احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالهدی اشرفی خراسانی - ۰۲ دلو ۱۳۹۷
بخش نهم/
ب. جریانهای فرهنگی- مذهبی
۱- تصوف (متصوفین)
تصوف با ظهور غزنویها در سرزمین بزرگِ خراسان رشد یافت و حتا به نوع خاصِ تصوف به نام «تصوف خراسانی» مشهور گردید، که از عمده جریانهای فکری جهان ـ از مسیحیت، هندو و فلسفۀ یونان ـ اثر پذیرفته و بالمقابل اثر گذاشته است. هر نوع تصوف و ریاضتکشی دارای خصوصیاتی است که باعث تفاوتِ آن از دیگر فرقههای تصوفی- ریاضتکشی میشود. هر جریان فکری دارای روحیۀ روانشناختی متفاوت بر افراد و اشخاص پیروِ خود بوده؛ همینطور تصوف خراسانی خالی از هر نوع زهد و ریاضتکشی خشک و جزمی، داعیۀ دوری و گریز از جهان را نداشته و جهان هستی را جزو مظاهر جهان متافیزیکی(ماورایی) دانسته و ریاضتکشی و زهد در مکتب خراسانی به معنای کنارهگیری و ترک وظایفِ این جهانی نیست و صرف عدم برتری امور دنیوی بر امور معنوی را بیان میکند. مهمترین شاخصههای آن عبارت اند از: جنبۀ طریقت داشته، با شریعت پیوند زیاد ندارد، خانقاه و آیین رسوم سماع و رقص و دستافشانی مختص خانقاههای خراسان بوده، آیین جوانمردی و فتوت(رفیقی، ۱۳۸۶: ۱۳۵-۱۴۱). با انحطاط تمدن خراسانی و ظهور اقوامِ افاغنه و نامگذاری کشوری به نام افغانستان شاخههای تصوفی با بنیه و ریشههای اعتقادیِ جدید وارد این سرزمین گردید. ریشهیابی تحولات سیاسی- اجتماعی و فرهنگی به نقشِ این نهادها پیوند خورده و در اینجا صرفاً به معرفی این نحله در تاریخ معاصر این کشور پرداخته میشود:
دو مفهوم کلیدی در اندیشۀ وبر، ریاضتکشی و عرفان بهحیثِ دو مفهوم قویِ جهتدهنده و انگیزشی مورد مطالعه قرار گرفته است. در مقایسه میان ریاضتکشی این جهانی در شاخههای کالوینی و پروتستانی و عرفان به عنوان یک روش رستگاری آن جهانی پرداخته، عملاً خلاف سخن روا که صوفی را جدا از زندهگی اجتماعی نمیداند. فرقههای تصوفی عملاً منادی جدایی و گوشهنشینی فردی اند و بهجز پرداختن به اذکار و اورادهای نقلی، دیگر هیچ نقشی اجتماعیِ مفیدی برای رستگاری اینجهانی قایل نیستند. اولیور روا با تفکیک میان کلیت تصوف، از دو نوع تصوف؛ یکی تصوف سنتگرا و دومی تصوف مارابوتیسم نام میبرد. اساس این جدایی را بر پیوستهگی و همگرایی گروه تصوفی با شریعت قرار داده است، نه نقش اجتماعی و کارکردهای اجتماعی این گروهها؛ زیرا در نقش اجتماعی و مبدل شدنِ تلاشهای تصوفی به یک روحیۀ قوی اینجهانی و رشد دهندۀ تحولات و تغییرات اجتماعی، نقش هر دو منفی بوده است. از دید اولیور روا، تصوف سنتگرا با مذهب مخالفت نداشته و در یک رابطۀ طولی با هم قرار دارند؛ یعنی مرشد طریقت نقش دوگانۀ عالم بودن و پیر طریقت را باهم دارد و یا برعکس هر عالم دینی گرایش تصوفی دارد.
شاید مهمترین دلیل سنتمحور بودنِ نظام سیاسی و مبدل شدن سنت(رسوم و عادات قبایلی) به یک منبع مشروعبخش قدرت سیاسی در نقشهای دوگانه و چندگانۀ مرشد- سران قبایل و علمای دینی باشد که به تصوفزدهگی عوام و حوزۀ قدرت سیاسی انجامیده است. پیروان گروههای تصوفی سنتمحور، در میان اقشار بورژوازی سنتگرای باسواد، صنعتگران و کارمندان و روستاییان در مناطق قدیمی و صاحب فرهنگ و بالاخره در میان ایماقها(شاخهیی از اقوام آریایی پارسیزبان) وجود دارد(روا، ۱۳۶۹: ۶۸). تصوف مارابوتیسم که بر نوعی اعتقاد قداست و برکت بر یک طایفه و خانواده متکی بوده و به شکل میراثی انتقال مییابد، خصلت خانوادهگی دارد. ذکر اوراد و اجرای مناسک خاصۀ این خانواده با تقدس بوده، افراد خارج از خانواده و تبار فرقه از قداستِ میراثی برخوردار نمیباشند. مخلصین در دورههای سالانه با مرشد و پیر صاحبِ کرامت دیدار میکنند، با هدایا به حضور پیر طریقت شرفیاب میشوند که وی با مهماننوازی و معالجۀ بیماران، تعویض و دادن چیزها که مایۀ خیر و برکت پنداشته شده، دل مخلصینِ خود را گرم نگه میدارد. در این نوع تصوف، نقش خوانین، متنفذین و اشخاص با نفوذ قومی- محلی بیشتر از علما و طبقۀ روحانیون است بنابراین، در بین این نوع گرایش تصوفی و علمای دینی ناسازگاری وجود دارد. زیرا بدهبستان حاکم میان مرشد طریقت و مخلصین آن بر نوع حمایت و طرفداری و وفاداری استوار است. از یک طرف اطاعتِ بیچون و چرا و خود منبع برکت پنداشته شده و افراد عادی توانایی سیطره بر قوۀ قداست مرشد خود را ندارند. این نوع تصوف مورد پسند تودههای مردم بوده است، طوریکه اولیور روا به این موضوع چنین اشاره نموده است: «در اینجا تصوف بهشدت رنگ ضدیت با جامعۀ روحانیت دارد، این روشی است که توسط آن، قبایل در پیوند با شریعت که حقوق عرفی آنها را انکار میکند، مذهب را با خصوصیات ایلاتی خود آشتی میدهند. (روا، ۱۳۶۹: ۶۹)
۲- علما
ادیان توحیدی منادی تعالی و تکاملِ بشر توسط برنامههای الهی و وحیانی اند. بعد از رفتن هر پیامبر جریان انتقال ارزشها، پیامها و متنهای وحیانیِ دین به دوش گروههایی قرار میگیرد که مستقیماً آن پیام را کسب کرده و یا از منابع معتبر فرا گرفته اند. در جامعۀ افغانستان میراثدار چنین حرکتی، گروه و جماعت علما است که دارای علم به ارکان و فروعات شریعت بوده و حلقۀ وصل میان رعیت و حکمرانها نیز بودهاند. این مسأله باعث برقراری یک رابطه دوطرفۀ خاص میان نهادهای دینی و مراکز قدرت سیاسی گردیده، با آنکه در دورههایی از تاریخ سیاسی کشور بهحیث رقیبهای قوی بر حذف همدیگر عمل نمودهاند. زیرا عملاً قویترین قدرت اجتماعی را در مقابل اقتدار بلامنازع زمامداران، نهادهای دینی دارا میباشند.
علما بنا بر ماهیت سنتی جامعه، جزو مهمترین گروههای اثرگذار در میان تمامی گروههای منزلتی بهشمار میروند. مذهبی بودن و پابندی تودههای مردم به اساسات دین اسلام، بیش از هر عاملی زمینههای نفوذ و سلطۀ بلامنازع این گروه را در میان مردم باز نموده است، اما این جماعت در یک تقابل نظری- عملی با جریانها و دادههای نوین بشری قرار دارند. زیرا اساسات مطالعاتیِ این گروه نه اینکه با گذر زمان همگام نبوده، بل خلاف جوِ متغیر و متحول جوامع بشری یک نگاه جزم و ثابتانگارانه نسبت به زندهگی متغیر بشری دارند. طوری که روا در بیان مواصفات این جماعت بیان نموده است: «علما افرادی هستند باسواد ولی نه روشنفکر، آنان که وفق برنامۀ درسی هزارسالۀ مشترک در تمام جهان اسلام تربیت شدهاند.»(روا، ۱۳۶۹: ۷۶).
Comments are closed.