احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:داكتر غلامحسین یوسفی - ۲۶ جدی ۱۳۹۱
باب چهارم بوستان، در تواضع، شامل حکایتی است که سگی پای صحرانشینی را میگزد(۲۵) و مرد از پا درمیآید و شب از درد خوابش نمیبرد. دختر خردسال مرد صحرانشین، که کودکانه میاندیشد، به پدر تندی میکند که مگر تو را دندان نبود تا سزای سگ را بدهی. پدر از سخن وی ـ که از سر خُردی و خامی است ـ میخندند و در پاسخ میگوید:
مرا گرچه هم سلطنت بود و بیش(۲۶)/ دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم/ که دندان به پای سگ اندر برم
برای آنکه زشتی انتقام نموده شود با سگ تلافی کردن و دندان به پای او بردن، که از فکر سادۀ دخترک خُردسال تراوش کرده، خوب انتخاب و تصویر شده است.
از جمله حکایات باب پنجم گلستان، در عشق و جوانی، حکایت مردی است که زن «صاحبجمال جوان»ِ وی درگذشته است.(۲۷) رنج دوری همسر او را آزار میدهد، اما به مصیبتی دیگر نیز گرفتار است و آن اینکه پس از مرگ زن «مادر فرتوت به علت کابین در خانۀ متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی از آشنایان به پرسیدن آمدندش. یکی گفتا: چگونهیی در مفارقت یار عزیز؟ گفت: نادیدن زن بر من چنان دشوار نیست که دیدن مادرزن.»
در این حکایت، سعدی از تضاد آشتیناپذیر و معروف میان داماد و مادرزن و کدورت دیرین ایشان به شیرینی سود جسته و احوال مرد را به خوبی نشان داده و درد فراق همسر محبوب و رنج همنشینی با مادرزن مزاحم را به برداشتن گنج و ماندن مار و به تاراج رفتن گل و باقی ماندن خار ماننده کرده است.
باب چهارم گلستان در بیان فواید خاموشی است؛ و حکایت بازرگانی که او را هزار دینار خسارت افتاده است(۲۸) و به پسر خود میگوید: «نباید که این سخن با کسی در میان نهی»، مثال بسیار خوبی است. زیرا شهرت بازرگان به کم شدن سرمایه و ورشکستهگی زیانخیز است و این رازی است که به نظر بازرگان بصیر ناچار باید پنهان بماند، بهخصوص که چون پسر کمتجربه از پدر میخواهد که او را بر فایدۀ این خاموشی و رازپوشی مطلع گرداند. پدر میگوید: «تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.»
اینگونه موارد که اشخاص داستان هر یک، به اقتضای طبیعت خود، خصایلی نسبتاً مناسب دارند و کردار و گفتارشان نیز بدان میماند، متعدد است. اما از آنها که بگذریم، در جاهایی دیگر سعدی، به هدایت ذوق سلیم خویش، در حکایتها نکتههایی اندیشیده و مناسبتهایی از نوعی دیگر را رعایت کرده است که قابل توجه و تحسین و سبب گیرایی داستان و زیبایی کلام اوست. اینک نمونههایی از این نوع:
در باب چهارم بوستان، سعدی خواسته است در تواضع سخن گوید و فایده و نتیجۀ آن را بنماید. برای این کار، قطرۀ باران و دریای پهناور را با هنرمندی در برابر هم قرار داده است.(۲۹)
قطرۀ بارانی از ابر فرو میچکد و چون پهنای دریا را میبیند، خجل میشود و با خود میگوید:
که جایی که دریاست من کیستم/ گر او هست حقا که من نیستم
چون قطرۀ باران تواضعی چنین بهجا و شایسته میکند، سرنوشت، او را از جمله قطرههای نادر و کمنظیری قرار میدهد که از آسمان فرود میآیند و، از روی تصادف، در دل صدف جای میگیرند. دیری نمیگذرد که قطرۀ باران لؤلؤ شاهوار میشود و به قول سعدی:
بلندی از آن یافت کو پست شد/ در نیستی کوفت تا هست شد در حکایتی دیگر از بوستان، بایزید سحرگاه روز عید از گرمابه بیرون میآید.(۳۰) از سرایی، طشتی خاکستر بیخبر بر سرش میریزند و دستار و مویش آلوده میشود. این مواقع و حالت برای آن در نظر گرفته شده که هر کس به جای بایزید باشد، ناچار از این رفتار خلاف انتظار خشمگین میشود؛ اما خویشتنداری و کفّ نفس بایزید در این حالت بهتر مشاهده میگردد که به شکرانه کف دست بر روی میمالد و میگوید:
که ای نفس، من در خور آتشم/ به خاکستر روی درهم کشم؟
در حکایتی دیگر، منجّمی به خانه میآید و مردی بیگانه را میبیند که با زن او نشسته است.(۳۱) دشنام میگوید و فتنه و آشوب برمیخیزد. صاحبدلی به مناسبت میگوید:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟/ که ندانی که در سرایت کیست
انتخاب منجّم، که از او دانش بیکران و تفحّص در احوال افلاک و ستارهگان انتظار میرود، و بیخبری وی، که حتا از اوضاع خانۀ خود آگاه نیست، تقابلی شگفتانگیز است. در این صورت، دشنام گفتن ناچار در نظر سعدی یا صاحبدل کاری بیهوده مینماید.
باب دوم بوستان در باب احسان است و حکایت شبلی(۳۲) نهایت شفقت و نرمدلی را نشان میدهد. شبلی، عارف معروف، از دکان گندمفروشی انبان گندمی به ده میبرد و چون در آن نظر میافکند، موری را در آن غله سرگشته میبیند که هر گوشهیی میرود. شبلی بر او رحمت میآورد و شب خوابش نمیبرد. سرانجام مور را به مأوای خود بازمیآورد و میگوید:
مروّت نباشد که این مور ریش/ پراکنده گردانم از جای خویش
سعدی از این سرگذشت نتیجه میگیرد که درون پراکندهگان را جمع دارد؛ و شعر فردوسی را تضمین میکند که مور دانهکش را نباید آزرد، زیرا «که جان دارد و جان شیرین خوش است».
برای بیان این حقیقت که هر موجود زندهیی حقّ حیات دارد، انتخاب مورچهیی خُرد، که همه به احوال او بیاعتنایند و ناچیزش میشمرند، از روی کمال لطف ذوق صورت گرفته؛ و تأکید سعدی به رعایت حال مور وقتی بیشتر میشود که اندیشۀ احوال او خواب از چشم شبلی میرباید و شبانه بستر آسایش را رها میکند و مور را به جایگاه خود برمیگرداند. البته، چنین شفقت و عاطفهیی از مردی عارف و شخصیتی مانند شبلی ممکن است به ظهور برسد، نه از دیگر مردم که هر روز مورچهگان فراوان را ندانسته به زیر پای میآورند و رشتۀ هستیشان را میگسلند.
در همین باب دوم بوستان، حکایتی دیگر است که کسی در بیابان سگی تشنه مییابد(۳۳) و از کلاه و دستار خویش استفاده میکند و بدو آب میدهد و خداوند داور بدین سبب گناهان او را میبخشاید. آنچه در این داستان توجه را جلب میکند، انتخاب سگ است. یعنی حتا نیکویی با سگ ـ که به خواری و نجسی معروف است ـ به عقیدۀ سعدیِ مسلمان ممکن است آدمی را مورد لطف و آمرزش خداوند قراردهد و به قول وی:
کسی با سگی نیکویی گم نکرد/ کجا گم شود خیر با نیک مرد؟
در حکایتی از بوستان، شکرخندهیی انگبین میفروشد(۳۴) و مشتری به سوی او بیش از مگس، که به هوای عسل میآید، رو میآورد. یکی بر گرمی بازار وی حسد میبرد و روز بعد به عسلفروشی میپردازد، اما چون به قول سعدی «عسل بر سر و سرکه بر ابروان» دارد و ترشروی است، مگس هم بر انگبینش نمینشیند و چیزی از او نمیخرند. شبانگاه، که دست تهی به خانه برمیگردد، زنش بدو میگوید: عسل از دست ترشروی تلخ است.
در این حکایت، علاوه بر تقابلی که سعدی میان انگبین و سرکه پدید آورده و از مضمون گردآمدن مگس بر عسل برای فراوانی مشتری فروشندۀ نخستین و کسادی بازار فروشندۀ بدخوی سود جسته است، انتخاب انگبین به عنوان کالای دو فروشنده نکتهیی ظریف را به خاطر میرساند که: همان متاع شیرین و دوستداشتنی وقتی به توسط ترشرویی عرضه میشود، خریداری ندارد و مگس هم به سوی آن پرواز نمیکند.
در دیگر حکایتها و تمثیلهای سعدی نیز از اینگونه تناسبها دیده میشود؛ مانند آنکه، وقتی از اجل محتوم یاد میکند، کشته شدن هزارپایی را به توسط دستوپابریدهیی مثال میآورد(۳۵) که «چون اجلش فرارسید از بیدستوپایی گریختن نتوانست»؛ و در بیان نتیجۀ کبر و گردن افروختن بیهوده، مناظرۀ رایت و پرده را نقل میکند(۳۵) که اولی پایبند سفر و گرفتار باد و گرد و غبار بیابان و رنج رکاب است و دیگری با بندگان مهروی و غلامان یاسمنبوی همدم است و از عزتی بیشتر برخوردار میشود، زیرا پرده از روی فروتنی سر بر آستان دارد و رایت به رعونت سر بر آسمان.
در حکایتی دیگر، خواسته است بگوید چهگونه نیکوکاران با احسان خویش دل مردم را به قید محبت خود درمیآورند. در این مورد، برّهیی را وصف میکند که در پی جوانی دوان است(۳۷) و حتا بیطوق و زنجیر هر جا جوان میرود او را پیروی میکند، زیرا از کف وی جو و خوید خورده و «احسان کمندی است در گردنش». این تمثیل نیز در عین سادهگی، بسیار مناسب انتخاب شده است.
جایی دیگر، مردی که بر سر راهی مست خفته و زمام اختیارش از دست رفته است(۳۸) بر عابدی، که بر او گذر کرده و به ملامت در وی نظر کرده است، آیهیی از قرآن کریم میخواند که: «اذا مرّوا باللغو مرّوا کراماً»(۳۹)، یعنی به مذاق عابد سخن میگوید که ناچار پذیرفتنی و مجابکننده است. در حکایتی نیز چون سخن در باب بیذوقی و خشکطبعی عابدی است که در سفر حجاز با جوانان صاحبدل همسفر است(۴۰) و زمزمۀ جوانان و شور و حال ایشان را نمیپسندد و منکر است، وقتی کودکی سیاه از قبیلۀ عرب بیرون میآید و آواز برمیآورد، سعدی نقل میکند: «اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بیانداخت و برفت. گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمیکند؟!» نکتۀ باریک و مناسب آن است که سعدی از میان همۀ موجودات و مَرکبهای کاروانیان «اشتر عابد» را انتخاب کرده که صدای خوش در او شوری پدید آورده و عابد بیذوق را بر زمین انداخته است! آنگاه سعدی خود در این قضیه داوری کرده و گفته است:
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
و عند هبوب الناشرات علی الحمی
تمیل عصون البان لاالحجر الصلدا
از این نوع زیباییها، که یکی از مظاهر درخشان هنر سعدی و نمودار ذوق لطیف جمالآفرین اوست، در آثار وی، که نظیر دریایی پهناور و گوهرخیز جلوههای آن گوناگون و شگفتانگیز است، فراوان دیده میشود. امید آنکه اشارات نگارنده به نکات مورد نظر که برای پرهیز از تفصیل به اختصار برگزیده شده است، تا حدی احساس و استنباط او را نشان داده و قریحۀ روشن و ذهن نکتهیاب خوانندهگان گرامی اجمال این مطلب را جبران کرده باشد.
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها/ بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
پینوشتها:
۱٫ Harmonie
۲٫ Lean suberville, Theorie de l’Art et des Genres Litteraires, pp.21-22
۳٫ Conformite
۴٫ Constance
۵٫ ر.ک فن شعر، ترجمۀ دکتر عبدالحسین زرینکوب، صص۳۴-۳۷ و صص۶۲-۶۵٫
۶٫ (۶۵-۸ ق.م) Horace
۷٫ Epitre aux pisons
۸٫ Ars poetice
۹٫ ر.ک سخنسنجی، دکتر لطفعلی صورتگر، صص۱۰۶-۱۰۸٫ این سخنان یادآور سفارشهای نویسندۀ قابوسنامه در رسم شاعری است که نوشته است: «مدحی که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی که شمشیر تو شیر افکند و به نیزه کوه بیستون برداری و به تیر موی بشکافی و آنکه هرگز بر خری ننشسته باشد، اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز ماننده مکن و بدان که هر کسی را چه باید گفت». (قابوسنامه، سعید نفیسی، صص ۲۱۳-۲۱۴). شمسالدین محمد بن قیس رازی نیز نوشته است: «[شاعر باید] در رعایت درجات مخاطبات و وجوه مدایح به اقصیالامکان بکوشد ملوک و سلاطین را جز به اوصاف پادشاهانه نستاید و وزرا و امرا را به تیغ و قلم و طبل و علم مدح کند. سادات و علما را به شرف حسب و طهارت نسبت و وفور فضل و غزات علم و نزاهت عرض و نباهت قدر بستاید. زهّاد و عبّاد را تبتل و انابت و توجه حضرت عزّت صفت کند. اوساطالناس را به مراتب نازل عوام فرود نیارد. عوام را از پایۀ خویش بسیار برنگذراند. خطاب هر یک فراخور منصب و لایق مرتبت او کند.» (المعجم فی معاییر اشعارالعجم، تصحیح مدرس رضوی، ص۳۳۱، چاپ خاور، تهران۱۳۱۴)
۱۰٫ Caractere
۱۱٫ Arnold Bennett (1867-1931)
۱۲٫ Dictionary of world Literary Terms, pp.21-52, Edited by Joseph T. Shipley, London1955.
۱۳٫ Character
۱۴٫ Lajos Egri
۱۵٫ The Art of Dramatic Writing, 1946, Newyork، این کتاب به نثری روان و مطبوع توسط آقای دکتر مهدی فروغ به فارسی ترجمه و به سال ۱۳۳۶ در تهران چاپ و منتشر شده است.
۱۶٫ Bone structure
۱۷٫ ر.ک فن نمایشنامهنویسی، ص ۵۰ به بعد؛ نیز در باب نکاتی که در مورد شخص بازی قابل تأمل است ر.ک: Théorie l’Art et des Genres Litteraires, p.286
۱۸٫ ر.ک فن نمایشنامهنویسی، صص۱۱۹-۱۲۹
۱۹٫ در میان شعرای فارسیزبان، فردوسی در آفریدن اشخاص داستان و رعایت تناسب بین طبایع و رفتار و گفتار آنان بهتر از دیگران و با کمال هنرمندی از عهده برآمده که شرح آن محتاج بحثی دیگر است.
۲۰٫ مرزباننامه، تصحیح مرحوم محمد قزوینی، تهران۱۳۱۷، صص۱۷۷-۱۷۸، لافونتن نیز این قصه را با اندک تفاوتی در یکی از اشعار خود آورده است. ر.ک: Fables de la Fontaine per A.Gazier, p.35, Paris, 1922.
۲۱٫ گلستان، صص۱۴۷-۱۴۹، تصحیح فروغی
۲۲٫ نسخۀ دیگر: دولتت
۲۳٫ نسخۀ دیگر: دایه
۲۴٫ گلستان، ص۱۰۰
۲۵٫ بوستان، صص۱۳۴-۱۳۵، تصحیح فروغی
۲۶٫ نسخۀ دیگر: زو سلطنت بود بیش
۲۷٫ گلستان، ص۱۳۴
۲۸٫ گلستان، صص۱۱۵-۱۱۶
۲۹٫ بوستان، ص۱۲۲
۳۰٫ بوستان، باب چهارم، ص۱۲۳؛ این داستان با اندک تفاوتی در اسرارالتوحید آمده و به ابوسعید ابوالخیر نسبت داده شده است. ر.ک اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابیسعید، تصحیح دکتر صفا، ص۲۲۵
۳۱٫ گلستان، باب چهارم، ص۱۱۹
۳۲٫ بوستان، ص۸۱-۸۲
۳۳٫ بوستان، ص۷۹
۳۴٫ بوستان، ص۱۳۳
۳۵٫ گلستان، ص۱۰۲
۳۶٫ گلستان، ص۸۲
۳۷٫ بوستان، صص۸۲-۸۳
۳۸٫ گلستان، ص۸۱
۳۹٫ قرآن مجید، سورۀ ۲۵(فرقان) آیۀ ۷۲
۴۰٫ گلستان، ص۷۰-۷۱
۴۱٫ در باب سوم بوستان (ص۱۱۷) سعدی همین مضمون را به صورتی دیگر آورده است:
نبینی شتر بر نوای عرب که چونش به رقص اندر آرد طرب
شتر را چو شور و طرب در سر است اگر آدمی را نباشد خر است
Comments are closed.