احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیگانه/ دوشنبه 14 عقرب 1397 - ۱۳ عقرب ۱۳۹۷
طالبان یک گروه مزدور، تفرقهافگن و به شدت قومگرا استند.
به تاریخ ۲۳ حمل ۱۳۷۸ خورشیدی، بهخاطر دیدن کودکانم از درۀ پنجشیر به شهر کابل آمدم. آمدن از پنجشیر به کابل در زمان حاکمیت طالبان، در واقع سفر سخت، طاقتفرسا و خطرناک بود. مدت یکهفته را در کابل بودم، اما از خانۀ خسرم بیرون نمیشدم و جایی نمیرفتم.
بعد از سپری کردن مدتی در قفسِ کابل، تصمیم گرفتم دوباره پنجشیر بروم. صبح ساعت ۴ با خانم مامایم که او هم پنجشیر میرفت، از خیرخانه حرکت کرده از راه هولناک پلچرخی- سروبی، تگاب و نجراب، عزم سفر پنجشیر را کردم.
در آن زمان، طالبان گذرگاه شمالی را که این گذرگاه کوتاهترین فاصله با پنجشیر و ولایات شمال کشور است، بسته بودند و مردمی که روزانه گروه گروه از این راه میگذشتند را به شدت زیر نظر داشتند.
طالبان به موترها دستور داده بودند که مسافران را باید در قسمت بازار جایی که بهنام «تعمیر» در ولسوالی تگاب مشهور بود، پایین و مردم مجبور بودند که راه طولانی ولسوالی تگاب و نجراب را پیاده حرکت کنند. مردم محل برای حمل و نقل مردم و مسافرانی که به طرف شمال میرفتند، کراچی، مرکب کرایی و اسپ را آماده و در این راه بارکشی میکردند؛ بعضی اوقات زنان، اطفال و کهنسالانی که قدرت پیاده رفتن را نداشتند، از این وسیلهها استفاده میکردند.
طالبان دراین ساحه پاسگاههای تلاشی متعددی را ایجاد کرده بودند و مردم را به شدت تفتیش میکردند.
گروه ظالم طالب به مردم اجازه نمیدادند حتا یک کیلو روغن و دیگر موادغذایی را به شمالی و ولایات شمال کشور که تحت تسلط شان نبود، انتقال دهند.
من و خانم مامایم راههای طولانی را با پای پیاده طی کردیم و نزدیک به عبور از خط اول طالبان رسیدیم؛ روزها گرم بود، من چادری را به سر خود انداخته و در راه روان بودم که از طرف طالبان خواسته شدم. نزدیک رفتم گفتم خالهام (خانم مامایم) همراهم است، میروم تا او را به خانهاش برسانم. طالبان به گپم توجه نکردند و مرا توقف دادند. هر چند خانم مامایم اصرار کرد که من تنهاستم، او مرا میرساند، اما فایده نکرد. خانم مامایم تنها طرف پنجشیر حرکت کرد. من ماندم و طالبان جوان و پرسوجوها.
در دقایقی که مرا توقف دادند، یکتن از جوانانی را که تازه گرفته بودند، با شطارت از نزد طالبان فرار کرد و برخیهایشان مشغول قضیۀ فرار جوانی که به قول کارمندان استخبارات طالبان پنجشیری بود، شدند و تلاشی بدنی مرا فراموش کردند.
اولین سوال شان از من این بود: د کوم ځای یی؟
گفتم: از شهر چاریکار!
گفتند چرا ریشت کم است، گفتم در مناطق ما کس به ریش کس کار ندارد.
یکتن از آنان دعای قنوت را از من پرسید. دعا را خواندم، اما مورد قبول شان واقع نشد. گفتم پس شما بخوانید، من بدانم، قهر شدند و یکی از آنان گفت: حالی تو از ما امتحان میگیری!
ساعت ۱۱:۳۰ پیش از چاشت بود، شمار زیادی از مردم را به قول خود شان گرفتار کرده بودند، تعداد دیگری نیز به جمع ما افزودند.
ساعت ۱۲ چاشت، دو موتر داتسن در نزدیک ما توقف کرده و به همه دستور دادند که به عقب داتسنها سوار شوند. نزدم کتابچهیی بود که در آن خطی به قلم سرخ به آمر صاحب نوشته شده بود، من خیلی ترسیده بودم که مبادا خط و کتابچه به دست آنان افتد و این سندِ بزرگ، سرنوشت مرا دگرگون خواهد کرد.
با بالا شدن به موتر داتسن طالبان خیلی خوش شدم، زیرا فرصت تلاشی من میسر نشد، در حالی که دیگران را تک تک تلاشی کرده بودند.
زمانی که در بادی موتر سوار شدم، پتو یا چادری که نزدم بود را به سر خود کش کردم، موتر حرکت کرد و طالبان ما را دوباره به طرف مرکز خود یعنی بازار تگاب انتقال دادند. در راه در زیر چادر، اول خطی که به آمر صاحب نوشته شده بود، آن را جویده و تفاله کردم و بعد کتابچهام را برای اینکه ندانند چه میکنم، ورق ورق کنده و آهسته در گرد و خاکباد موترها رها کردم.
دلم جمع شد و با خود گفتم، حالی هرچه بادا باد!
به ساحۀ مرکز ولایت تگاب رسیدیم، تمام ما را از موتر پایین کرده و به مسجدی جابهجا شدیم. ساعت حوالی یک پس از چاشت بود، طالبان برای ما نان خشک و چای آوردند، اما به غذا دست نبردم.
پس از ساعتی، تحقیق ما توسط طالبان آغاز شد، در صحن مسجد مقابل کلکینها دو نفر روی چارپایی نشسته چوبی به دست و از مردم یک یک سوال میکردند.
من که خبر محبوس شدن نیلاب رحیمی، یکتن از نخبهگان فرهنگی و رییس سابق کتابخانههای عامه افغانستان را شنیده بودم، باخود گفتم: نیلاب صاحب را که طالبان با آن بیگناهی به زندان پلچرخی زندانی کردهاند، مرا خو صد در صد به زندان روان میکنند.
پرسوجو از دستگیر شدهگان آغاز شد و چند طالب با قیافههای ترسناک و عبوس از تک تک دستگیرشدهها میپرسیدند که از کجا هستید؟
کسانی را که از مسجد میبردند، دوباره بر نمیگشت و ما نمیفهمیدیم که آنان را کجا میبرند. اذان نماز عصر را شنیدیم، اما در این مسجد کسی برای ادای جماعت نیامد.
شمار زیادی پرسیده شدند و رفتند، تنها دو نفر ماندیم و مرا خواستند. لحظۀ دشواری بود، دوتن با پیشانیهای گره خورده و چهرۀ خشن به زبان پشتو سوالات زیادی از من پرسیدند، چندینبار این پرسش از من شد: راست بگو از کجا هستی؟
من در پاسخ میگفتم: از پارچۀ ششم شهر چاریکار!
کنجکاوی و تأکید آنان این بود که بدانند من پنجشیریام، اما منکر بودم.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت، یکتن از آنان به زبان پشتو، از طالب دیگری پرسید:
آیا په جومات کی څوک پاتی دی؟
وی در جوابش گفت: تنها یک نفر مانده است.
طالب تصمیم گیرنده رو به طرف همکار خود کرده و گفت:
په هغه مصرف نه ارزی چی یو نفر له دی ځای تر څرخی پله پوری ورو.
و مرا حوالی نماز شام رها کردند.
به تعقیب من جوان دومی را که در مسجد مانده بود، رها کردند، این جوان با من در راه یکجا شده و چندینبار از من خواست تا بداند، از کجا استم، اما من به او چیزی نگفتم و راه خود را از او جدا کردم.
اذان نماز شام داده شد، به پوستهیی رسیدیم که طالبان مال و متاع مردم را که به جبر و زور گرفته بودند، میخواستند آن را به پوستۀ خود که از سرک فاصله داشت، انتقال دهند. چندین نفر رهگذر را ایستاده کرده بودند، تا جنسهای به زور گرفته شدۀ آنان را نقل دهند؛ مرا نیز صدا زدند، اما من به آنان پای زخمی خود را نشان دادم و گفتم من مشکل دارم و نمیتوانم بار گران را انتقال دهم؛ نفر مسلح طالبان قبول کرد و شب این مناطق را پیاده طی کرده و ساعت ۱۱ شب به قریۀ خود (ملاخیل بازارک) در پنجشیر رسیدم.
طالبان شمار زیادی از مردم بیگناه را از راهها و موترها، به «نام پنجشیری»، «شمالیوال» و «کارمند دولت استاد ربانی» دستگیر کرده و به زندان پلچرخی انتقال میدادند، آنان این افراد را برای تبادلۀ اسرای جنگی و افراد کشته شدۀ خود نگهداری میکردند؛ اما احمدشاه مسعود فرمانده ضد طالبان هیچگاهی نظامیان و افراد جنگی طالبان را با مردم عادی تبادله نکرد، زیرا او معتقد بود که اینکار به زیان مردم تمام میشود.
Comments are closed.