احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسنده: مارگارت لوک برگردان: اسو حیدری - ۲۹ جدی ۱۳۹۱
بخش نخست
«یکی بود، یکی نبود…» عجب عبارت جادویی؟ دعوتی که تاب مقاومت را میگیرد: «بنشین و گوش کن، میخواهم برایت یه قصه بگویم.» کمتر سرگرمیهایی به اندازۀ شنیدن داستان، خوشایند هستند ـ به استثنای لذت نوشتن داستان. داستانگویی باید از همان زمانی شروع شده باشد که اصواتی که بشر تولید میکرد، تبدیل به زبان شد. داستانهایی پیدا شدهاند که در زمان مصر باستان روی درخت پاپیروس نقش شدهاند. این داستانها اسناد پراکندهیی بودند که بعدها جمعآوری شدند. احتمال دارد طرحهایی که روی دیوارهای دوداندود غارها کشیده شدهاند، قصههایی از شکار باشد که در هنگام آشپزی و نشستن دور آتش تعریف میشدند. تمدنهای سراسر جهان سعی داشتهاند از راه داستان، قهرمانهای خود را جاودان کنند.
امروزه، انگیزۀ داستانگویی کمتر نشده است. نویسندهگان به دو دلیل مینویسند. دلیل اول این است که چیزی برای گفتن دارند. دلیل دوم که به همان اندازه قوی است، این است که میخواهند چیزی کشف کنند. نوشتن نوعی کشف است. ما از راه داستاننویسی ایدهها، نگرشها و تجارب شخصیمان را کشف میکنیم و با آنها کنار میآییم. طی فرایند داستاننویسی، تا حدی درک بهتری از دنیا، دوستان، اطرافیان و خودمان پیدا میکنیم. وقتی کسی نوشتۀ ما را میخواند، با بخشی از دنیای ما و ادراک ما از این دنیا سهیم میشود. در ضمن، داستاننویسی تجربۀ بسیار شیرینی است. پس قلم خود را بتراشید، یا کمپیوترتان را روشن کنید تا با هم شروع کنیم.
داستان کوتاه چیست؟
با دو تعریف، از دو فرهنگ لغت مختلف شروع میکنیم. اولی داستان را اینگونه توصیف میکند: «تعریف یک حادثه یا مجموعهیی از حادثههای مرتبط.» تعریف دیگر داستان این است: «روایتی است… که به منظور جذب، سرگرم کردن و یا آگاهی دادن به شنونده یا خواننده طرح شده است.»
اینها ابتداییترین تعریفها از کل تعاریفی است که در این کتاب ذکر خواهند شد. هر کدام از تعاریف در جای خود مفید اند. البته هیچکدام نمیتواند به طور کامل اساس داستان کوتاه را در بر بگیرد. اما وقتی همۀ این تعاریف در کنار یکدیگر گذاشته میشوند، درک شما را از داستان کوتاه بیشتر میکند و کمک میکند بفهمید چرا برخی از داستانها بیشتر از بقیه لذتبخش هستند.
ما روی داستان کلاسیک تمرکز میکنیم: آن نوع از داستان که با شخصیتها و طرحش قدرت میگیرد و ابتدا، وسط و انتها دارد. البته همۀ داستان کوتاهها این خصوصیات را ندارند. یکی از امتیازهای داستان کوتاه این است که کوتاه بودنش این فرصت را در اختیار نویسنده قرار میدهد که تنوعهای مختلفی را امتحان کند، تجربههایی که آزمودنشان در رمان، بهخاطر طولانی بودنش دشوار است. نویسندۀ داستان کوتاه میتواند روی طراحی یک شخصیت، ارایۀ برشی از زندهگی، بازیزبانی یا برانگیختنِ یک حس تمرکز کند. بسیاری از داستانهای بزرگی که نوشته و چاپ شدهاند، اثربخشی خود را از راه ترکیبی از ایماژهای بههم پیوسته و یا قطعههای بریده بریدهیی از تجربیات به دست آوردهاند، بدون اینکه حکایت خاصی نقل کنند.
اما داستان کلاسیک این امتیاز را دارد که میتوان هنر داستاننویسی را از لابـهلای آن استخراج کرد. بهترین راه یادگیری داستان کوتاه، به عنوان یک نوع ادبی، خواندن خود داستانهاست. خوانندۀ بسیار مشتاقی باشید و انواع مختلف ادبی را مطالعه کنید. از هر کتابی گلچین کنید و زیاد کتاب بخوانید. داستانهایی از انواع ادبی مختلف بخوانید: جنایی، علمی- تخیلی، تخیلی، ترسناک، عاشقانه. آثار کلاسیک بزرگان ادبیات را بخوانید، اما از داستانهای معاصری که شهرت نویسندهاش هنوز کامل شکل نگرفته است هم غفلت نکنید. داستانهای کلاسیک و مدرن بخوانید. به این ترتیب به یک حس شهودی دست خواهید یافت که چهکار کنید که داستان تاثیرگذاری بنویسید. سپس این سه کار را انجام دهید که گامهای پایهیی نویسنده شدن هستند.
۱ـ بنویسید.
۲ـ بازهم بنویسید.
۳ـ به نوشتن ادامه دهید.
داستان در برابر واقعیت
وقتی داستانی مینویسید، مواد خام را از ذهنتان، تجربههایتان و مشاهداتتان از زندهگی میگیرید. مشاهداتی که به شما میفهماند چهگونه زندهگی پیش میرود که دنیای کوچک، اما کامل و جامعی میسازد. به عنوان نویسنده، به نوعی، جهانی موازی به وجود میآورید که شبیه دنیای واقعی است، اما از لحاظ برخی ویژهگیها با آن متفاوت است. جهانی که میسازید ممکن است آنچنان آیینهوار دنیای واقعی را با دقت به تصویر بکشد که ما خوانندهها فکر کنیم این همان دنیایی است که ما هر روز در آن راه میرویم. یا ممکن است جهان ساختۀ دست شما کاملاً متفاوت باشد. خصوصاً اگر داستان تخیلی یا علمی-تخیلی بنویسید. کار شما، به عنوان نویسنده این است که دنیای چنان زنده و واضحی بسازید که خواننده آن را باور کند، فرقی نمیکند که، در مقایسه با واقعیت، چهقدر غیرطبیعی باشد.
دو مساله داستان را از واقعیت متمایز میکند: در دنیای واقعی حوادث برحسب تصادف اتفاق میافتند، در حالی که در ادبیات داستانی حوادث به ظاهر اتفاقی، هدف خاصی را دنبال میکنند. به همین علت، داستان کوتاه ما را در حالت تعلیق، در حالتی که منگ هستیم که بالاخره چه اتفاقی میافتد، رها نمیکند. اما زندهگی این کار را با ما میکند. در داستان ما حس رضایتی پیدا میکنیم که از سرانجام داستان و نوعی پایان، نشات میگیرد.
هدف داستان
در دو تعریف فرهنگ لغتی که قبلاً از داستان ارایه دادیم، دو واژه «مرتب» و «طراحی شده» کلیدی بودند. بر خلاف نامهیی که برای دوستتان مینویسید و اتفاقات را تعریف میکنید، در داستان کوتاه حوادث کاملاً تصادفی نیستند. نویسنده با طرح و هدف مشخصی که در ذهن دارد، اتفاقات داستان را انتخاب، سازماندهی و توصیف میکند. آنچه که حوادث داستان را بههم مرتبط میکند، سهمی است که هر یک در شکل دادن به یک هدف واحد دارند.
داستان میتواند اهداف مختلفی داشته باشد. برای مثال، میتوانید جنبۀ خاصی از طبیعت بشر را بیازمایید. با اینکه به خودتان یا خوانندهتان کمک کنید که بفهمید که اگر تجربۀ خاصی را امتحان کنید، به کجا خواهید رسید. یا ممکن است تلاش کنید حالت یا احساس خاصی را در خوانندۀ خود برانگیخته کنید.
هدف شما هرچه که باشد، اصول سازماندهی، یکپارچهگی، انسجام و کامل بودن داستان شما را، همان هدف شکل میدهد. تصمیمهایی که دربارۀ داستانتان میگیرید ـ شخصیتها چه افرادی هستند؟ چه اتفاقاتی برایشان میافتد؟ کجا اتفاق میافتد؟ ساختار داستان چهگونه است؟ و از چه زبانی برای داستان استفاده کنید؟ ـ همه و همه به هدف داستان وابستهاند. هرچیزی که نامربوط باشد، هرقدر هم درخشان باشد، شما و خوانندهتان را از هدف داستان دور میکند.
آیا این مساله که باید هدف داشته باشید، به نظرتان دشوار و بعید میرسد؟ نگران نباشید! قرار نیست قلۀ اورست فتح کنید. بالا رفتن از یک تپۀ کمشیب هم میتواند به همان اندازه باارزش باشد. داستان «روایتی است…برای جذب، سرگرم کردن و آگاهی دادن به خواننده.» برای جذب، سرگرم کردن خواننده و آگاهی دادن، بینهایت راه وجود دارد: کوچک و بزرگ.
حتا لازم نیست قبل از این که شروع کنید هدفتان را تعیین کنید. همانطور که گفتیم، داستاننویسی فرایند کشف است، جستوجویی نه تنها برای یافتن پاسخها، بلکه برای شناسایی پرسشها. همچنان که به طرح داستانتان فکر میکنید و پیشنویسهای اولیه را مینویسید، تمرکز بیشتری روی هدفتان پیدا میکنید.
پایان یا نتیجه
امتیازِ داشتن هدف این است که به شما جهت و مقصد میبخشد. زمانی که به مقصد میرسید، حس خوبی بهخاطر به نتیجه رسیدن به ما دست میدهد که زندهگی واقعی فاقد آن است. خواننده و حتا خود نویسنده بالاخره میفهمند به کجا رسیدند. این یعنی، قبل از اینکه به کلمۀ «پایان» برسیم، همۀ پرسشها پاسخ داده شدهاند. این حرف به این معنا نیست که هیچ جای ابهامی وجود ندارد، یا خواننده بهطور قطع میداند که آیا شخصیت پس از آن تا ابد خوشبخت میشود، یا خیر. اما داستان به نوعی کامل میشود. حوادت مرتبط داستان، به نتیجۀ منطقی رسیدهاند. هر چیز دیگری که قرار است اتفاق بیافتد، داستان دیگری خواهد بود.
کلامی در رابطه با درونمایه
ممکن است کسی از شما بپرسد، درونمایۀ داستانتان چیست و احتمال دارد نتوانید پاسخی برای این پرسش بیابید. شاید آن فرد اصرار کند که «زود باش بگو. هر داستانی یک درونمایه دارد.» خوب، شاید. درست است که بیشتر داستانهای بزرگ جزییات کوچک و خاص شخصیتها، زمان و مکان، و حوادثی که اتفاق میافتد، در راستای به تصویر کشیدن یک مفهوم انتزاعی یا بزرگ است: ذات عدل، برای مثال، یا عواقب سوءاستفاده از طبیعت و یا تفاوت عشق والدین و عشق رمانتیک. گاهی یافتنِ درونمایه ممکن است ایدۀ اولیۀ شما را تعیین کند و هدف داستان شما باشد. اما بارها اتفاق میافتد که شما چندین پیشنویس از داستانتان بنویسید و تازه تشخیص بدهید چه درونمایهیی دارد. در حقیقیت، ممکن است داستانی بنویسید که برای خوانندهها تاثیرگذار، ترغیبکننده و بصیرتبخش باشد، بدون اینکه آگاهانه تشخیص بدهند چه درونمایهیی داشته است. همانطور که به دیگر جزییات هنر و صنعت نوشتهتان فکر میکنید، درونمایۀ شما هم ظاهر میشود.
تا چهقدر بلند، کوتاه است؟
از دیدگاه ایدهآل، داستان کوتاه باید تا هرجا که داستان میطلبد طول بکشد، نه کوتاهتر، نه بلندتر. به عبارت دیگر، از همان تعداد واژهیی استفاده کنید که میتوانید داستانتان را به موثرترین روش ممکن بیان کنید. با این حال، قراردادهایی وجود دارند. زمانی که به ۲۰۰۰۰ کلمه رسیدید، دارید از مرز داستان کوتان رد میشوید و به محدودۀ داستان بلند وارد میشوید. بیشتر مجلات و گلچینهای ادبی، داستانهای ۵۰۰۰ کلمه یا کمتر را ترجیح میدهند. برخی از انتشاراتیها داستان کوتاههای کوتاه میخواهند. منظور ناشرها از این اصطلاح متفاوت است. اما غالباً منظور داستانهایی است که از ۲۰۰۰ کلمه تجاوز نکند. رمان هم معمولاً بین ۷۵۰۰۰۰ تا ۱۰۰۰۰۰ کلمه است. البته تعداد رمانهای بلندتر کم نیست. در این رمانها مجال دارید که پرسه بزنید، جادههای خاکی و راههای فرعی را امتحان کنید، خاطرات خاصی به یاد بیاورید، حتا از موضوع پرت شوید و گاهی به تحلیلهای فیلسوفانه بپردازید. رمان میتواند دههها، یا قرنها طول بکشد. در رمان میتوانید دنیا را دور بزنید.
اما داستانکوتاهها چون کوتاه هستند، تمرکز بیشتری دارند. روشنایی که داستان کوتاه ارایه میدهد، شبیه گروپ بالای سر نیست، بلکه به اندازۀ روشنایی چراغ دستی است. تاریخ زندهگی شخصیت را ارایه نمیدهد؛ بلکه روی یک رابطۀ خاص، یک حادثه با معنی، یا یک لحظۀ متحول کننده تاکید میکند.
پیدا کردن داستانی برای نوشتن
برای شروع نوشتن، به ایده نیاز دارید. همین مسالۀ ساده، گاهی نویسندههای خیلی بزرگ را متوقف میکند.
«ایدۀ این داستان را از کجا گرفتید؟» این پرسش مشهوری است که همیشه از نویسندهها میپرسند و بعضیها هم از شنیدن مکرر این پرسش خستهاند. نویسندهیی با اوقاتتلخی میگفت: «انگار مردم توقع دارند که یک کاتالوگ به آنها معرفی کنم تا از میانش سوژههایی سفارش بدهند ـ ضمانت هم داشته باشد که یک داستان عالی میشود، اگرنه پولشان را…»
اما این پرسش ارزش تامل کردن دارد. هرچه بیشتر، بهتر. چرا که هیچ پاسخ ثابتی ندارد. ایده، آن جرقهیی که فرایند خلاقیت را شروع میکند، یکی از عجیبترین و جالبترین حالتهای بشر است.
نویسندههای باتجربه، همیشه ایدهیی برای نوشتن دارند. به همین خاطر است که این پرسش برای آنها تکراری و خستهکننده است. ایده داشتن آسان است، مساله این است که زمان و جایی برای نوشتن پیدا کنی. واقعیت این است که همهجا پر از ایده است. یکی از فوت و فنهای داستاننویسی این است که آنها را تشخیص بدهی و وقتی که از کنارت رد میشوند، شکارشان کنی.
Comments are closed.