انسان کامل تجلی کامل صفات یا نامهای خداوند در انسان است. او علت و مقصد نهایی آفرینش است. در واقع، تمام کاینات برای به کمال رسانیدن او در کارند. از دید مولانا، تمام عالم رو به کمال و ارتقا دارد.
مولانا انسان کامل را گنجینۀ اسرار الهی میداند:
گنجینۀ اسرار الهی ماییم
بحر گهر نامتناهی ماییم
بگرفته زماه تا بماهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
(رباعی ۱۷۶۱)
در قطعۀ فوق مولانا، به مانند ابن عربی، از انسان که بهصورت عالم اصغر و به معنی عالم اکبر است، یاد میکند. و دهها مثال دیگر را از مثنوی و دیوان مبنی بر این تشابهات بین ابن عربی و مولانا میتوان آورد. لیکن این نکته را باید فراموش نکرد که سیر و سلوک صوفیانه در هدف نهاییاش در جهت ظهور انسان کامل است. یعنی ثمره و دستاورد نهایی تصوف نوع مولانا در ذات و بنیادش کمال معنویت و خداگونهگی انسان است. به عبارت دیگر، مفکورۀ انسان کامل مولانا در بعد اشراقی آن از ماهیت و نتیجۀ نهایی اشعارش سرچشمه میگیرد، هرچند که شاید ریشههای فلسفی و اشراقی آن از منابع دیگر باشد. مولانا در قطعۀ مشهور مثنوی که به این مطلع آغاز میگردد: از جمادی مردم و نامی شدم… (دفتر سوم، ۳۹۰۲) سیر ارتقایی فیزیکی و معنوی انسان کامل را تمثیل میکند.
پژوهش در باب ریشهیابی تاریخی و فلسفی افکار عرفانی مولانا بحث مهم و آموزندهیی خواهد بود، اما سیر حرکت روح متحرک و مواج و مجذوب شاعر در این سفرها ارتقایی است و بنابرآن انسان کامل در جهت کامل شدن هدف نهایی این سفر است. هویدا است که تحجر و واپسگریی در همۀ ابعادش از فکر مولانا مردود است، زیرا که عالم هستی که مظهر ظاهری و باطنی آن انسان است، همواره رو به ارتقا و توسعه و رستاخیز دارد. مرگ و فنا شدن آغاز رستاخیز دیگری است. مولانا حتا در گردش ذرات خاک در هوا صعود نیروی ارتقایی را مشاهده میکند.
هر ذره که در هوا و در کیوانست
بر ما همه گلشن و هم بستانست
روح تغزلی شاعر پیامبرگونه
طوریکه مولانا در مثنوی میگوید، روح انسان یک سیر ارتقایی را از جماد به نبات، از حیوان به انسان و از انسان به اصل و جوهر اولیاش که خدا است، میپیماید. در حقیقت، مثنوی و دیوان شمس تجلیل و تموج مظاهر و تجلیات ابعاد مختلف این روح کل است. روحی شوریده، متحرک، پوینده و نیروی سیال و نافذ که از موانع زمانی و مکانی، از مرگ و زندهگی، میگذرد و در عالم جماد و ذیروح، در روح بشری و در لایتناهی طبیعت و خدا نفوذ میکند، خود را در قطره و قطره را در خود، و خود را در خدا و خدا را در خود میبیند. این در حقیقت مسیر انسان شدن در بُعد عرفانی، یا مسیر تکامل روح در اتصال با روح کل است. از دیدگاه تصوف سنتی، این همچنان مسیر ارتقایی عارف از شریعت به حقیقت و تقرب به مرحلۀ وحدتالوجودی است.
در برخی اساطیر و ادیان، نخستین انسان به شکل نیمهخدا یا خدازاده آفریده شده است. در شاهنامۀ فردوسی، نخستین انسان که کیومرث نام دارد، نخستین پادشاه است. در قرآن مجید، نخستین آدم نخستین پیامبر است. در مثنوی و دیوان شمس او هم نخستین پیامبر است و هم نخستین عاشق و انسان کامل؛ انسانی که به قول مولانا از اولین جرعۀ می عشق آفریده شد:
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی
گر نمیجستی جنون ما چرا میریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقصانگیز را بر ذرهها میریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرییل هست شد چون بر سما میریختی
(دیوان ۲۷۸۱)
آن اولین جرعهیی که آدم از جام الهی نوشید یا آن اولین نفسی که در کالبد سفالینش دمیده شد، از روح کل بود به مانند نییی از نیستان ازل یا قطرهیی از اقیانوس وحدت که بازگشت تدریجی و ارتقایی آن به خاستگاه و سرچشمۀ اولیاش از طریقت عشق است که مولانا آن را در برابر طریقت زهد و ریاضت به کمال رسانید.
روح کل در پیامبران تجلیات متمیز دارد: در آدم، شاخص آن نطق و کلام و خرد است:
آدم خاکی زحق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آنکس که در حق در شکست
آدم همچنان نامگذار نخستین است:
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
(دیوان ۲۱۸)
خودگریی از مواهبی است که خداوند از دمیدن روحِ خود در گل آدم سرشته است و خرد در مقابل جهل و عصیان راه رستگاری انسان است. در ادیان شرق نیل به رستگاری از سه راه فراهم میشود: راه عمل که راه زهد و ریاضت است، راه علم که راه شناخت عقیده و سلوک و سنن است، و راه اخلاص و عشق که راه پروانهوار سوختن در آتش عشق شمع است. در اشعار مولانا، تاکید بر خط سوم است و این خط سوم خط عشق است که در برابر تحجر و تعجب زهدگرایی قرار دارد.
از منظر مولانا، روح کل در پیامبران جلوههای متمایزی دارد. در موسی، مقاومت علیه استبداد است. در عیسی، عشق و تواضع، در محمد (ص) تجلی نور حقیقت، و در شمس تبریز عشق و جذبه. پیامبران کامل شدن روح یا فرایند سفر معنویِ خویش را در خدمت بشریت قرار میدهند و هدف نهاییشان رستگاری جامعه از جهل و استبداد و فسق است. اما بیشتر متصوفین، به جز از اقطاب بزرگ عرفان چون نجمالدین کبرا که علیه بربریت چنگیز قیام کرد و حلقههای جهادی در افریقا و آسیای میانه که علیه بربریت تجاوز و استعمار قیام کردند، از تنویر مریدان و حلقات تصوفیشان فراتر نمیروند.
در سخن از افکار و اشعار مولانا نمیتوان سهم عظیم مولاناشناس بزرگ آلمانی اناماری شیمل را در نقد و تفسیر آثار مولانا نادیده گرفت. در مقالهیی با عنوان سینۀ ما از محمد داغ داغ- نگاهی به سرودهای اقبال لاهوری در ستایش عاشقانه پیامبر (ص) پروفیسر شیمل از زبان اقبال فرق بین پیامبر و عارف چنین بیان میکند:
صوفی به هیچوجه علاقه ندارد از آرامش بهدست آمده شخصی بگذرد و به میان مردم باز آید، تازه چنانچه او باز گردد دیگر بازگشتش کاملاً در خدمت انسانیت نخواهد بود. حال آنکه بازگشت پیامبر سبب خلاقیت میشود. او باز میگردد تا خود را در کوران زمان باز یابد، آنهم به این قصد تا قوۀ محرک تاریخ را تحت کنترول درآورده و بدینوسیله نظام دنیایی زنده و آرمانی را پیریزی کند. برای یک صوفی تجربه آرامش امری است به غیبت شخصی. برای پیامبر این تجربه نوعی قدرت معنوی است برای دگرگونسازی دنیا از درون. قدرتی که اگر بدان تکیه شود، دنیای انسانی را کاملاً متحول خواهد کرد.
اما فرق اساسی بین پیامبر و شاعر عرفانی این است که کلام اولی که بر مبنای وحی است، به قانون و دستور و عقیده و حقیقت مطلق مبدل میگردد. اما کلام دومی که الهامی و تغزلی است، عشق را جایگزین همۀ اینها میکند و در عشق ابدیتی فوق قانون و عقیده میبیند. شاعر پیامبرگونه کلام اول را با کلام دوم بیان میکند، و مثنوی مولانا ممتازترین بیان کلام وحی به کلام الهام است. و شمس در بیان تغزلی دیوان کبیر مولانا مظهر خلاقهترین، جذابترین و فراگیرترین نیروی حیاتبخش خلقت، یعنی عشق است که هیچ شاعری در عالم ادبیات با این زیبایی و ابتکار و شوریدهگی تمثیل نکرده است.
در بین پیامبران از آدم تا خاتمالنبیین و عارفان بزرگ، که هر کدام به نحوی شاخصهای روح کل را تبارز میدهد، شمس تبریز که رمز روح مولانا را کشف کرده بود و از آن خطی را که نه آن خطاط خواندی و نه غیر میخواند (آن خطاط سه گونه خط نوشت/ یکی او خواندی، لاغیر/ یکی را هم او خواندی، هم غیر/ یکی نه او خواندی، نه غیر او/ آن خط سوم، منم). مظهر بعد شاعرانه و تغزلی روح کل است. دیوان شمس یا دیوان کبیر که حاوی بیش از دو هزار غزل است تجلیل عشق مولانا به شمس حقیقت است که به زبان تصوفی هم جام و هم ساقی و هم شراب است. عشقی که مولانا و دیگر عارفان مجذوب خراسانی تجلیل میکنند، عشق یکسویۀ انسان به خدا نیست. در جهانی که آفریدهگارش عاشق مخلوقش است، نه تنها رابطۀ خدا با خلقتش عاشقانه است، بلکه عشق خود انگیزۀ زندهگی و آفرینندهگی و رسیدن عاشق به معشوق میگردد که این وصلت به معنی رسیدن به کمال انسانیت و خداگونهگی انسان است.
دنیایی را که مولانا در دیوان کبیر تمثیل و تجلیل میکند، دنیایی است که صور آن باهم میآمیزند، در یکدیگر نفوذ میکنند و چون قطرهها در یکدیگر و در اقیانوس وحدت فنا میشوند و باز از عدم به وجود میآیند. بنابرآن نقطهنظر شاعر همیشه متحول و خارج از قید زمان و مکان است. مولانا در قطعۀ زیر نه تنها این دنیای سیال و متحرک را تمثیل میکند بلکه سبک هنری خود را بیان میدارد:
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش ترا بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
با آنک کنی ویران هر خانه که میسازم
(دیوان ۱۴۶۲)
خلقتی که هر پدیده و عنصرش به قول افلاطون حایز نسخۀ اصلی یا جوهری در روح کل دارد نمیتواند متجزا و غیرمتحرک باشد. به عبارتی دیگر، اشعار مولانا تفسیر و تمثیل و تجلیل آفرینشی است که با وجود همۀ اختلافات ظاهریاش در ماهیت به یک اصل کل یا روح کل یا خدا تعلق دارد و وحدتالوجودی است. نقش شاعر در این دنیا سرودن سرود وحدت است. سرودی که واژههای آن صورت و اشکال و رنگها و نمادهای متنوع این جهان است، ستایش از آفریدگارش، و تجلیل از نیروی عشق که پیوند دهندۀ خلقت با خالقش است. از اینجا است که شاعر پیامبرگونه با کلام عشق و الهام همان نقش پیامبری اتصال انسان را با طبیعت و خدا ایفا میکند.
یادداشتها
۱)http://content.time.com/time/magazine/article/0,9171,356133,00.html#paid-wall
(۲)
iki/328/حقیقت-محمدیه)۲(
(۳)
http://www.ibnarabisociety.org/
استاد شفیعی کدگنی
http://shafieikadkani.blog.ir/1391/11/25/ghazaliate_shams
(۴)
https://sufiway.org/about-us/the-origins-of-sufism
Comments are closed.