تعییـن محل نـزاع

گزارشگر:محمد محق-پژوهشگر مسایل دینی - ۱۸ قوس ۱۳۹۷

mandegarموضوع تکفیر به همان اندازه که موضوع مهمی است، موضوع بسیار مناقشه برانگیزی نیز است. از نظر روش‌مندی، این موضوع از نوع علوم طبیعی نیست که بتوان در باره‌اش به جوابی قطعی رسید. موضوعات علوم اجتماعی همیشه با اما و اگر همراه است. یکی از روش‌های کمک کننده در چنین موضوعاتی تمرکز بر نتایج است که می‌تواند ما را به مسیر واضح‌تری راه نماید.
در چنین موضوعی، پرداختن به برخی جزییات در حد استناد خوب است، اما اگر این کار سبب شود تا تصویر کلان موضوع قربانی گفت‌وگوهای حاشیه‌یی گردد، مشکل موجود که مشکلی حیاتی و سرنوشت‌ساز است سهمگین‌ خواهد شد.
مباحثی از قبیل این که آیا فلان عالم مشخص مثلاً ابن عربی را تکفیر کرده است یا نه، و آیا ابن عربی مستحق تکفیر بوده است، یا مراد از کتاب الحیل همان کتاب امام محمد شیبانی است یا از فقیه دیگری، که بعضی دوستان در ایراد به نوشته من مطرح کردند، ممکن است در یک پژوهش صرفاً اکادیمیک اهمیت داشته باشد. (من اما آنچه ادعا کرده‌ام تنها برداشت شخصی‌ام نیست، و دلایل کافی نیز برای آن دارم، اما در اینجا بنا را بر این گذاشته‌ام که خواننده‌گان آشنا با این مبحث با اشاره‌یی موضوع را می‌گیرند.) در این‌جا، به نظر من، اشتغال به جزییات بسیار ریز و از یاد بردن ساختارهای کلان سبب سردرگُمی بیشتر و دور افتادن از اصل موضوع می‌شود. از این رو صاحب این قلم ترجیح می‌دهد برای اینکه وارد مجادلات عقیم نشویم برویم سراغ اصل موضوعی که محل نزاع و اختلاف نظر را بهتر نشان بدهد.
اگر گرایش‌های فکری موجود در جهان اسلام را، به‌ویژه در دو قرن اخیر، و خصوصاً از حیث مواجهه با عصر حاضر، در نظر بگیریم ما گواه دو جریان هستیم، یکی جریان معطوف به گذشته و دیگری جریان معطوف به عصر جدید.
جریان معطوف به گذشته شامل همه شاخه‌های سلفیت، اخوان‌المسلمین، حزب التحریر، طالبان، القاعده و داعش می‌شود. این جریان را می‌توان در معنای موسَّع کلمه جریان سلفی نامید. جریان دوم شامل همه افراد و جناح‌هایی است که منطق عصر حاضر را به مثابۀ دورۀ تمدنی جدیدی در تاریخ بشریت به رسمیت می‌شناسند و شامل دو طیف مذهبی و غیر مذهبی می‌شوند، مذهبی مانند پیروان المدرسه العقلیه الاسلامیه که عمدتاً به مکتب فکری محمد عبده و اقبال لاهوری بسته‌گی دارند و التیار الاصلاحی الاسلامی که در بلاد غربی جهان عرب مانند مراکش و تونس و الجزایر شکل گرفته بود و کسانی مانند خیر الدین تونسی و علال فاسی و بشیر ابراهیمی به آن شهرت دارند، و نیز جناحی که در ایران و سپس افغانستان با نام روشنفکران دینی یا نواندیشان دینی شناخته می‌شوند. طیف غیر مذهبی این جریان عمدتاً به دو شاخه چپ و لیبرال تقسیم می‌شود. وجه مشترک همه طیف‌های جریان دوم موضع‌گیری شان نسبت به عصر حاضر و تمدن جدید است، اما جناح مذهبی و غیر مذهبی در مورد دین و گذشته تمدنی مسلمانان تفاوت نظر جدی دارند. این جریان را می‌توان در معنای موسَّع کلمه جریان نوگرا خواند.
هر دو جریان سلفی و نوگرا اتفاق نظر دارند که وضعیت کنونی مسلمانان رقت‌انگیز است و ما گرفتار بحرانی بی‌سابقه هستیم، و از این حیث حتا تلخ‌ترین دوره‌های تاریخ ما مانند ویرانی‌های عصر مغول نیز بحرانی را به این پایه عمیق و ریشه‌یی تجربه نکرده است. من نام این وضعیت را بحران تمدنی می‌گذارم و معتقدم که مشکل ما اساساً مشکلی تمدنی است.
پس از اتفاق نظر هر دو جریان در مورد وضعیت نامطلوب کنونی تمدن اسلامی، نوبت می‌رسد اولاً به تبیین چرایی رسیدن به این وضعیت، و ثانیاً به توضیح چگونگی بیرون آمدن از آن.
جریان سلفی تصور می‌کند که طلایی‌ترین عصر تاریخ ما زمان نخستین نسل‌های مسلمان است، که امروزه به آنان سلف می‌گویند. سلف در لغت یعنی گذشته‌گان یا پیشینیان. اما این اصطلاح در این سیاق فوراً از سوی این جریان به انحصار گرفته شده و تنها بر شمار محدودی از مسلمانان نخستین و نه همه آنان اطلاق می‌گرد‌د. در تعریف آنان بسیاری از حاکمان مسلمان، مثلاً همه حاکمانی که پس از خلفای راشدین آمده‌اند، به استثنای عمر بن عبدالعزیز، همه فرماندهان و والیانی که در آن زمانه‌ها بوده‌اند مانند حجاج بن یوسف، عبد الرحمن اشعث، قتیبه بن مسلم و… همه جماعت‌هایی که بعداً با نام‌های دیگر خوانده شدند مانند خوارج، شیعه، معتزله، مرجئه، جهمیه، کرامیه و… همه عالمانی که متعلق به آن جماعت‌ها بوده‌اند از دایرۀ سلف خارج دانسته می‌شوند. پس سلف افراد گزینش شده‌یی است که توسط این جریان به عنوان سلف معرفی می‌شوند. تبارشناسی اصطلاح سلف به این معنای خاص به آثار ابن تیمیه و برخی از اهل‌حدیث بر می‌گردد. اما این تعریف در جای خود بسیار می‌لنگد و اگر بحث اجازه می‌داد می‌شد بیشتر به آن پرداخت.
این جریان معتقد است که عصر سلف عصر طلایی تمدن اسلامی است و فهم سلف از دین و رویکرد آنان به زنده‌گی عامل شکل‌گیری و قوام این تمدن بوده است. از نظر آنان چرایی افول تمدن اسلامی را باید در فاصله گرفتن از راه و رسم سلف جستجو کرد و چگونگی رهایی از وضعیت رقت‌بار کنونی را نیز در بازگشت به راه و رسم آنان.
جریان نوگرا معتقد است که تمدن پدیده‌یی انسانی است، و این درست است که دین یکی از عناصر اثرگذار بر تحولات تمدنی بوده است، اما پیدایش و افول تمدن‌ها تابع قواعد دیگری است و فهم دینی یک جماعت خاص نمی‌تواند عامل پیدایش یک تمدن باشد. از نظر این جریان، گذشته از آنکه سلف با آن تعریف قابل قبول نیست و شامل همه مسلمانان نخستین می‌شود چه کسانی که از آن‌ها خوش‌مان می‌آید و چه کسانی که بدمان، مهمتر این است که آن تصویر طلایی از آن عصر با روایات متواتر تاریخی سازگار نیست، چراکه، به مثابۀ جماعتی‌ انسانی، آنان هم کاستی‌های بشری خود را داشته‌اند، با هم جنگیده‌اند، خون‌های فراوان در میان خود ریخته‌اند، بر سر منصب و مال دعوا کرده‌اند، مشکلات جنسی در میان شان بوده است، و همه آنچه در میان انسان‌های عادی کم‌وبیش رُخ می‌دهد. اما در عین حال، آنان کارنامه‌های خوب و قابل دفاع هم فراوان داشته‌اند و در برخی زمینه‌ها می‌توانند الهام‌بخش اخلاقیات و سلوکیات فضیلت‌محور هم باشند. ولی نکته مهمتر از این دو این است که تمدن اسلامی به دست سلف ایجاد نشده است، بلکه همه شهروندان و ساکنان این مناطق در آن سهیم بوده‌اند به شمول اتباع دیانت‌های دیگر. امروزه مطالعات تاریخی فراوانی در دسترس است که نقش زرتشتیان، یهودیان، مسیحیان، مانویان، صابئیان، بودائیان، و هندویان را در کنار مسلمانان، چه مسلمانان متدین و چه سست‌دین، در رشد علم و صنعت و مدنیت اسلامی نشان می‌دهد. اساساً عامل شکوفایی تمدن اسلامی این بود که سلیقه متشددان مسلمان مانند اهل حدیث بر کلیت این تمدن سایه نینداخته بود و عرصه را بر پیروان دیگر ادیان و مذاهب تنگ نکرده بود. از زمانی که تسامح و تساهل دینی رخت بربست، به علاوه عوامل درونی دیگر، مقدمات افول این تمدن فراهم شد، و ضربات بیرونی توانست آن قوه را به فعل آورد. این قاعده بر دیگر تمدن‌ها نیز صادق است، یعنی عامل مدارا و تساهل دینی در پیدایش تمدن‌ها، و از میان رفتن مدارا و تساهل در سقوط آنها موثر بوده است.
همچنان، این جریان به این نظر است که تمدن اسلامی یگانه تمدن پدید آمده در تاریخ بشر نیست، بلکه در حدود دوازده هزار سال است که بشریت در مسیر تمدن گام بر می‌دارد، گاهی مرکزیت این فعالیت‌ها و رونق بیشتر آن در منطقۀ خاصی بوده است و آن دوره تمدنی به آن نام شناخته شده است و گاهی در جایی دیگر، مانند تمدن بین‌النهرین یا تمدن مصر باستان و…، اما در نهایت مانند زنجیره‌یی تکاملی است که افتخار آن به تمام بشریت بر می‌گردد. همه تمدن‌ها نیز محاسن و معایب خود را داشته‌اند. همچنان‌ هر دوره تمدنی کم‌وبیش عصاره‌یی از دوره‌های تمدنی پیش از خود را در خود گرد آورده است. تمدن معاصر نیز عناصر فراوانی از تمدن اسلامی، تمدن رومی، تمدن یونانی و سایر تمدن‌ها را به اندازه‌هایی با خود دارد.
تمدن اساساً دست‌آوردی انسانی است پیش از آن‌که غربی یا اسلامی یا یونانی باشد. از این نظر برای پی بردن به چرایی افول تمدن اسلامی باید از اساس به مطالعه علمی پدیده تمدن روی آورد، و قواعد حاکم بر فراز و فرود آن را پیدا کرد.
وقتی به تمدن اسلامی برسیم دو دسته عوامل را پیدا می‌کنیم که در این افول نقش داشته‌اند یکی بیرونی و دیگری درونی. در میان عوامل بیرونی دو حادثۀ مهم یکی حمله مغول و دیگری جنگ‌های صلیبی مهمترین‌ها به حساب می‌روند.
در میان عوامل درونی به موارد متعددی می‌رسیم که سبب افول یک تمدن می‌شود. جنگ‌های داخلی میان دودمان‌های مختلف مسلمان که از عصر صحابه شروع شد و تا سقوط امپراتوری عثمانی در قرن بیستم ادامه داشت یکی از این‌ها به حساب می‌آید. اما این خود زاده چند عامل دیگر بود، از همه مهمتر فقدان نظریه قدرت در تمدن اسلامی که تا امروز دوام کرده است. از نظر تیوریک مهمترین نظریه‌پردازی‌های سیاسی زیر عناوینی به‌نام نصیحه الملوک، الاحکام السلطانیه و سیاست‌نامه صورت گرفت، اما به لحاظ اپیستیمولوژیک امروزه واضح شده است که آن‌ها اقتباساتی از نظریه‌های سیاسی یونانیان و ایرانیان پیش از اسلام بوده، یا صرفاً نصایحی اخلاقی که نمی‌توانست تبدیل به مکانیسمی برای مدیریت منضبط قدرت شود.
این مشکل ناشی از این بود که مسلمانان هیچ تیوری مدونی از خود برای نظام‌نامۀ سیاسی نداشتند و این خلأ تا امروز پابرجاست. تجربه‌های عملی مسلمانان مانند تجربه سیاسی دیگر ملت‌ها با افت و خیز همراه بود، هم موفقیت‌های خود را داشت و هم کاستی‌های خود را. آن نظریه‌پردازی‌های اقتباسی نیز هیچ‌گاه به عرصۀ عمومی راه پیدا نکرد تا به پیدایش سازوکارهایی بینجامد که ساختار قدرت را ضابطه‌مند و قانون‌مدار گرداند و راه را بر استبداد حاکمان ببندد. این را حتا بنیادگرایان مسلمان قبول دارند که بعد از سی سال خلافت راشده نظام حکومتی ما در اغلب دوره‌ها به گونه‌یی بوده است که در روایتی منسوب به پیامبر (ص) از آن به «مُلک عضوض» یعنی پادشاهی گزنده و خبیث یاد شده است.
اگر بخواهیم یکایک عوامل را بر شماریم از اصل بحث دور می‌افتیم. می‌خواستم عرض کنم که عوامل درونیِ افول تمدن اسلامی نسبت به عوامل بیرونی نقش اساسی را داشت، و در این میان روندی که سرانجام به پیدایش گرایش‌های تکفیری انجامید نقش اساسی‌تری در این زمینه بازی کرد.
به اساس قاعده «تعرف الأشیاء بأضدادها» جریانی که در تاریخ اسلام به دگرپذیری، تساهل، تسامح و مدارا مشهور است، اگر از بعضی استثناها بگذریم، جریان عرفان اسلامی است. نقطۀ مقابل آن که به سخت‌گیری شهرت دارد جریان ظاهرگرایان متشرع است که در گذشته غالباً اهل حدیث نمایندۀ اصلی آن بودند و این میراث تدریجاً به جماعتی منتقل شد که بعداً به‌نام سلفیت یا وهابیت معروف شدند.
البته سلفیت طیف وسیعی است که در داخل خود به چند دسته تقسیم می‌شود، در یک سر آن سلفیت اصلاحی در مغرب عربی است که تا نظرات رشید رضا در مصر امتداد می‌یابد و به مدرسۀ عقلی اسلامی نزدیک می‌شود و تحت تأثیر محمد عبده قرار دارد. بخشی از اخوان نیز، به حیث افراد نه به حیث منهج، به این سر طیف نزدیک است. این بخش از سلفیت میانه‌یی چندانی با تکفیر نداشته است و مشترکات قابل توجهی با نواندیشان دینی دارد، خصوصاً از حیث اعتبار قایل شدن به عقلانیت و داده‌های علمی. اما در سر دیگر این طیف جریانی است که از محمد بن عبد الوهاب شروع شده و تاریخش با جنگ‌ها و ریختن خون فراوانی از مسلمانان سنی و‌‌ شیعه آمیخته است. بخشی از متشددترین جناح‌های این جریان در حجاز بعداً به دست ملک عبد العزیز سرکوب گردید و هزاران نفر شان کشته شدند تا او توانست پایه دولت‌داری مدرن را در آن کشور بگذارد. آخرین حلقۀ سلفیان تندرو گروه جهیمان عتیبی بود که در اواخر دهه هفتاد میلادی خانه کعبه را اشغال کرد و بعدا به دست حکومت سعودی و کمک فرانسه سرکوب شد. این گروه نیز نام خود را حرکت الاخوان گذاشته بود که با اخوان معروف فرق دارد.
در میانه دو سر این طیف سلفیت علمی، سلفیت دَعَوی، سلفیت حرکی و سلفیت جهادی قرار می‌گیرد.
مهمترین ویژه‌گی گروه‌های ظاهرگرا که بر افول تمدن اسلامی تأثیر داشت این بود که آنان آتش منازعه درونی در میان مسلمانان را به راه انداختند. یعنی بیشترین درگیری نظری شان با نیروهای درون امت اسلامی بوده است. این همان ویژه‌گی است که آنان را به خوارج نزدیک می‌کند. به عبارتی، مهمترین توانایی آنان سلبی است نه ایجابی. آنان دایم در پی این بودند که کدام فرقه منحرف است و از اسلام صحیح فاصله گرفته است، بدون اینکه در پی ارایه طرح‌هایی باشند که زنده‌گی مردم را بهبود ببخشد و به رشد تمدن مسلمانان کمک برساند.
اگر از این نظر ببینیم، آنچه امروزه ما مسلمانان به آن‌ها به عنوان دست‌آوردهای تمدن اسلامی در دوران درخشش آن افتخار می‌کنیم و می‌بینیم ما را با کلیت تمدن انسانی هم‌بسته و هم‌تبار می‌سازد یا فلسفه ابن رشد است، یا عرفان مولانا و ابن عربی، یا طب ابن سینا، یا الجبر خوارزمی، یا ریاضیات خیام، یا فیزیک ابوریحان بیرونی، یا کارهای ابن نفیس، محمد بن زکریای رازی، جابر بن حیان و مانند این‌ها. آنان کسانی بودند که بارها از سوی ظاهرگرایان مسلمان تکفیر شده یا منحرف از اسلام صحیح خوانده شدند و برخی از آنان به تبعید، شکنجه و گاه اعدام روبه‌رو گردیدند. سلفیت هیچ میراثی ندارد که بتوان به کمک آن در برابر دیگر ملت‌های دنیا با سربلندی ادعا کرد که تاثیری بر زنده‌گی انسان‌ها و پیشرفت ایشان داشته است. البته این قصه مخصوص سلفیان ما نیست، همه ادیان در میان خود سلفی‌هایی دارند که امروزه به‌نام جریان‌های ارتدوکسی شناخته می‌شوند، و از این نظر مانند هم‌اند.
نویسندۀ بزرگ جاپانی توشیهیکو ایزوتسو، در کتاب بسیار مهم خود به‌نام مفهوم ایمان در کلام اسلامی به خوبی بر این نکته انگشت گذاشته است، بزرگ‌ترین دردسری که خوارج برای جامعه اسلامی پدید آورد کشاندن جنگ به درون خانه مسلمانان بود. این سلبی‌ترین رویکرد ممکن در درون یک تمدن است. پیش از آن همه مسلمانان در یک طرف قرار داشتند و دیگران در طرف دیگر، اما خوارج جنگ و نزاع را به داخل خانه کشاندند.
ظاهرگرایان مسلمان نیز مانند خوارج بخش اعظم نیروی خود را صرف فاسق خواندن، مبتدع خواندن و مشرک خواندن دیگر مذاهب و جماعت‌های مسلمان کرده‌اند. تنها کافی است میزان نیرویی که در این کار صرف کرده‌اند به لحاظ کمیت در تاریخ اسلام بررسی شود تا ببینیم چه پول، وقت و توانی برای این کار صرف شده است. تنها مبلغی که یک کشور در این زمینه در دهه هشتاد و نود میلادی گذشته مصرف کرده به نود میلیارد دالر برآورد شده است. اگر آنچه را رقبای شیعه آنان برای مقابله با آن مصرف کردند نیز به این عدد بیفزاییم می‌توانیم بفهمیم که چرا جهان اسلام امروزه در این وضع قرار دارد. حال تصور کنید که اگر بخشی از این نیرو و امکانات صرف بهبود زنده‌گی مردم و بالا رفتن سطح فرهنگ و دانش شان می‌شد امروزه ما کجا بودیم.
اگر کسی بخواهد بداند که چگونه ما در آغاز هزاره سوم و قرن بیست و یکم شاهد ظهور خشن‌ترین گروه‌های تکفیری هستیم، باید روند نفرت‌‌‌‌پراکنی درون‌‌دینی را در طول بیشتر از یک هزار سال تاریخ ما دنبال کند تا لایه‌های زیرین این ماجرا برایش هویدا گردد.
از این رو است که صاحب این قلم با دردمندی می‌خواهد بر این حقیقت تلخ به تکرار انگشت بگذارد که ماجرای تکفیر و تکفیری‌گری سرطان تمدن ماست که امروزه سر باز کرده است. با سلاح تکفیر بوده است که فرزانه‌ترین فرزندان این امت سرکوب شده و صدای شان ناشنیده مانده است. از نوابغی مانند عین القضات و شیخ شهاب الدین سهروردی بگیر تا اقبال لاهوری و ابوزید و دیگران… اگر کسی از دید کلان به موضوع نگاه کند در خواهد یافت که با به راه انداختن چند بحث جدلی عقیم گرهی از کار فروبسته ما گشوده نخواهد شد و باید گواه روزهای بدتری هم باشیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.