احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سالار عزیزپور/ چهار شنبه 16 عقرب 1397 - ۱۵ عقرب ۱۳۹۷
سکهیی که سلیمان یافت» نامِ رمانیست از رهنورد زریاب، نویسندۀ نامآشنا و یکی از افتخاراتِ پهنۀ داستاننویسی افغانستان. برای معرفی زریاب همین نامش کافیست؛ آفتاب آمد دلیل آفتاب!
در آغاز میخواهم پیرامون رسمالخط این رمان بنویسم. هنجار مشترک در شیوۀ نگارش این رمان، از یک منظر همانا فاصله و نیمفاصلهگذاری است که در مواردی حتا برای تکواژها و واژکها در نظر گرفته شده است. دیده میشود که اصلِ جدانویسی در بسیاری از موارد نهتنها دشواری نمیآفریند، بل به آسانخوانی و آساننویسی و یکدستیِ نوشتار و بازشناسی هویت اجزایِ ترکیب کلمات یاری میرساند.
ـ کوتاه روایتی از رمان
ـ پرویزن و آماجِ نقد
ـ بینامتن و قطعات ارجاعی
ـ زبان رمان
ـ پارادوکسی از حضور و غیابت مؤلف
کوتاه روایتی از رمان
رمان از پیگمالیون در غزنه شروع میشود. نویسنده با پیگمالیون در غزنه آشنا میشود. پیگمالیون شاه قبرس و مجسمهساز است. اما پیشِ نویسنده یک شاهاسطوره است. پیگمالیون میگوید: «ارستو را دیدهام، افلاتون را دیدهام… تالس و اپیکور»…
تا اینکه به کشف سلیمان میرسد. شخصیتِ دیگر این رمان، سلیمان است که در غزنه زندهگی میکند. سلیمان یک خر دارد و کارش آوردنِ علف به خر است، کار دیگری ندارد و سلیمان مادر پیری دارد که همراه با او در خانهیی زندهگی میکند. تا اینکه سلیمان خواب میبیند که سکهیی را یافته است. در اصل سکه را خرِ او مییابد و نام خرش را «ریگی» میگذارد، به خاطر رنگِ روی جلدش. سکه را پیش ملای دهکده میبرد تا خطی که به روی سکه نوشته شده است، بخواند. ملا میگوید که در این خط، نامِ آدم است. حتماً این سکه به آدم تعلق دارد. تا اینکه آدم علیهالسلام را در خواب میبیند. در فرجام سکه را به شهر میبرد، در آنجا با عالمی از کابل سر میخورد و آن عالم کابلی سکه را میخواند: «فرزندم من که حسن ابولمجد مجدود بن آدم سنایی استم… پس از آن با عالم کابلی آشنا میشود. عالم کابلی سفری دارد بهخاطر کشف راز هستی به نجف و کربلا و سلیمان را هم با خود میبرد. در مسیر راه در هرات در کتابخانهیی چشمش به این شعر میخورد:
کتیبه
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با
زنجیر
اگر دل میکشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رۀیای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت
فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی میخفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر
سیل و خستهگی بود و فراموشی
و حتا در نگهمان نیز خاموشی
و تختهسنگ آنسو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستهگی گفتیم:
لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این رازغبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار میکردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک… دو… سه… دیگر پار
هلا، یک… دو… سه… دیگر پار
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بیتاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان! او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگاه میکرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
مرد کابلی پس از خواندن این شعر از سفر منصرف میشود. مرد کابلی به این نظر میرسد که در این زندهگی راز ورمزی نیست و این زندهگی خالی از معنی و راز است. زندهگی تنها یک بازی است وما در بازی نبایست در پی راز و رمز زندهگی و هستی باشیم و پی گرفتن رازی در این زندهگی جز فریبی بیش نیست.
پرویزن و آماجِ نقد
بیشترینه دشواری نقد از آنجا برمیخیزد که پیش از تشخیص متن و ویژهگیهای آن، ما به نقد آن بپردازیم؛ البته تشخیص متن، خود در ذات خود، دشواری به خصوصِ خود را نیز دارد که بسیاری از منتقدان را دچار گمراهی میکند.
« سکهیی که سلیمان یافت» یک متن داستانیست. این متن داستانی بیشترینه ویژهگی یک متن رمان مدرن را دارد. چرا که با همۀ تنوع، ساختار متمرکز دارد. شخصیت دارد. حتا به یک مفهوم قهرمان هم دارد.
تنوع در رماننویسی مدرن ناگفته پیداست. اگر آغازش را «دنکیشوت» بدانیم و پایانش را به یک مفهوم رمانهایی از بکت و جویس. هرچند جویس خطِ فاصل میان رمان مدرن و پستمدرن است. برخی جیمز جویس را یک رماننویس پستمدرن میداند.
نقد «سکهیی که سلیمان یافت» قاعدتاً بایست از چشمانداز و دید هنجارهایِ یک رمان مدرن محک خورد. در حالیکه در این نقد از دیدِ هنجارهای پستمدرن به پارادوکس این متن ـ میان مدرن و پست مدرن ـ پرداخته شده است و زوایای تاریک، حاشیهیی و پنهانی متن را به محک نقد چراغانی کرده است.
بینامتن و قطعات ارجاعی
این رمان و متن ترکیبی از قطعات و بینامتنهاست. ترکیبی از متنِ پیگمالیون شاه قبرس…، تورات، سنایی شاعر، غزنه، ابوالعلای معری و شعر اخوان ثالث و شماری دیگر. مؤلف خواسته با چیدمان این متنها، روایتی را به نویسش بگیرد که پاسخ بسیاری از پرسشهای هستیشناسانه و حتا دلمشغولیها و روزمرهگی ما را داده باشد. پرسشهایی که در واقع خود مؤلف در گام نخست درگیر آن بوده است. در واقع مؤلف در گام نخست به دلهرهها و پرسشهایی که همواره ذهن وروانش را به خود مشغول داشته، پاسخ داده است.
این رمان، از یک منظر، گونهیی از مونولوگی است که در یک دیالوک تاریخی، هستیشناسانه و فرهنگی به روایت گرفته شده است. متن در این روایت بیشترینه لباس نماد و بینامتن را بر تن دارد و تکرار روایت و جملهها، از یکسو، همان تکرار جریان سیال ذهن را میرساند و از سویی، تکرار همان پوچی و بیهودهگی است که بار بار ما را به تکرار میگرداند و میچرخاند. نکتۀ برجستۀ این رمان، همانا پارادوکس روایت متمرکز و بینامتن و قطعات کلاژ شدهییست که به سوی جزایر منفردی در پرواز است.
زبان رمان
زبان زریاب، زبانیست بسیار فاخر و ادبی. زبانِ شُسته و رفته و زبانیست که از چشمهسارانِ زبانِ بیهقی، ناصرخسرو بهرهها برده است. هرچند نثر ناصرخسرو و استاد بیهقی بنمایههای فرهنگی و تاریخی خود را به همراه دارد و نثر و زبانیست چندسویه و چندلایه.
پارادوکسِ نقطۀ قوت و تاریک زبان داستانی زریاب، همین تکیۀ بیش از اندازه بر زبان نوشتار یا به اصطلاح «لفظِ قلم» است. این تمرکز زریاب بر زبان نوشتار اگر از یکسو نکتۀ قوت زریاب را در هنر داستاننویسی متبارز میسازد؛ از سوی دیگر برای زریاب و هنر داستاننویسیاش، «چشم اسفندیار» است.
زبان رمانِ «سکهیی که سلیمان یافت» تنوع لازم را برای این رمان ندارد. زبانیست یکلایه و متکی بر زبانِ «لفظِ قلم» که از گونههای کارکردی و اجتماعی کمتر برخورد دار است. در کنار اینها، زبان و صداهای متفاوت در این رمان کمرنگ و حتا در مواردی غایب است. خودشگفتهگی مؤلف در اقتدار زبانی و کلامی جایی را برای صداها و گونههای زبانی بازنمیگذارد.
زبان آدمها و شخصیتها در این رمان متأثر از زبان مؤلف میباشد و ذهن و قلم مؤلف در تمام دیالوگها و دیگر فیگورها ناگفته پیداست.
پارادوکسی از حضور و غیابت مؤلف
در سال ۱۹۹۷ بارت با ادعای مرگ نویسنده، جنجالی به پا کرد. او معتقد بود که خواننده معنی مورد نظرِ خود را بدون توجه به نیت نویسنده خلق میکند. متونی که بدین منظر استفاده میشوند، متغیر و ناپایدار و سؤالبرانگیز اند.
از منظر و دیدگاه بارت، خوانش رمانِ «سکهیی که سلیمان یافت» یک گفتمان میانمتنی و تاریخی و هستیشناسانه است. اما از منظر و دیدگاه سنتی، این مؤلف است که خود را به بهانههای مختلف به روایت میگیرد. به این مفهوم در تک تکِ کلمات، جملات و پاراگراف مؤلف را میخوانی به روایتهای مختلف. پارادوکس این حضور و غیابت مؤلف، مولفۀ دیگریست که بر پای این متن داستانی رقم میخورد.
Comments are closed.