احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 6 عقرب 1397 - ۰۵ عقرب ۱۳۹۷
بخش هفتم و پایانی/
نویسـنده: محمد عابد الجابری/ مترجـم: عبدالفتاح اطهر/
مسألۀ دیگر مرتبط با موضوعِ مورد بحث این است که اگر کسی عقل و زیرکیِ خود را صرفِ شر کند، آیا شایسته است که او را عاقل بنامیم؟ برخی میگویند درست نیست که او را خردمند بنامیم بهجز اینکه خیرخواه و دیندار باشد؛ شریر را میتوان صاحب فکر و نظر خواند ولی عاقل و بخرد نمیتوان گفت. ماوردی معتقد است که صرف زیرکی به شر جز با انفکاک «عقل غریزی» از «عقل مکتسب» و غیاب این دومی ممکن نیست. شریر عقل غریزیی را بهکارمیبندد که با فضایلی چون آموزش و تجربه پرورش نیافته است؛ به این معنی که عقل غریزی به سطح عقل مکتسب نرسیده است. احمق در چنین وضعیتی قرار دارد از این جهت ضد عاقل نه شریر، که احمق است. عاقل به میزان بهرهوری از فضایل و شریر به قدر داشتن رذایل توصیف میشوند. احمق هم چون جاهل است؛ به میزان انتشار فضایل خردمند، رذایل نابخرد نیز آشکار میشود.
در برابر عقل و در تضاد با آن، هوای نفس است. ماوردی میگوید: “هوای نفس از خیر روگردان و با عقل ناسازگار است. زیرا برآیند آن، قباحت اخلاق و فضیحت افعال است. از اینرو عقل برای هوی رقیبی است که مانع غفلت و چیرهگی آن بر نفس میشود. اگر نفس پیرو عقل شود بهطوری که پیامد هویپرستی را درک کند، هوای نفس به وسیلۀ آن، طرد شده و شکست میخورد . ماوردی بین «هوی» و «شهوت» فرق نهاده میافزاید: “با وجود اجتماع در علت و معلول و اشتراک در دلالت و مدلول، میان هوی و شهوت فرق است؛ هوی مختص به آراء و اعتقادات و شهوت مربوط به گرایش به لذات است. شهوت اخص از هوی و حاصل آن و هوا اصل و اعم از آن است” . ماوردی ذهنی باز دارد، اشعریمذهب است اما متعصب نیست که به هر چه امکان جمع و اتفاق نظر با معتزله وجود دارد، پشت کند و نپذیرد. علی ای حال، در باب اخلاق، فقها در قیاس با متکلمان در پذیرش اختلاف، انعطافپذیری بیشتری دارند. ماوردی در درجۀ نخست فقیه است و رویکرد او به عقل به مثابۀ مبنای اخلاق با رویکرد قاضی عبدالجبار، متکلم بزرگ معتزلیِ معاصرش بسیار نزدیک است. این دیدگاه بهطور عموم در میان اهل سنت حکمفرما شد. بدین ترتیب میتوان گفت، در فرهنگ اسلامی به ابتنای اخلاق بر عقل، اجماع یا شبه اجماع وجود دارد.
اما سوالی مطرح میشود و آن اینکه اگر وضع فرهنگ اسلامی چنین است، پس چرا در این فرهنگ، مستقل از میراثهای وارداتی فارسی، یونانی و صوفیه، علم اخلاق یا فلسفۀ اخلاق پدید نیامد؟
پرسش بالا را برخی مستشرقان چنین پاسخ دادند که زبان عربی فاقد لفظیست که اخلاق را در فرهنگ اروپایی تأسیس کرده است. مقصود آنان از آن لفظ، واژۀ ضمیر است. آیا چنین تحلیلی مطابق با واقع است؟
ادعای مستشرقان
در قرن گذشته برخی پژوهشگرانِ مستشرق به مسألهیی دامن زدند مبنی بر اینکه زبان عربی فاقد مفهومیست که آن را به «ضمیر» در عبارت «ضمیر اخلاقی» ترجمه میکنیم. این واژه دارای اهمیتِ بسیاری در اندیشۀ اروپایی است. غربیان در میان دو معنای این واژه تمایز مینهند: معنای روانشناسانه که آن را به درک و احساس (احساس نگرانی، احساس وجودی، خودآگاهی و…) برمیگردانیم و معنای اخلاقی، که آن را به ضمیر و بهطور دقیق به ضمیر اخلاقی ترجمه میکنیم. مراد از ضمیر اخلاقی مشخصاً ملکهیی است که ارزش داوریهای منبعث از سرشت اخلاقی آدمی از آن صادر میشوند. «ضمیر اخلاقی» به این اعتبار منبع اخلاق است. ژان ژاک روسو، نویسندۀ فرانسوی، از کسانیست که این معنا را در اندیشۀ اروپاییان پیریزی کرده است. وی در فصل چهارم کتاب اِمیل میگوید: “تاریخ را ورق بزنید و به همۀ ملتهای جهان ببینید، درخواهید یافت که بهرغم شمار بسیاری از عباداتِ عجیب و غریب و عادات و طبایع بسیار مختلف و متباین، افکار و معانیِ یکسانی از عدل و داد و راستگویی و پایداری و استقامت وجود دارند. همۀ آنان تصور یکسانی از خیر و شر دارند. پس در اعماق وجود آدمی، اصلی فطری برای عدالت و فضیلت وجود دارد که بر اساس آن، ما به خوبی و بدی افعالِ خود و دیگری حکم میکنیم. این اصل، همان «ضمیر و وجدان» است؛ چنانکه «عقل» مخصوص «معرفت» است، «ضمیر» هم مخصوص «اخلاق» میباشد” .
این مطلب مورد توجه برخی مستشرقان قرار گرفت که در فرهنگ اسلامی لفظی چون ضمیر وجود ندارد تا به اصل و مبدأ اخلاق دلالت کند؛ لذا از فقدان لفظ، ضعف جنبۀ اخلاقی و ارزشی را در فرهنگ اسلامی نتیجه گرفتند.
درست است که عبارت ضمیر اخلاقی از عباراتِ جدید در زبان عربی و مولود ترجمه از زبانهای بیگانه در عصر جدید است، اما لفظ ضمیر از دیرباز در زبان عربی وجود داشته، هرچند به مبدأ اخلاق دلالتی نداشته است. در لسانالعرب آمده است: ضمیر: سرّی درون ذهن و قلب است. جمع آن ضمایر است. فیالمثل میگویی: «اضمرت فی نفسی شیئا» یعنی چیزی را در دلم پنهان کردم. ضمیر چیزی است که آن را در دل پنهان میکنی. اما معنای لغوی کلمۀ ضمیر مانع از آن نشد که شماری از نویسندهگان گذشته چون محاسبی، آن را در معنای ضمیر اخلاقی بهکار نبرند.
با این وجود، نبود واژهیی در زبانی از زبانها مستلزم غیاب مفهومِ آن واژه در آن زبان نیست. از سویی، پارهیی از مستشرقان مانند گلدزیهر این پندار را رد میکنند. وی میگوید: برخی از پژوهشگران در توجیه قلتِ ارزشهای دینی و اخلاقی در اسلام به دلایل لغوی استناد میکنند که آموزههای اسلامی از دل آن برخاسته است. مثلا میگویند: اسلام فاقد اندیشۀ اخلاقی است که آن را ضمیر مینامیم. آنان تلاش میورزند این پندار را با عطف توجه به اینکه زبان عربی و سایر زبانهای اسلامی فاقد واژهیی هستند که تعبیر دقیقی از مفهوم ضمیر باشد، مستند کنند. گلدزیهر به این پندار با شاهد آوردن قولی ایراد میگیرد: “نارسایی و کلالت زبان، عین نقص و نارسایی را در قلب ایجاب نمیکند.” با توجه به اینکه زبانهایی موجودند که در آنها مثلاً کلمۀ «سپاسگزارم» وجود ندارد، اکنون پرسیده میشود آیا عدم وجود چنین لفظی، دلیل بر عدم وجود مفهوم قدردانی و سپاسگزاری در این زبانها است؟ همچنان گلدزیهر به نقد جاحظ به معاصرانش اشاره میکند که آنها عاری بودن زبان رومی از کلمۀ “بخشش” را دلیل بر بخل و تنگچشمی رومیان و خالی بودنِ زبان فارسی از کلمۀ نصیحت را دلیل بر فریبکاری ذاتی در وجود فارسیزبانان میدانستند!؟ سپس گلدزیهر به واژههایی در زبان عربی اشاره میکند که در رأس آنها قلب قرار دارد، این واژهها متناظر با معنای اخلاقی واژۀ ضمیر در زبانهای اروپایی هستند . در واقع آنچه گلدزیهر بدان رسیده کاملاً درست است؛ واژۀ قلب در زبان عربی گاهی هم به معنای ضمیر اخلاقی و موطنِ اخلاق در وجود آدمی بهکار میرفته است. زهیر بن ابی سلمی در معلقهاش میگوید:
و من یوف لایذمم و من یهد قلبه إلی مطمئن البر لایتجمجم
هر کس به عهد و پیمانش وفادار باشد، نکوهش نمیشود و هر کس که قلبش به کار نیکی و خیری اطمینانبخش هدایت شود، از اقدام آن سر باز نمیزند و تأخیر روا نمیدارد.
در قرآن نیز آیاتی بسیار این معنا را افاده میکنند. از جمله میتوان به این آیات انگشت نهاد: “إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ” (ق: ۳۷) «در این هلاک پیشینیان پند و تذکر است آن را که قلب هوشیاری باشد.» همچنان: “لاَّ یُؤَاخِذُکُمُ اللّهُ بِاللَّغْوِ فِیَ أَیْمَانِکُمْ وَلَکِن یُؤَاخِذُکُم بِمَا کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ” «خدا بر سوگندهای لغو و بیهوده شما را مؤاخذه نکند و لیکن آنچه در دل دارید مؤاخذه خواهد کرد.» همچنان: (بقره: ۲۲۵) “وَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ فِیمَا أَخْطَأْتُم بِهِ وَلَکِن مَّا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُکُمْ” (احزاب: ۵) «و در کار ناشایستهیی که به خطا کنید بر شما گناهی نیست، لیکن آن کار زشتی که به عمد و با ارادۀ قلبی میکنید، به آن گناه مؤاخذه میشوید.» همچنان: “وَلاَ تَکْتُمُواْ الشَّهَادَهَ وَمَن یَکْتُمْهَا فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ” (بقره: ۲۸۳) «و کتمان شهادت ننمایید که هر کس کتمان شهادت کند البته به دل گناهکار است.» همچنان: “فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ” (حج:۴۶). «کافران را چشم سر گرچه کور نیست، لیکن چشم باطن و دیدۀ دلها کور است.»
همۀ این آیات مسؤولیت اخلاق را به قلب گره میزنند. این معنا از روی سرشت معنایی و زبانی واژۀ قلب درک میشود. همچنین عقل و قلب چنانکه پیشتر بیان شد، دارای معنای یکسانی هستند؛ تمیز حسن و قبح و خیر و شر. از سوی دیگر، قلب موضعِ حساسیتِ اخلاقی است و با خوب و بد منفعل میشود. «کنش قلبی» چون «کنش عقلی» به سبک و سنگین کردنِ امور و تشخیص درست و نادرست نمیپردازد و معطوف به «امر آفاقی» نیست، بلکه احساسی است که معطوف به «امر انفسی»، «نفس» و «ضمیر» میباشد. از اینرو امید، نومیدی، غم، شادی و… مانند سایر وجدانیات حالات انفسی مرتبط با قلب هستند.
متن دینی (حدیث) واژۀ قلب را در همان معنایی بهکار میبرد که واژۀ ضمیر در زبانهای اروپایی جدید کاربرد دارد. این معنا را در حدیث “استفت قلبک” میتوان دید. یکی از اصحاب پیامبر علیه السلام روایت میکند: “خدمت پیامبر علیه السلام آمدم و میخواستم از ایشان دربارۀ همۀ ثوابها و گناهان بپرسم. فرمود: ای واصبه، نزدیک شو. نزدیک شدم تا جایی که زانوهایم به زانوهای پیامبر چسبید. فرمود: ای واصبه، از سوالی که تو را به اینجا کشاند، آگاهت سازم؟ گفتم: ای رسول خدا، آگاهم ساز. فرمود: آمدی تا از ثواب و گناه بپرسی. گفتم: آری. آنگاه سه انگشت خود را جمع کرد و بر سینهام نهاد و فرمود: ای واصبه، از قلبت فتوا بخواه. نیکوکاری چیزی است که روح و قلب بر آن آسوده شوند و گناه چیزی است که در قلب رسوخ کرده و در سینه شک و تردیک ایجاد کند. اگر همۀ مردم برخلاف احساس قلبت فتوا دهند، تو به آن فتوا اعتماد مکن.”
در حدیث دیگر آمده است: “خداوند قلب هر مومنی را از گناه بازمیدارد و او پند دهندۀ دل مومنان است. در حدیث دیگری نقل است: “آگاه باشید در بدن آدمی پارۀ گوشتی است که هرگاه به صلاح آمد، تمام بدن صالح میشود و هرگاه آن پارۀ گوشت فاسد شد، همۀ بدن تباه میشود.” بدانید که آن پارۀ گوشت، قلب آدمی است. چنانکه آمده است: “هر کسی لا اله الا الله گفت و در قلب او ذرهیی خیر و نیکی بود از آتش جهنم بیرون میشود.” “اگر خداوند به بندهیی ارادۀ خیر و نیکی کند، قلب او را پنددهنده میگرداند.”
پس قلب، وجدان بازدارنده و پنددهنده و فتوادهنده و کانون خیر و نیکی و جایگاه صلاح است؛ چنانکه مفهوم ضمیر نیز در زبانهای اروپایی بیشتر از این معنا ندارد.
به ناچار اینجا اشارهیی به واژهگان دیگر داشته باشیم که در زبان عربی دقیقاً به معنای ضمیر و ضمیر اخلاقی به کار رفته/ میرود. از جملۀ این واژهگان لفظ الوازع است. در لسان العرب آمده است: وزع: بازداشتن نفس از هوا است. وازع در جنگ به مأمور صفآرایی ارتش میگویند که از پیشروی افراد بدون اذن و اجازۀ خود جلوگیری میکند. واژۀ دیگر “نفس لوامه” در قرآن است:”لَا أُقْسِمُ بِیَوْمِ الْقِیَامَهِ * وَلَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَهِ” (قیامه: ۱-۲) «چنین نیست قسم به روز قیامت و قسم به نفس پُرحسرت و ملامت.» زمخشری در مورد معنای نفس لوامه میگوید: “نفس لوامه، نفس پرهیزگاری است که در روز قیامت نفسهای دیگر را به دلیل کوتاهی در پارسایی سرزنش میکند یا نفس پرهیزگاری است که هرچند در خیر و نیکوکاری تلاش میورزد اما همیشه خود را سرزنش میکند.” به این ترتیب لوم، زجر و وعظ معنای یکسانی دارند.
از همۀ آنچه گفته شد، نتیجه میگیریم: الفاظ و مفاهیم عربی که اندیشۀ عربی با اختلاف رویکردها و نحلهها مبتنی بر آنهاست، فاقد این قابلیت نیستند که به معنای نظری و فلسفی در فکر یونانی و اروپایی اساس و مبنای اخلاق قرار گیرند. با این وجود، ترجمۀ اخلاق نیکوماخوس ارسطو به زبان عربی، نخستین منبع در اخلاق فلسفی است. انتشار بخش اعظم آراء و نظریات این کتاب در مکتوبات اخلاقی عربی و همچنین آرای افلاطون، دلیل بر این است که نه زبان عربی و نه مفهوم عقل در فرهنگ عربی و نه غیاب هیچ لفظی در زمینۀ خاص خود، هیچ کدام از اینها ممکن نیست از بنیانگذاری علم اخلاق به معنای یونانی و به مفهوم جدید در فرهنگ عربی جلوگیری کند. اعتراف به عقل به مثابۀ مبنای اخلاق در فرهنگ عربی بر شبهاجماع استوار است. این امر مسلم است اما این پرسش همچنان بیپاسخ میماند که چرا در فرهنگ عربی بهرغم کثرت علوم عقلی، علم اخلاق مستقل و غیروابسته پدید نیامد؟
Comments are closed.