احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عباس اسدیان - ۱۲ حوت ۱۳۹۷
بخش نخست/
«خواننده بیآنکه بداند در یک نبرد با نویسنده گیر افتاده است» (ادبیات و مرگ، ص ۲۰۸). من اما در مورد کتاب یسنا اندکی از این حرف به نفع خود استفاده میکنم و میگویم خواننده با خواندن این کتاب در یک نبرد آگاهانه با نویسنده درگیر میشود. این درگیری از همان ابتدا خلق میشود تا اینکه در انتهای داستان به نقطۀ اوج خود میرسد: آیا غلامحسین خودکشی میکند یا زندهگی بازهم بهانهیی دستش میدهد و به زندهگی ادامه میدهد؟ به نظر میرسد نویسنده قهرمانِ خود را داخل دریا میاندازد – این را میشود با توجه به نام کتاب فهم کرد – اما باور من این است غلامحسین خودکشی نمیکند، چون در آخرین لحظه که تصمیم میگیرد خودش را داخل دریا پرتاب کند، صدای شلیک گلوله و کسانی که پدرش را کشته است – ممکن است این صدای شلیک گلوله به خودش باشد – در گوشش طنینانداز میشود. من این صدا را «بهانه»یی مییابم دال بر این که بازهم باید به زندهگی ادامه بدهد، حداقل به این دلیل که هنوز نتوانسته است با ایدیولوژیِ کسانی که پدرش را کشته است تصفیهحساب کند. یعنی او هنوز برای پدرش هیچ کاری انجام داده نتوانسته است.
«در برگشت به مرگ»، میتواند اتوبیوگرافی یعقوب یسنا قلمداد شود. از همان ابتدا نوشته است: «زندهگی بهانه است… بهانه این شد تا زندهگیام را روایت کنم» (در برگشت به مرگ، ص ۲). این حرف را زمانی میگوید که شخصیت اصلی داستان (غلامحسین) میخواهد خودش را داخل دریا پرتاب کند؛ زندهگیاش به پایان برسد و بدنش را ماهیهای دریا بخورد. اما همین که میبیند هنوز بهانهیی برای زندهگی کردن دارد، از این کار خود منصرف میشود و در گفتوگو با یک شخص دوم زندهگی خودش را روایت میکند. راوی زندهگی خود را برای یک دوستش تعریف میکند، اما این دوست یسنا نیست که دارد قصۀ زندهگیاش را میشنود بلکه تمام جامعه است که مخاطب او میباشد. تلنگرهای گاه و بیگاه دوستش عبارت است از واکنشهایی که جامعۀ سنتی در برابر عقاید روشنگرانه میتواند از خود نشان بدهد.
«زندهگی با بهانه ادامه مییابد». سلسلۀ این بهانهها پایانناپذیرند. یسنا، روایت زندهگیاش را از بالای یک تختهسنگ شروع میکند و به گونهیی کماکان مبهم، اما بهشدت تأملبرانگیز، در همانجا به پایان میرساند. او مسیر زندهگی خود را دایرهوار ترسیم نموده است؛ بعد از یک چرخش دوباره به همانجایی میرسد که حرکتش را آغاز کرده بود.
من خوانش خود را، با توجه به اینکه دارم دربارۀ زندهگی یسنا حرف میزنم، طی چند گزینه اینگونه ارایه میدهم:
لذتگرایی:
یک از باورهای مسلط در داستان اپیکورگرایی است. گرچند نامی از مکتب اپیکور برده نشده است ولی فضا اغلب اپیکوری است. نویسنده با توجه به فهم و درکی که از زندهگی برایش حاصل شده است، مدام به دنبال یک نوع پناهگاه میگردد که او را بتواند لحظهیی به لذت، آرامش و فارغالبالی برساند، گرچند لذتهای زودگذر. مهمترین پناهگاهها عبارت اند از تفنگ، کتاب، شراب و زن: «از دیدن این چهار چیز وسوسهیی توأم با هراس برایم دست میدهد. خیال میکنم آشنایی با این چهار چیز نه تنها آغاز خرابی و ویرانیام بلکه آغازِ احساس نیاز به پناهگاه برایم بودند. همۀ اینها اعتیادآور بودند. نخستین ویرانی زندهگیام با شلیک آغاز شد، اما پس از آن شلیک، تفنگ پناهگاهم شد. دومین آغاز ویرانیام آشنایی با کتابها بود. آنچه را که حقیقت میپنداشتم با خواندن کتابها همهاش ویران شدند؛ برای یافتن و رسیدن به حقیقت چارهیی جز پناه بردن از این کتاب به آن کتاب نداشتم. سومین ویرانیام با نوشیدن شراب آغاز شد. نشئهگی مرا لحظهیی بیخیال از واقعیتهای دستوپاگیر میکرد اما پس از نشئهگی دچار رنج دوچندان میشدم؛ چارهیی نداشتم غیر از اینکه برای فرار از این رنج به شراب پناه ببرم. چهارمین ویرانیام از آشنایی با زنان آغاز شد. پیش از آشنایی با زنان، خود را مستقل احساس میکردم. بعد از آشنایی با زنان دیگر نه خود را مستقل احساس کردم و نه شادی و مستی را بی زنان احساس توانستم. خیال میکردم گذر از یک زن به زن دیگر، کشف جهانی با امکانهای تازه برای پناهگاهی بهتر و شادیآورتر است» (ص ۱۰). از این پاره میشود به عنوان کلیدیترین بخش کتاب نیز یاد نمود، چون موشکافی و تعمق در همین مورد میتواند به یک معنا تمام زندهگی نویسنده را بازگویی کند. البته من گمان میکنم اثر دیگر نویسنده (مجموعهشعر «من و معشوق و ماقبل تاریخ») نیز در این مورد به خواننده کمک میکند تا با زندهگی فکری نویسنده آشنا شود. راوی خواهان زمینی کردنِ چیزها است و از تفسیرهای ماورایی و متافیزیکی بیزار به نظر میرسد، و این امر بازهم برمیگردد به اینکه لذتگرایی قلب داستان را شکل میدهد. آنجا که میگوید تعاریف سقراط، افلاطون و ارسطو از عشق همه «توصیفهای است متافیزیکی» و «عشق لحظههایی است که زنان و مردان، مست در آغوشِ هم استند» هم چیزی جز عینیسازی و ماتریال کردن چیزها نمیباشد. حتا میشود گفت نوعی گرایش پوزیتویستی فکر راوی را تسخیر کرده است که میخواهد از هر چیز یک تصویر در بیرون داشته باشد.
نسبیگرایی:
«دین داشتم، بیدین شدم، مارکسیست شدم، اما سرانجام چه؟ از همه بریدم. شاید پیش میآمد من برای مارکسیسم آدم میکشتم، امروز طالب و داعش برای عقیدۀ خود آدم میکشند. من و داعش از هم چه فرق داریم، هیچ. پشیمانم. من از بحث [دینی] خستهام… نتیجه ندارد» (ص ۷۱). دو ایده در این قطعه مطرح شده است: نسبیباوری و جدل استعلایی. نسبیباوری میگوید اینکه ما از هر چشمانداز به جهان نگاه کنیم به همان اندازه نزدیک به حقیقت است که «دیگری» از یک چشمانداز دیگر به جهان نگاه میکند. معنایی که ما از طرز نگاه خود به جهان برای خود دستوپا میکنیم، در بنیاد خود با معنایی که یک فرد دیگر از اثر دید خود به جهان برای خودش فراهم میکند هیچ تفاوتی ندارد. مشخصاً در اینجا منظور این است که تفکر دینی و غیردینی در یک سطح از معنادهی به جهان قرار دارد؛ چون «هیچ حقیقتی نیست، هر چه هست قراردادهای انسانی است» (ص ۱۱۰). ما نمیتوانیم موجه بودن باور خود نسبت به باور کسِ دیگر را به اثبات برسانیم. از این لحاظ گمان میکنم یسنا نیمنگاهی به این سخن پروتاگوراس که میگفت «انسان، معیار همه چیز است» نیز داشته است و این نسبیباوری او – چه آگاهانه و نا آگاهانه – با همان رویکرد همخوانی دارد. اما انتهای قطعۀ فوقالذکر ما را به کانت نزدیک میکند، به مبحث جدل استعلایی. نویسندۀ کتاب «در برگشت به مرگ» گفته است بحث دینی نتیجه ندارد، یعنی بحث کردن در مورد صدق و کذب باورهای دینی ما را به جایی نمیرساند. این مورد را در یک چارچوب کانتی میشود بهتر توضیح داد. کانت، در «نقد عقل محض» از سه ایده به عنوان مباحث متافیزیکی محض یاد میکند که صحبت کردن در مورد آنها ما را به جدلهای بیپایان میکشاند و هیچ نتیجهیی از آن حاصل شدنی نیست. این سه ایده عبارت اند از خدا، نفس، جهان. کانت میخواهد این را بگوید که بحث کردن در این سه زمینه از توانایی عقل انسان خارج است. گفتوگو و تفکر دربارۀ بقا و عدم بقای نفس عقل را به مغالطه میکشاند، تفکر دربارۀ آغاز داشتن و نداشتن جهان عقل را به تعارض میرساند و در نهایت هم تفکر دربارۀ وجود و عدم وجود خدا عقل را به سمت یک نوع ایدهآلگرایی رهنمون میشود. اما در «در برگشت به مرگ» با این ایده در ساحت دینی مواجه هستیم که از جهتی همۀ آن سه موردی را در بر میگیرد که کانت از آنها یاد نموده است. یعنی اساس مباحث دینی را نیز اثبات وجود خدا، اثبات بقای نفس و خلقت جهان به واسطۀ خدا شکل میدهد. اما بحث کردن دربارۀ این موضوعات خارج از توانایی عقل میباشد. چون به همان اندازه که برای اثبات ادعای خود در این زمینه میتوانیم دلیل بیاوریم، به همان اندازه یک فرد میتواند برای رد آنها دلیل بیاورد. نتیجۀ این بحثها هم بینتیجه بودنِ آن است و بهتر قبل از آنکه درگیر این موضوعات شویم، به ضعفِ خود و بیهوده بودن این جدال اشتراک نظر داشته باشیم. این همان چیزیست که یسنا به زبان خودش گفته است «نتیجه ندارد»؛ نتیجه ندارد چون به جدلهای بیپایان منجر میشود.
Comments are closed.