احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید حسین اشراق - ۰۵ جوزا ۱۳۹۸
بخش سوم/
در نیمۀ دوم قرن نوزدهم متفکرانِ نوکانتی در آلمان واژه «علوم انسانی» را برای این مباحث برگزیدند. این متفکران بهویژه ویلیام دیلتای افزون بر عنوانِ جدید، منطق و روش خاصی نیز برای علوم انسانی وضع کرد و تمایزِ دو حوزۀ علوم انسانی و علوم طبیعی را به گونۀ بنیادی صورتبندی نمود.
دیلتای نیز با توجه به سرآغازِ یونانی اخلاق سیاسی علوم انسانی/ اجتماعی، از توجیه و تقویتِ این علوم به مثابۀ بنیادی برای زندگی عملی سخن به میان آورد و پایان بخشیدن به تصورِ پیروی از روشهای علوم طبیعی را موردِ تأکید قرار داد، او در برخی از آثارِ متأخرِ خود، قلمرو علوم انسانی را این گونه توضیح داده است:
حوزۀ علوم انسانی، همان حوزۀ فهم است، روح انسان فقط می تواند چیزی را بفهمد که خود آفریده است، هر چیزی که انسان مُهرِ تولید خود را بر آن زده است، موضوعِ علوم انسانی است و هر آنچه که روح انسان خود را در آن متعین کرده، در قلمرو علوم انسانی قرار می گیرد(دیلتای، ۱۳۸۹: ۲۵۵).
دیلتای در کتابِ «تشکل جهانِ تاریخی در علوم انسانی «، از حوزه های معرفتی نه گانه: «تاریخ، اقتصادِ سیاسی، حقوق، علم حکومت، پژوهش دین، ادبیات، شعر، هنر و جهان بینی های فلسفی»( همان) نیز به عنوانِ مصادیق علوم انسانییاد کرده است.
تقسیم بندی دیلتای از علوم طبیعی و علوم انسانی/ اجتماعی موردِ انتقادِ اثبات گرایان قرار گرفته است، آنها مدعی بودند علم تاریخ که راهِ فهمِ عینیتِ تاریخ را می گشاید، تقسیم بندی دیلتای را بی اعتبار نشان خواهد داد. به نظر آنان، آنچه دیلتای گفته است، چیزی جز بیانِ نگرانی قابلِ پیش بینییک دانشمندِ علوم اجتماعی به جهتِ پیروی از روش درستِ علوم فیزیکی و طبیعی نیست، ناقدانِ هرمنوتیکِ دیلتای پیشنهاد می کردند که: روش درستِ علمی را از علوم طبیعی و علوم فیزیکی بیاموزیم تا دیگر نیازی به تأویل امورِ انسانی نباشد.
افزون بر رویارویی اثبات گرایان و تاریخیگری دیلتای دگردیسی های دیگری نیز در حوزه های متنوع خود نمایی کرده است، که چرخش در فلسفۀ تحلیل زبانی، هرمنوتیک مفسر محور، سنتِ انتقادی، ابطالگرایی، ریالیزم انتقادی و تأملاتِ پست مدرنیستی نمونه های مشخص این تحولات به شمار می آیند.
ویتگنشتاین سنجش استعلائی زبان را جایگزین سنجشِ خِرَد ناب کرد و موضوع آگاهی که توسطِ هوسرل به «زیست ـ جهان» کشیده شده بود را به «شکلِ زندگی» در ترکیبِ منطقی، زبانی و بازی های زبانی متحول کرد تا علوم انسانی/ اجتماعی از کیفیتِ متفاوتی برخوردار شود.
این چرخشِ زبانی، علوم انسانی را به صورتِ عام و علوم اجتماعی را به گونۀ خاص متأثر ساخته است، در واقع با این چرخش، قانونمندی روندِ ارتباطی و کنشِ اجتماعی در چارچوبِ بازی های زبانی موردِ تحلیل قرار می گیرند، و کشفِ عوالم وجود بواسطۀ زبان نیز از طریق در هم آمیزی «عمل و نسبت و ارتباط»( داوری، ۱۳۸۴: ۲۴ ) زمینه سازی می شود.
ویتگنشتاین بدین باور است که معنا در یک فعالیتِ اجتماعی قاعدهمند به نامِ «بازیهای زبانی» و از رهگذرِ»کاربرد» ساخته میشود، از این منظر زبان به واقعیت ارجاع نمی دهد بلکه به عنوانِ بخشی از «نحوۀ معیشت» و همچون عاملِ برساختنِ واقعیت به فعالیتِ اجتماعی می پردازد، به همین جهت است که در نظریۀ بازی زبانی واقعیت امرِ خنثی و خارج از زبان برای سنجیدنِ گزاره ها تلقی نمی شود.
ویتگنشتاین نشان داده است که زبان قایمۀ عالم بشری و مصداقِ اصیلی از یک پدیدۀ اجتماعی است، در واقع زمینه های اجتماعی که ما در آنها کلمات را به کار می بریم با هم متفاوت هستند و هر یک از قواعدِ ویژۀ خود پیروی میکنند، از همین رو مفهوم یک کلمه به شرایطِ استفاده از آن کلمه بر می گردد و هر مفهومی در موقعیت های متفاوت معانی متفاوتی به خود می گیرد.
بحثِ جدی انگاشتنِ زبان از زاویۀ دیگر، خود را در هرمنوتیک نشان داده است، این موضوع به دورانِ هومبولت باز می گردد که علم زبان را به عنوانِ یک ایده در رابطه با شکلِ زبان و درکِ جهان مطرح ساخته است، گادامر در اثرِ مهم اش «حقیقت و روش « کوشیده است نقش زبان در فلسفۀ هرمنوتیکی را برجسته نشان دهد و تجربۀ هرمنوتیکی در رابطه با حوزۀ زبانی را در کانونِ توجه قرار دهد. گادامر زبان را به عنوانِ فضای بازِ تجربۀ هرمنوتیکی می شناسد که در آن امکانِ جهان داشتنِ انسان و زمینۀ درهم آمیزی افق ها فراهم می شود، از نظرِ ایشان»انسان به وضوح در زبان هستی مییابد»(پالمر، ۱۳۷۸: ۲۲۸ ). از همین رهگذر است که هر موضوع شناخت نیز در بطنِ افقِ جهان محاط می شود و تجربۀ زبانی بودنِ انسان از جهان تجلی پیدا می کند، به همین جهت گادامر تأکید کرده است: زبانی بودنِ تجربۀ انسان از جهان را جدی بیانگاریم، زیرا «آنچه از طریق زبان می فهمیم فقط تجربۀ جزئی نیست، بلکه جهان منکشف در بطن این زبان است»( همان).
سنتِ انتقادی از کانت الهام گرفته و آمیزۀ از نظریه های مارکسیستی، فرویدی و وبری است، تحلیل های این گرایش تحتِ تأثیرِ روش های تحلیلی هگل و مارکس قرار دارد، این جریان تلاش کرده است مفاهیم و نظریه های مارکسیستی را واردِ علوم اجتماعی نماید و زمینۀ آشتیو همگرایی حوزه هاییاد شده را بوجود آورد.
سنتِ انتقادی، فهمِ علوم اجتماعی با روشِ علوم طبیعی را نمی پذیرد و آئین های پوزیتیویستی، پراگماتیستی، نئوکانتیستی و پدیدار شناسی را برای فهمِ علوم اجتماعی موفق تلقی نمی کند، این جریان ادعا دارد که مکتب هاییاد شده تحتِ تأثیرِ داوری متعصبانۀ «ریاضیات- منطق» قرار گرفته اند و فعالیت های نظریه پردازانۀ شان از زندگی واقعی فاصله گرفته است.
در این پارادایم سه مشخصه به عنوانِ ویژگی نظریۀ انتقادی معرفی شده است:
۱٫ نفی جدایی میانِ واقعیت و ارزش
۲٫ نفی جدایی میانِ عینیت و ذهنیت
۳٫ نفی جدایی میانِ اندیشه( نظریه ) و کنش (پراکسیس)
چهرۀ پرآوازۀ معاصرِ سنتِ انتقادییورگن هابرماس می باشد، او در اثرِ معروف اش «معرفت و علائق انسانی «، با توجه به این نکته که «علائق و منافع بشری به دانش ساخت می دهند»، نظریۀ انتقادی را پیکربندی کرده است، از نظرِ ایشان سه گونه شناختِ متمایز از هم وجود دارند که هر یک بر نوعی علایقِ شناخت ساز بنا شده است:
الف: علاقۀ فنی که در نیاز های مادی و کار که قلمرو علوم تجربی- تحلیلی را می سازند، ریشه دارد.
ب: علاقۀ عملی که معطوفِ رابطۀ بین ذهنی و تفاهم است و موجبِ پیدایش علوم تاریخی، هرمنوتیکی و فرهنگی می شود، علومی که هدف های عمدۀ آن ها را روشن ساختن معنای متون، کنش ها و رویداد های اجتماعی در جهتِ افزایش درک متقابل و خود فهمی در روندِ زندگی تشکیل می دهد.
ج: علاقۀ رهایی بخش که توانایی تفکرِ انتقادی ما را به نمایش می گذارد. این علاقه به این دلیل رهایی بخش است که بواسطۀ آن ما می توانیم خود را از محدودیت ها و فشار های ناشی از عوامل غیرِ طبیعییعنی انسانی رهایی ببخشیم.
طرح تمایزِ سه نوع شناختِ هابرماس حکایت از این دارد که در پس تمایلاتِ بی شمارِ آدمیان، سه علاقۀ جهانشمول وجود دارد که موجبِ ایجادِ سه شکل کُلی معرفت می شوند، چنانچه پوزیتیویزم در علاقۀ عمومی بشر برای کنترل ریشه دارد، علوم اجتماعی تفسیری به ارتباطِ زبانی توجه نشان می دهد و نظریۀ انتقادی نیز به علاقۀ عام بشری به خودآئینی متکی است. هابرماس در این تقسم بندی دفاع از موضع اخلاقی انتقادی را به مثابۀ دفاع از نوعی خِرَد معطوف به رهایی از محدودیت ها و فشار های ناشی از عوامل غیرِ طبیعییعنی انسانی تلقی می کرد، به همین جهت بحثِ نزدیک شدن به حقیقت از مسیرِ توافق بین الاذهانی را مطرح می کند و از اولویتِ «تفاهم» بر «کنترل» سخن به میان می آورد. از همین رهگذر،»حقیقتِ» برخاسته از «اجماع» را هابرماس در دلِ نظریۀ شناختِ خود قرار داده و با دیدمانِ «تطابق» که به گمانِ وی پشتوانۀ عینیت گرایی کاذبِ فلسفۀ پوزیتیویستی علم است، مخالفت می کند.
منابع:
پالمر ریچارد ( ۱۳۷۸). علم هرمنوتیک، ترجمۀ محمد سعید حنایی کاشانی، چاپ چهارم، تهران: نشر هرمس.
داوری رضا ( ۱۳۸۴). ویتگنشتاین متفکرِ زبان [در: مجموعۀ ویتگنشتاین متفکرِ زبان و زمان، به کوشش محمد میلانی بناب]، تهران: مهرنیوشا.
دیلتای ویلهلم ( ۱۳۸۹). تشکل جهان تاریخی در علوم انسانی، ترجمۀ صانعی دره بیدی، تهران: نشر ققنوس.
Comments are closed.