گزارشگر:محمد بهارلو - ۱۰ دلو ۱۳۹۱
همین واقعه در زمان گذشته، به نحو دیگری، رخ داده است. وقتی راوی، پس از شنیدن صدای تیر، وارد حیاط خانه سیاوش میشود، سیاوش او را به اتاق خودش میبرد، و یک ششلول قدیمی دستهصدفی از کشو میزش درمیآورد و به راوی نشان میدهد؛ ششلولی که یادآور ششلول خود راوی است. بعد رخساره، دختر عموی سیاوش که نامزد راوی است، با مادرش و یک دستهگل به عیادت سیاوش میآیند. در اینجا، بار دیگر، با تغییر شخصیت راوی مواجه میشویم، و سیاوش جای خود را به راوی میدهد. در حقیقت این جابهجایی، به ابتکار سیاوش، صورت میگیرد؛ شاید به نیت تصاحب رخساره و جابهجایی رخساره با خواهرش، که نامزد سیاوش است. سیاوش در برابر رخساره و مادرش میگوید که راوی حاضر است شهادت بدهد که سه قطره خون را به چشم خودش در پای درخت کاج دیده، تا به این ترتیب برای ادعا، یا توهّم، خود مبنی بر شنیدن نالههای شبانه گربه شاهدی بتراشد. سپس ششلول راوی را از جیب او درمیآورد و روی میز میگذارد. سیاوش، بیآنکه راوی چیزی گفته باشد، از ششلول در جیب او خبر دارد؛ اصلاً گویی ششلول را از جیب خودش درمیآورد. راوی، که در اینجا با نام او، میرزا احمدخان، آشنا میشویم، به دروغ میگوید که، «برای تفریح»، به درخت کاج تیر انداخته است، اما – چنانکه اشاره کردیم – او نمیگوید که سه قطره خون از آنِ گربه است، بلکه میگوید «مال مرغ حق است». البته او بعد به گربه تیرخورده هم اشاره میکند: «یا اینکه گربهیی قناری همسایه را گرفته بود و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است.» (ناظم، در تیمارستان، به گربه و قناری هم اشاره میکند.) وقتی راوی شعر را همراه با نواختن تار میخواند، رخساره او را «دیوانه» خطاب میکند و دست سیاوش را میگیرد و از اتاق بیرون میروند. آنگاه راوی از پشت پنجره میبیند که آن دو یکدیگر را در آغوش کشیده و میبوسند؛ نظیر آنچه عباس، در تیمارستان ، با دختر جوان میکند. در هر دو حال ما راوی را نظارهگر میبینیم؛ بیآنکه از احساس غبن خود چیزی بگوید. در حقیقت با این پایانبندی، که ملتقای زمان گذشته با زمان حال است، معلوم میشود که «ناخوش» یا دیوانه اصلی یکی است، و آن هم خود راوی است.
نه فقط میان مردهای داستان – راوی، ناظم، عباس و سیاوش – بلکه میان دخترها – نامزد عباس، رخساره و خواهرش – وجوه شباهت خیرهکننده است. اما نکته بسیار مهم اینجا است که راوی خودش را نسبت به دیگران متفاوت میداند: «هیچ اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم.» مایه و مضمون داستان در همین عبارت نهفته است؛ زیرا راوی آدمهای پیرامون خود را، با «نالهها، سکوت، فحشها، گریهها و خندههای» آنها، همچون گربهیی میداند که با «نالههای ترسناک خود» شبهای او را «پر از کابوس» کرده و جان او را به لبش رسانده است. در حقیقت راوی، چنانکه خودش میگوید، یکه و تنها و بیگانه نسبت به پیرامون خویش است: «من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم. همه اینها [آسمان لاجوردی، باغچه سبز و گلهای بازشده روی تپه] برای شاعرها و بچهها و کسانی که تا آخر عمرشان بچه میمانند، خوبست.»
حتا عشق در راوی – حضور نامزدش رخساره – هیچ انگیزهیی پدید نمیآورد. رابطه او با رخساره، به تعبیر اریش فروم، نماینده یک «عشق احساساتی» هم نیست؛ عشقی که حتا در خیال وجود ندارد، چه برسد به عالم واقع که باید مشهود و محسوس باشد. راوی اشاره میکند که رخساره نامزد او است، اما لوازم این رابطه – آنچه بهطور طبیعی باید بین دو دلداده برقرار باشد – وجود ندارد. درواقع نه راوی عاشق است و نه رخساره معشوق؛ و وقتی که سیاوش، در پایان داستان، رخساره را در آغوش میگیرد، هیچ اثری از حسادت در راوی دیده نمیشود. راوی حتا علاقهیی به نفوذ در شخص رخساره از خود نشان نمیدهد؛ زیرا او با این نفوذ میتوانست خود را دریابد و بر رازی، که هم دیگری و خود او است، غلبه کند. در این صورت او، چهبسا میتوانست بر احساس انزوا و جدایی و «کابوس»های خود مسلط شود. اینطور به نظر میرسد که راوی درباره زنها با تقی، که همچون او در تیمارستان بستری است، کمابیش همعقیده است. تقی، که به تعبیر راوی، میخواسته است «دنیا را زیر و رو بکند»، بر این اعتقاد است که «زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا، هرچه زن است باید کشت»؛ اما خودش عاشق پیرزن دیوانهیی به نام صغراسلطان است.
نماد گربه در داستان – نازی و جفت نرش که سرنوشت مرگباری دارد – مفهوم عشق را از نظر راوی، و نویسنده، روشنتر میسازد. گربه در سه قطره خون، با تأکید ممتازی که نویسنده بر آن دارد، به مقدار فراوان، بار داستان را بر دوش میکشد؛ بهویژه اگر در نظر آوریم که گربه یک نماد، یا رمز، است، و گربه مساوی با گربه، به عنوان حیوان خانهگی یا اهلی که میشناسیم، نیست. روشن است که نویسنده خواسته است باری را بر دوش معنای «باطنی» گربه بگذارد، و از همین رو است که باطن یا «سمبلیسم»ِ گربه در داستان اهمیت پیدا میکند. نویسنده، بهرغم امساک و ایجازی که در توصیف ظاهر آدمهای داستان به کار برده است، در وصف جسمانی گربه، و حرکات و سکنات او، که گاه به وضوح جنبه انسانی پیدا میکند، به ذکر جزییات و دقایق نیز پرداخته است؛ بهطوری که وصف گربه بیش از یکسوم حجم داستان را دربرمیگیرد.
بخش عمده نیمه دوم داستان، که گفتوگوی راوی با سیاوش است، و در گذشته رخ میدهد، نقل خاطرهیی است که گربه محور آن است. ابتدا سیاوش ظاهر گربه را که اسمش «نازی» است، توصیف میکند: «دو تا چشم درشت [داشت] مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود.» بعد از رفتار گربه میگوید: «میومیو میکرد، خودش را به من میمالید، وقتی که مینشستم از سروکولم بالا میرفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم.» آنگاه «پیشآمد هولناکی» را نقل میکند که ماجرای «عشقبازی» نازی با یک گربه نر است؛ گربهیی که پس از «جنگها و کشمکشها» با گربههای نر دیگر، چون «پرزورتر و صدایش رساتر» است، نازی او را «انتخاب» میکند.
«شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا دررفتم، یک شب جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشانه رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت.»
سیاوش مشخص نمیکند که آیا هدفش نازی یا گربه نر بوده است. همینقدر میگوید که «عشقبازی نازی» او را از جا در میبرد. فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم میشود، و چند شب بعد سیاوش صدای همان گربه نر را میشنود که تا صبح «ونگ» میزند. سیاوش باز ششلول خود را برمیدارد و به طرف گربه شلیک میکند، و صبح فردای آن روز پای درخت کاج سه قطره خون میبیند. از آن پس او هر شب صدای ناله گربه را میشنود، و مطمین است که صدا از همان گربهیی است که کشته است، و گربه «جفت خودش را صدا میزند». آیا به تعبیر فرویدی که هدایت به او ارادت میورزید، گربه مظهری از «لیبیدو» – غریزه یا انگیزه جنسی – است، و ریشه اضطراب و ناراحتی روانی سیاوش را باید در تمایلات سرکوبشده غریزی جستوجو کرد؟ در پایان داستان – چنانکه اشاره کردیم – سیاوش، در زیر نگاه راوی، دختر عموی خود رخساره را، که نامزد راوی است، در آغوش میکشد و میبوسد. سیاوش، مانند راوی، شخصیت یکپارچهیی ندارد، و برای گریز از احساس تحملناپذیر تنهایی و جدایی، خود را جزیی از وجود دیگری – نازی – میداند. تصاحب نازی، توسط گربه نر، برای او تحملناپذیر است؛ زیرا باعث میشود که بیشتر احساس تنهایی و جدایی کند.
با در نظر داشتن همه آنچه گفتیم، سه قطره خون هنوز جلوهیی رازآمیز دارد؛ زیرا شگرد اصلی هدایت در این داستان کتمان کردن – اثبات از راه انکار – است، و این شگردی است که هدایت از کافکا آموخته است. این شگرد تا حد زیادی مبتنی بر «سفید خوانی» است؛ به این معنی که در میان «بند»های داستان و پارهیی از «بینالسطور» و حتا در لابهلای برخی از گفتوگوها «سفید خوانی«هایی وجود دارد که خواننده باید آنها را با فراست بخواند؛ بهویژه خوانندهیی که به «خواندن دقیق» عادت دارد. نویسنده در پیام کافکا درباره جهان داستانهای کافکا میگوید: «چهگونه این دنیایی را که پیوسته گریزنده و لغزنده است، در نظرمان مجسم کنیم؟ نه برای آنکه به مفهوم آن پی نمیبریم، بلکه برعکس برای اینکه مفهوم آن بیش از انتظار ما است.» در حقیقت در این داستان، مانند عالم رؤیا یا خواب، همهچیز ناقص و گریزان به نظر میرسد. منطق نویسنده نیز به منطق حاکم بر عالم رؤیا و خواب شباهت دارد.
شاید تعبیر درستتر این باشد که بگوییم هدایت معنا، یا «پیام» را به صورت مدرن در داستان درج نکرده است، و اصولاً در آن نباید در پی معنای «ثابت» بود. به عبارت دیگر این داستان، قبل از آنکه درباره نویسنده و خواننده یا جهان خارج باشد، از خودش – از نشانهها و نمادها، تصویرگری و شگردها و ساختار ادبی – حرف میزند؛ کمابیش به همان معنایی که رومن یاکوبسن برای شعر قایل است. در واقع بینظمی نامأنوس داستان، دوری جستن نویسنده از «طبیعی شدن»، صرفاً به معنای «آشناییزدایی» (defamiliarization ) از جهان خارج، یا امر واقع نیست، بلکه «آشناییزدایی» از خود ادبیات نیز هست. هدایت با سه قطره خون، ساختاری ارایه میکند که پیش از آن در صحنه ادبیات پارسی وجود نداشته است. با وجود اینها، به گمان من، سه قطره خون، نماد بیگانهگی انسان معاصر محروم از عشق نیز هست.
از: عشق و مرگ در آثار صادق هدایت – انتخاب و مقدمه: محمد بهارلو – چاپ اول: ۱۳۷۹ نشر قطره، تهران.
Comments are closed.