احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





نیسـتی‌شناسیِ هسـتی

گزارشگر:یعقوب یسنا/ چهار شنبه 14 قوس 1397 - ۱۳ قوس ۱۳۹۷

بخش نخست/

mandegarدر این جستار منظور از آنجا، بیرون از ما است، یعنی بیرون از وجود (هستنده). به تعبیر هایدگری، شاید بتوان گفت آنجا، مرگ است. اقامتگاهی‌ که انسان رو به ‌سوی آن است؛ رو به سوی مرگ. با اینکه مرگ، معنادارترین مسأله در زنده‌گی انسان است، اما انسان همیشه از هستی پرسیده و در پی تثبیت هستی بوده ‌است؛ درحالی‌که مرگ و مسالۀ مرگ، خبر از هستی نمی‌دهد، بلکه اقامتگاه‌ منفیتِ هستی است. اگرچه نمی‌توان از مرگ به نامِ اقامتگاه یاد کرد؛ زیرا نفی نمی‌تواند اقامتگاه یا جایگاهی هستی‌دار داشته ‌باشد. مرگِ ایده و معنا است‌ که می‌تواند در جنبۀ زبان، جایگاه داشته ‌باشد؛ بنابراین اگر از مرگ به نام اقامتگاه یاد می‌شود، این اقامتگاه در زبان است.
نخست باید معنای هستی را مشخص کرد: هستی به معنای وجود فیزیکی و زیستی، چیزی است و به ‌عنوان ماهیت (ورا) چیزی دیگر. اگر قرار باشد یک چیز همیشه به مثابۀ فیزیکی و زیستی وجود داشته ‌باشد، چرا از ماهیتِ آن پرسیده شود؟ از آنجایی ‌که چیزها میرنده استند، از هستی به مثابۀ ماهیت چیزها پرسیده می‌شود. پرسش «انسان چیست؟» پرسش از مصداقِ انسان و پرسش از وجود فیزیکی و زیستی انسان نیست، پرسش از ماهیت انسان به مثابۀ مفهوم و ایده است؛ این ایده، افلاتونی است. ایدۀ افلاتونی از انسان و تثبیت هویت انسان، ورای فیزیک و زیست انسان است؛ یعنی پرسش از ماهیت انسان در جایگاه‌ بعد از مرگ. پس خاستگاه‌ معنای هستی در معنای دوم، یعنی در معنای ماهیت، پرسش از چیستی مرگ است.
سخن از هستی و از وجود فیزیکی و زیستی به یک معنا نیست؛ زیرا سخن از ماهیت (چیستی) و واقعیت است. پرسش این است ‌که آیا همه‌چه غیر از وجود فیزیکی و زیستی خود، هستی به مثابۀ ماهیت دارند، یا فقط هستی به مثابۀ ماهیت در زنده‌گی انسان معنادار است؟ بنا به معرفت‌شناختی فلسفی می‌توان گفت ‌که هستی فقط امری قابل معنا برای انسان است؛ جانداران و هستنده‌های دیگر هستند (وجود دارند) اما هستی ندارند. «چرا فقط انسان هستی دارد؟ هستی چرا برای انسان معنادار است؟ معنا و هستی چه رابطه‌یی دارند؟ برای معنا می‌توان بیرون از زبان، جایگاهی در نظر گرفت؟ نفی (مرگ) با هستی، معنا و زبان چه رابطه‌یی دارد؟» پاسخ این پرسش‌ها از سویی ساده‌اند. چرا؟ برای اینکه پاسخ ندارند. فقط معنا دارند. از سویی، دشوارند. چرا؟ برای اینکه ما را دچار اندیشیدن می‌کنند. اندیشیدن دربارۀ مفهوم‌ها و ایده‌های زبانی، که ذهنی و انتزاعی شده‌اند.
شاید بپرسیم این مفهوم‌ها و ایده‌ها از کجا آمده‌اند که پیش از ما بوده‌اند و بعد از ما نیز استند. این ایده‌ها و مفهوم‌ها در زبان بوده‌اند و در زبان استند. بنابراین، هنگامی ‌که به دنیا می‌آییم، همین‌که وارد مرحلۀ زبانی می‌شویم، دچار تداعی‌های هستی‌شناسانۀ زبان می‌شویم. این دچار تداعی‌های هستی‌شناسانۀ زبان ‌شدن، فریبایی و توهم از پیش‌بوده‌گی را در ما ایجاد می‌کند. تصور می‌کنیم از قبل بوده‌ایم، بعد از مرگ نیز هستیم.
در پی پاسخ نیستم، در پی ارجاع پرسش‌ها به معنا استم. اینکه چگونه این پرسش‌ها معنا پیدا کرده‌اند؟ خاستگاه‌ معنای این پرسش‌ها را باید به زبان و به برداشت روانی انسان از مرگ، ارجاع داد. با این ارجاع است ‌که می‌توان دربارۀ «نیستی‌شناسیِ هستی» اندیشید. یعنی دربارۀ «هستی» طوری دیگر باید اندیشید. این اندیشیدن، اندیشیدن به منفیت هستی است؛ یعنی به جنبۀ خالی و نیستیِ هستی. بحث انگار جالب‌انگیزناک می‌شود، چون وارد مغالطه و فرافکنی می‌شویم: جنبۀ خالی و نیستیِ هستی! همان گزارۀ هایدگری به یاد ما می‌آید: «نیستی می‌نیستد». گزاره‌یی ‌که از نظر فیلسوفان علم و فیلسوفان پوزیتویستی معنا ندارد. نیستی چگونه بِنیستد؟ بحث و درگیری اندیشه‌گرانه، اینجا است؛ جایی ‌که تارهایی به نام معنا دور ما تندیده‌اند. برخورد فیلسوفان علم با معنا تقلیل‌گرایانه و علمی است. اما درگیری هایدگر از معنا علمی نیست، بلکه فلسفی، عقلی و هستی‌شناسانه در جنبه‌های زبان، فرهنگ و چگونه‌گی شیوۀ اندیشۀ زیستۀ انسان است.
بحث علمی و عقلی- فلسفی باهم مرزهای مشترک دارند اما کاملاً تقلیل‌پذیر به‌هم نیستند. اگر قرار باشد بحث‌های عقلی-‌فلسفی را به علم تقلیل بدهیم، به همه‌چه بایستی نگاه ابژکتیف داشته ‌باشیم. درحالی‌که پرسش‌های عقلی-فلسفی دربارۀ جهان و انسان سوژه‌محور است. اینکه هایدگر می‌گوید نیستی می‌نیستد، منظور از پریشانی و نگرانی‌های هستی‌شناسانۀ انسان است‌ که سرچشمۀ در احساس و درک انسان از «نیستی» دارد؛ یعنی اضطراب‌هایی‌ که از نیستی می‌آیند. این پریشانی‌ها و نگرانی‌ها از نظر وجودی بسیار معنا دارند اما اثبات‌پذیر نیستند. علم می‌تواند این نگرانی‌ها را به فعالیت‌های شیمیایی بدن تقلیل دهد. این تقلیل‌بخشی درست نیست؛ زیرا فراتر از فعالیت‌های شیمیایی بدن با یک کلیتِ گشتالتی هوشیار و متفکر به نام انسان روبه‌روییم که رفتار و نگرانی‌هایش فراتر از فعالیت شیمیایی بدن و اجزای بدنش معنادار است.
اگر مانند علم خاستگاهِ این نگرانی‌ها را فعالیت‌های شیمایی بدن ندانیم و به فعالیت‌های شیمایی بدن تقلیل ندهیم، پس کجا بدانیم؟ در اندیشۀ عقلی-فلسفی این نگرانی‌ها و پریشانی‌ها به چگونه‌گی برقراری روابط انسان با زنده‌گی، چیزها و جهان ارتباط می‌گیرد که انسان می‌تواند این روابط را به یاد آورد، با این روابط، مناسبات پیچیده و چندپهلو ایجاد کند، این مناسبات را روایت کند؛ معنامند، اندیشیدنی و درک‌پذیر بسازد. اما انسان چگونه به این مناسبات معنامند رسیده‌ است، خاستگاه این مناسباتِ معنامند کجا است؟ هستی یا هستی‌شناسی در کل، همین مناسبات معنامند بشری است. مرکزی‌ترین نرم‌ابزار که این مناسبات را روایت‌کردنی و بیانگرانه می‌سازد، زبان است.
مسأله این است‌ که هستی غایتی دارد؟ هستی قابل ارجاع به ماهیت و ذاتی است ‌که ابدی-ازلی و مطلق و ثابت باشد؟ یعنی جوهر باشد. چنین هستی‌یی قابل تصور است، روایت و بیان شده ‌است. این‌گونه تصور از هستی از امکان‌های اندیشۀ ذهنی انسان است ‌که بی‌مناسبتِ معنادار، روایت‌کردنی و بیان‌شدنی توسط زبان نیست. اگر قرار باشد بگوییم بیرون از تداعی‌های ذهنی-زبانی، انسان هستی، ذات و ماهیتی ندارد؛ بازهم پرتاب می‌شویم به این پرسش که خاستگاه‌ هستی همچون مناسبات معنامند کجاست؟ درست است ‌که این پرسش اثبات‌شدنی نیست. اگر قرار باشد بخواهیم این پرسش را به پاسخ تقلیل بدهیم، شاید دچار برخورد علم یا فلسفۀ علم به مناسبات معنادار شویم. اما می‌توانیم این پرسش را به مناسبت معنادارِ دیگر ارجاع بدهیم؛ اینکه خاستگاه‌ هستی، «نیستی» است.
هستی جایگاه منفیت دارد. از هستی‌شناسی به نیستیِ هستی‌شناسی می‌رسیم. انسان از موقعی‌ که به چگونه‌گی دانایی و فهمی از مردن و نابود شدن خود و چیزها رسیده ‌است، در پی ایجاد مناسبات معنادار شده ‌است. چرا و چگونه این مناسبات معنادار را ایجاد کرده ‌است؟ به این دلیل‌ که بتواند مردن و نیستی را کتمان کند. بنابراین همۀ تلاش هستی‌شناسانۀ ما از روایت‌ها تا برگزاری آیین‌ها و کردارهای فرهنگی، برای کتمان درک و فهم نیستی است؛ می‌خواهیم این درک آزاردهنده را دور بزنیم تا در جهان میرا و فانی، بقای هستی‌شناسانۀ خود را تضمین کنیم. این تضمین هستی‌شناسانه، نیستی را کتمان می‌کند. تداعی در جهان‌بوده‌گی را جعل/خلق می‌کند که ما از پیش بوده‌ایم، بعد از مرگ نیز خواهیم بود. زیرا در روایت و زبان چنین درکی بیان‌شدنی است.
درست است ‌که خاستگاه‌ هستی‌شناسی، نیستی است؛ یعنی اندیشه دربارۀ نیستی. انسان کوشیده که پریشانی‌ها و نگرانی‌های خویش را نسبت به درک نیستی به‌نوعی با مناسبات معنامند و هستی‌شناسانه روپوش بگذارد، با روایت، برگزاری آیین‌ها، روایت‌های اساطیری و دینی و خواندن وردها و… پریشانی و نگرانی‌اش را از نیستی فراموش و فرافکنی کند. درست است‌ که چنین رویکردی، کارسازی فرهنگی و هستی‌شناسانه دارد، اما در درازمدت انسان را از اندیشیدن بازمی‌دارد و انسان دچار تکرار تقلید برگزاری آیین و روایتِ مشخص می‌شود.
انسان در نخستین درکِ خویش از نیستی اندیشیده‌ است ‌که بنا به این اندیشیدن به مناسبات معنامند در زبان، فرهنگ و آیین رسیده‌ است. این مناسبات، بیانگر رابطۀ تأویل‌پذیر و اندیشیدنی انسان در درک از نیستی است. انسان توانسته احساس مستقیمِ خویش را از نیستی و مردن، دچار مناسبات معنامند بسازد که این مناسبات معنامند، احساس سادۀ انسان را از نیستی به اندیشه، تأویل، روایت، زبان، معنا، آیین، اسطوره و فرهنگ منتقل کرده‌ است. سرانجام این اندیشیدن به تقلید تقلیل یافته ‌است. این تقلید موجب شده تا خلاقیت و پویایی ذهن تأویل‌گر، تداعی‌گر و ایهام‌ساز انسان کنترل و نظارت شود. در این نظارت است ‌که معنای‌های خلاق لحظه‌یی ذهن‌های بدوی انسان به ساختارهای اساطیری، آیینی و رفتارها و روایت‌های دینی ثابت و مطلقِ قابل تقلید تقلیل یافته ‌است.
اینجاست ‌که قداست‌های ثابت و ساختاری شکل گرفته ‌است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.