احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرتبخشی، استاد دانشگاه کابل - ۱۳ ثور ۱۳۹۸
درآمد
از گذشتههای دور، از سالهای ابتدایی مکتب، حیدری وجودی طنین آشنایی بود در گوشم. این آشنایی از طریق دو صوفی بهدست آمده بود: یکم، از طریق حنجرۀ موّاج و آهنگین صوفی مجید، و دیگری از پنجرۀ شعرهای شفاف و صمیمانۀ صوفی عشقری که روزگار درازی را با آن نفس کشیدهام. صوفی مجید میخواند:
حیدری روی تو ای دلبر بیمهر ندید
قد و بالای رسای تو پریچهر ندید
دید امّا کمکی، کشته شد و دیر ندید
عشقری مُرد و گُل روی ترا سیر ندید
چقدر پیش تو عرض دل ناکام کنم
صوفی غلامنبی عشقری که از شاعران نامآشنای سرزمین ماست، در ابیات چندی از حیدری وجودی، یار و همدم او تا واپسین لحظههای عمرش، سخن میراند. آنجا که گفته است:
گر حیدری سر را به فدای تو نمیساخت
در دایرۀ ناز تو مأمور نمیشد
و یا:
عشقری چَپ مَبین به سوی بتان
حیدری پهرۀ ترافیک است
درست، سال ۱۳۸۴ هـ ش بود و من متعلّم صنف دوازهم مکتب، که از قضا روزی همراه با پدرم به شهر آمدیم تا کتابهای چندی برایم بخرد. از پدر خواستم تا به کتابخانۀ عامه، به حضور جناب حیدری وجودی که از گذشتهها نامش را شنیده بودم، اشراف بیابیم و او نیز پذیرفت. آمدیم به کتابخانۀ عامه، مکانی برای همهگان و تهی از پاسبان و تشریفات و رژیم ویژهیی؛ همانکه حافظ گفته بود:
هر که خواهد گو بیا و هر که خواهد گو برو
کبر و ناز حاجب و دربان در این درگاه نیست
رفتیم و یک دو منزل را پیمودیم و به حضور حیدری وجودی شرفیاب شدیم. من غزلوارهیی خواندم و وجودی با تمام وجود به آن گوش فرا داد. بیتهایی از آن غزل اینگونه بود:
سرنوشتم این زمان با دهر دون پیچیده است
در تن آشفته زین رو اوج خون پیچیده است
آخر ای شیرین کجا هستی که فرهاد حزین
نالهاش در سینههای بیستون پیچیده است
ای نکیر و منکرم بگذارد آرام و خموش
کاین نفس بعد از زمانها با سکون پیچیده است
رازهای ظاهراً خاموش یک مرد حزین
مثل اشک از حلقۀ چشمان برون پیچیده است
در این میان، بیت سوم به ایشان تحسینبرانگیزتر بود و پس از شنیدنِ غزلوارۀ فوق، از من خواست هرازگاهی سری بزنم به کتابخانۀ عامه. از آنروزگار تا ایندم، وقتی دنیا محاصرهام میکند و وضعیّت برایم تهوع میآورد، به کتابخانۀ عامه پناه میبرم و از معنویّت محضر حیدری وجودی کسب جمعیت میکنم.
ابعاد شخصیّتی حیدری وجودی
وجودی شخصیّت چندبُعدی و جامعالاطرافی است که میتوان روی هر بُعدی از شخصیّت او بهدرستی و بهروشنی مکث و تأمل کرد. به گزافه نیست اگر یکی از مهمترین ویژهگیهای شخصیّتی او را عارفمشربی او در نظر داشت. او در این طریق، افزون بر عرفان نظری، در عرفان عملی نیز ید طولایی دارد. از این گذشته، شاعری است نامآشنا و -چنانکه گفتهاند- حلقۀ وصلی است میان شاعران دیروز و امروز افغانستان. او با علوم اسلامی متداول نیز آشنایی دارد و عرفان عشقبنیاد مولوی بیش از دیگران، در جانِ جانِ او رسوخ یافته است. شاید از همینجاست که حیدری وجودی را نیز میتوان آخرین حلقۀ عارفان مکتب جمال انگاشت، مکتبی که عشق را تابعی از زیبایی میانگارد و خدا را زیبایی برین و منشای زیباییهای هستی. همانکه حافظ گفته بود:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و یا به زبان عراقی:
حسنت در ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بُدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
به بیان دیگر:
جمال ازل پیش از ایجاد حسن
شهی بود امّا سپاهی نداشت
به زبان قرآن:
فتبارکالله احسن الخالقین[مومنون: ۲۳]
و به بیان پیامبر:
إن الله جمیل یحب الجمال
و به سخن مولوی:
او جمیل است و یحبّ للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال
بدینگونه است که عشق از زیبایی مایه میگیرد و زیباییهای جزیی و زمینی نیز سرانجام به آن زیبایی کلی و متعالی راه میبرد که تمام زیباییهای عالم از آن نبعان کرده است. از اینرو، در نگاه عارف مسلمان جهان بالقوه زیباست، چون مظهریست از زیبایی برین الهی.
موضوع اصلی
باری، اینها موضوع اصلی سخن من نیستند، مسألۀ اصلی برای من در نگاه به جناب حیدری وجودی، زیستِ ارزشمند و فضیلتمندانۀ اوست. حیدری چنان میزید که باور دارد و از اینرو، نفاق و دورنگی در تجربۀ زیست او راه ندارد. این مسأله از او شخصیّتی یکرنگ به نمایش میگذارد که در آن از نظر تا عمل فاصلۀ چندانی نیست. او به معنای کلمه عارف است، عارفی که به جهان درون بیش از عالم بیرون از خویش نظر دارد و همواره کوشیده است تا هوسهای نفس ظغیانگرش را لگام بزند و به تعبیری، شیطان نفسش را به دست خویش مسلمان کند. عرفان در یک معنا، درهمپیچیدنِ طومار نفس است که در سیاق اسلام از آن به جهاد اکبر تعبیر میشود. پیامبر پس از برگشتن از غزوهیی فرمود: رجعنا من الجهاد الاصغر إلی جهاد الأکبر. از جهاد کوچکتر به جهاد بزرگتر برگشت نمودیم. این نکته نشان میدهد که جنگ با رذیلتهای درونِ آدمی بسی توانفرساتر از جنگ با دشمنهای بیرونیست. انسانِ گیرمانده در چنبرۀ نفسانیات و رذایل نمیتواند از زندانِ جهات برهد و دربی بگشاید به افقهای بیکران فراسوی عالم ماده. تنها با قناعت و کماعتنایی -نه بیاعتنایی- به خواستههای مادی و نفسانی است که میتوان به آزادی واقعی دست یافت، آزادییی که عرفا از آن به رهایی تعبیر کردهاند.
مولوی در داستان خاربن و خارکن… در دفتر دوم مثنوی معنوی به زیبایی هرچه تمامتری نشان میدهد که اگر ریشۀ بدیها و رذیلتها از درون آدمی برکنده نشود، رویهمرفته به درختی تنومند تبدیل خواهد شد. به روایت مولوی، شخصی در راه خار نشانده بود و مردم از آن بابت به تنگ آمده بودند. وقتی حاکم از او خواست که آن خاربن را برکند، در کندنش تعلل میکرد و فردا و فردا وعده میگذاشت. سرانجام حاکم به او گفت: با هر روزی که میگذرد، تو پیرتر میشوی و آن بتهخار جوانتر و برومندتر. مولوی نتیجه میگیرد که خوی بد آدمی شباهت تام و تمامی با آن خاربن دارد. در مثنوی میخوانیم:
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در میان ره نشاند او خاربن
رهگذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پرخون شدی
جامههای خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جِد حاکم بدو گفت این بِکَن
گفت آری برکنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
تو که میگویی که فردا این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مَبر
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا به کلّی نگذرد ایام کشت
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
از اینرو، خویهای بد آدمی شبیه خاربنیست که روی همرفته، اگر کنده نشود، بزرگتر، جوانتر و استوارتر خواهد شد. آدمی بایستی از همان ابتدا در برابرش بایستد، والّا روزی در نبرد با آن به زانو درخواهد آمد. حیدری وجودی همواره در تحلّی به فضایل و تخلّی از رذایل کوشیده است و تواضع یک از مهمترین فضیلتهاییست که در نجمالعرفا بیش از فضایل دیگر اخلاقی خودآرایی دارد. او علیرغم فرصتهای پیشآمده در حدّ ریاست، معینیّت و وزارت، پیوسته به سیاست و پُستهای سیاسی بیمهری پیشه کرده و از چشمانداز قناعت به استغنا رسیده است. او شاید بهخوبی از اندرزهای تکاندهندۀ شاعرانی چون: ابوالمعانی بیدل آگاهی دارد:
یارب این بیدانشان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
و یا:
رحم بر قارونسرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیر زمین هم بار دنیا میکشند.
حافظ در برابر خواستِ غالباً پادشاه بنگال و دعوت او به دربار، به ارزشی اشاره دارد که جناب وجودی از آن بیبهره نیست:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است
کلاه دلکش است امّا به ترک سر نمیارزد
برای کسی که چشم باطن او گشوده است، دنیای درونی بسی دیدنیتر از عالم خارج است و او فرصتی برای تماشای آفاق جز انفس ندارد. بیدل میگوید:
کارها با غیرت عشق غیور افتاده است
ششجهت دیدار و ما را از گریبان چاره نیست
و یا به سخن اقبال:
نظر به خویش چنان بستهام که جلوۀ دوست
جهان گرفت و مرا فرصتِ تماشا نیست
برای نشاندادن فلسفهیی که در آن قدرت و ثروت به امر درجه چندم مبدّل میشود. نقل داستانی از سکندر و پیر و به یک تعبیر، دیوژانس در این مقام خواندنی است.
این طرفه حکایت است بنگر
روزی ز قضا مگر سکندر
میرفت همه سپاه با او
وان حشمت و ملک و جاه با او
ناگه به خرابهیی گذر کرد
پیری ز خرابه سر بدر کرد
پیری نه، که آفتاب پرنور
در چشم سکندر آمد از دور
پرسید که این چه شاید آخر
این کیست که مینماید آخر؟
در گوشۀ این مغاک دلگیر
بیهوده نباشد این چنین پیر
خود راند بدان مُغاک پرنور
پیر از سر وقت خود نشد دور
چون باز نکرد سوی او چشم
ناگه که سکندرش به صد خشم
گفت: ای شده غولِ این گذرگاه
غافل چه نشستهای در این راه
بهر چه نکردی احترامم
آخر نه سکندر است نامم؟!
دانی که منم به تخت پیروز
پشتِ همه عالم استم امروز
دریادل و آفتـــابرایم
فرق فلک است زیر پایام
پیر از سر شغل بانگ بر زد
گفت: این همه نیمجو نیرزد
نی پشت ِ و نه روی عالمی تو
یکدانه ز کِشت آدمی تو
دوران فلک که بیشمار است
هر ساعتش از تو صدهزار است
نه غول و نه غافلم در این کوی
هشیارتر از تو ام به صدروی
از روز پسین چو آگهم من
چون منتظران در این رهم من
غافل تویی کز برای بیشی
مغرور دو روزه عمر خویشی
چون آخر کارها جداییست
با خلق مرا چه آشناییست
دوبنده من که حرص و آزند
بر تو همه روز سرفرازند
با من چه برابری کنی تو
چون بندۀ بندۀ منی تو
گریان شد از این سخن سکندر
بِفکند کلاه شاهی از سر
از خجلت خود نفیر میزد
سر بر کف پای پیر میزد
دیوژانس سعادت را در ترک تعلّقات دنیوی میپنداشت و از اینرو، بر هر چه از جنس خواسته و تعلّق پشتِ پا زده بود. نگرش کلبیها به انزواگزینی و دنیاگریزی را میتوان تا حدودی متصلّب توصیف کرد. این نگرش با آیین بودایی که در آن منشای تمام رنج آدمی خواستهها و آرزوها پنداشته شده، بیشباهت نیست. با این وجود، ترک هر تعلّقی – چنانکه در اندیشۀ کلبیها و عرفان بودایی معمول بوده است- از منظر اسلام پسندیده نیست و از اینرو، جناب حیدری وجودی نیز علیرغم قناعتپیشهگی و استغنای نفس، به گریز از دنیا و غفلت از خواستههای مادی و جسمانی صحه نمیگذارد. ممکن است در نگاه نخست، قناعت کردن به آنچه هست و لگام زدن کُمیت سرکش هوسها کار سهل و آسانی به نظر آید، امّا انجام آن در شرایطی که همهچیز با مقیاس مادّی سنجیده میشود و از خانواده تا محیط و اجتماع را سودگرایی درهم پیچیده، کاری صعب است.
قناعت ساحل امن است از وی پا مکش بیدل
مبادا کشتیِ درویش در کام نهنگ افتد
حیدری حدود پنجاه سالِ عمرش را با قناعتِ تمام در کتابخانۀ عامه گذرانده است و افزون بر انجام وظایف رسمی، شاگردان کثیری نیز تربیّت کرده است. او چنانکه گفتهاند- بیش از صدبار مثنوی معنوی را از آغاز به انجام رسانده و همواره چونان رهنمای شاعران و نویسندهگان نسلِ جدید عمل کرده است. با این وجود، او طی مأموریتِ پنجاهساله و چاپ بیش از پانزده مجموعۀ شعری، دهها مقاله و تقریظ، شهرت و جایگاه ویژهیی که در میان شاعران و نویسندهگانِ افغانستان، ایران و تاجیکستان دارد، هنوز مالک یک باب منزل برای زندهگی کردن نیست.
Comments are closed.