احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسنده: حسن «بلاسیم»/ گزارنده به فارسی: رزاق مأمون - ۱۸ جوزا ۱۳۹۸
بخش نخست/
پیش از آنکه تخم ظاهر شود، من هرشب قبل از آنکه به خواب بروم، کتابی دربارۀ قانون و مذهب مطالعه میکردم. مانند خرگوشم، ساعات متوالی از سپیدهدم تا غروب خیلی فعال میبودم. از سوی دیگر، صلصال شب زندهدار بود و تا نیمهروز بعد میخوابید.
او قبل از بیرون شدن از بستر خواب، لبتاپش را باز کرده به فیسبوک وارد میشد تا آخرین نظریهها در گفتوگوی شبِ گذشته را ملاحظه و آخر کار حمام بگیرد. او سپس به آشپزخانه میرفت؛ رادیو را روشن کرده و درحالیکه تخم سرخشده و قهوه آماده میکرد، به خبرها گوش میداد. او صبحانهاش را به درون باغ میبرد و زیر سایبان، روی کرسی مینشست و هنگامی که صبحانه میخورد، مینوشید و دود میکرد؛ نگاهش به من بود.
«صبح به خیر، حجر. از گلها چه خبر؟»
من که شاخههای اضافی گلاب را میبریدم، بهش گفتم:
«امسال گرم بود و اینها هم چندان رشد نکردند.»
صلصال سگرت دیگری روشن کرد و لبخند رازآمیزی سوی خرگوش من تحویل داد. من هر گز پی نبردم چرا وی از دیدن خرگوش من اذیت میشود. خرگوش را اُم دالا – پیرهزن – آورده بود. میگفت او را در گردشگاه یافته است. تصمیم گرفتیم تا زمانی که اُم دالا صاحبش را پیدا کند، او را با خود نگه داریم.
خرگوش یک ماه را با ما سپری کرده بود و از زندهگی من با صلصال در این ویلای مجلل در شمال منطقۀ سبز دو ماه میگذشت. ساختمان جدا افتادۀ ویلا، محاط به دیوارهای بلند بود و دروازهیی با سیستم پیچیدۀ امنیتی درآن جاسازی شده بود. ما نمیدانستیم لحظات آخر چه زمانی فرا خواهد رسید. صلصال آدم حرفهیی بود. از اینکه نخستینبار بود که من وارد این کار شده بودم، مرا مرغابی کوچک صدا میزدند.
آقای سلمان هفتهیی یک بار به ما سری میزد تا از احوال ما مطلع شود و دربارۀ مسایل به ما اطمینان خاطر بدهد. آقای سلمان چند شیشه مشروب و مقداری هم حشیش با خودش میآورد. او دربارۀ سیاسیون هماره شوخیهای مزخرفی بر زبان میآورد و به ما یادآور میشد که عملیات پیش رو تا چه حدی سِری و با اهمیت است. این سلمان با صلصال همگروه بود و از افشای مسایل سری به من پرهیز میکرد. هر دو به نقاط ضعف و ناآزمودهگی من توجه وافر داشتند. من به آنها زیاد توجه نداشتم. من غرقه در تلخیهای زندهگی خودم بودم و میخواستم عالم هستی یکباره فرو بریزد.
اُم دالا هفتهیی دو بار میآمد. او به ما سگرت میآورد و خانه را تمیز میکرد. یک بار صلصال او را اذیت کرد. وقتی ام دالا دلمه آماده میکرد، او زیر تنهاش را لمس کرد. ام دالا با قاشقی که در دست داشت، به بینیاش کوبید و خون فواره زد. صلصال دست از سرش برداشت و از آن پس با او دیگر حرفی نزد. ام دالا در سن پنجاه سالهگی و داشتن نُه فرزند، یک زنِ پُرانرژی بود. او مدعی بود که از مردها متنفر است و میگفت آنها فرومایه و مخل اوقات اند. شوهرش در کارخانۀ ملی برق کار میکرد مگر او از فراز یک پایۀ برق به زمین فرو غلتید و جان سپرد. او مردی میخواره بود و ام دالا او را عرقموش صحرایی صدا میزد.
من در گوشۀ باغ برای خرگوش قفسی درست کرده و بهخوبی ازش مواظبت میکردم. من میدانستم خرگوشها جانوران حساسیاند که نیاز دارند تمیز باشند و خوب تغذیه شوند. زمانی که در دورۀ دبیرستان بودم، در اینباره مطالعه کرده بودم. وقتی در سن سیزده بودم، شور و اشتیاق برای مطالعه را در خود پرورش دادم. در آغاز اشعار کلاسیک عربی و بسیاری داستانهای ترجمهشده از زبان روسی را به خوانش گرفتم. اما من بهزودی خسته شدم.
همسایۀ ما کارکن وزارت کشاورزی بود و روزی که همراه با پسرش – سلام – روی بام خانۀشان بازی میکردیم، کنار یک تنۀ درخت با انبارهیی از چیزهای درهموبرهم قرار گرفتیم.
سلام رازی را با من در میان گذاشت. صندوق چوبی پُر از کتابهای مربوط به روشهای کشاورزی و آبیاری و دانشنامههای بیشماری دربارۀ گیاهان و حشرات بود. در زیر کتابها مجلات سکسی زیادی همراه با نگارههای هنرپیشههای ترکیهیی به چشم میخورد. سلام برایم یک مجله تعارف کرد اما من کتابی دربارۀ انواع مختلف درخت خرما که در کشور میرویند را نیز برداشتم. من از آن پس به سلام احتیاج نداشتم. برای دیدن کتابخانۀ چوبی، از خانۀ خودمان دزدکی روی بام خانۀشان میخزیدم. یک کتاب و یک مجله میبرداشتم و آن یکی را که به امانت برده بودم، دوباره در جایش قرار میدادم.
از آن بعد، عاشق کتابهایی دربارۀ حیوانات و گیاهان شدم و تا زمانی که جبراً به خدمت ارتش گرفته شدم، به شکار هر کتاب تازهیی می رفتم که در کتابفروشیها دستیاب میشد.
با این حال، از خوانش کتاب لذت گیج کنندهیی به من دست میداد. از هر بخش اطلاعاتِ تازه مضطرب میشدم. به یک نکتۀ مشخص میچسپیدم و شروع میکردم تا منابع و انواع دیگری از نوشتهها را به دست بیاورم. به طور مثال، به خاطر دارم که بعضاً موضوع بوسه را مطالعه میکردم تا آن که سرگیجه میگرفتم؛ مثل اینکه میوههای روانگردان مصرف کرده باشم.
آزمایشها نشان داده اند که شمپانزهها برای کاهش تنش و خستهگی و هراس در بین گروهشان، به بوسیدن یکدیگر روی میآورند. اثبات شده است که شمپانزههای ماده وقتی احساس میکنند غریبههایی به قلمروشان وارد شده اند، بیدرنگ همسرانشان را درآغوش کشیده و بوسهباران میکنند. و من بعد از یک دوره پویش طولانی، بوسۀ دیگری را شناسایی کردم؛ یک بوسۀ گرمسیری طولانی. بوسهیی از نوع یک ماهیِ گرمسیری که هر بوسهاش بیوقفه نیمساعت و بیشتر زمان میگیرد.
خاطرات من ازآن سالیانِ تیره و تحریم در گرو بلعیدن کتابهاست. مدت بیست ساعت در روز برق قطع میشد؛ به ویژه بعد از سلسله بمبارانهای هوایی امریکا بر کاخ ریاست جمهوری. من تا پاسی از شب، آرمیده روی بستر میان یک نوع بوسۀ دیگر در نوسان بودم: حشراتی به نام رجویا (از نوع مادرکیکها- م) که هرچند از کسی بوسه برنمیدارند و فقط دلبستۀ دهان آدمهایی اند که به خواب رفته اند. روی صورت آدم میچرند تا در یک گوشۀ دهان آدمِ خوابرفته جای پایی یافته و شروع به بوسیدن میکنند. آنها وقت بوسیدن ذرات کوچک زهری بیرون میدهند و یک آدم برخوردار از سلامتی و خواب آرام، با بوسههای زهری به اندازۀ چهارقطرۀ بههم آمیختۀ باران در گوشۀ دهانش از خواب بلند میشود.
من از خدمت ارتش فرار کردم. نمیتوانستم روش حقارتآمیز آنجا را تحمل کنم. از طرف شب در یک خبازی مشغول به کار شدم. مجبور بودم به کمک مادرم و پنج برادرم برسم. انگیزۀ مطالعه را از دست دادم. دنیا در نظرم به یک حیوان اسطورهیی غیرقابل درک ماننده بود. یک سال پس از فرار از خدمت نظام، رژیم سرنگون گشت و ترس من از تنبیه بهخاطر ترک پیشهنگامِ وظیفۀ سربازی پایان یافت.
حکومتِ نو سربازگیری اجباری را ملغا کرد. وقتی دورۀ خشونت و سربریدنهای فرقهیی فرا رسید، من تصمیم گرفتم از کشور فرار کرده و به اروپا بروم. مگر آنها دو برادرم را کشتند. آنها (برادرانم) پس از ختم ساعات کار در کارخانۀ تولید کفشهای زنانه به خانه برمیگشتند. رانندۀ تکسی آنان را به یک ایست بازرسی جعلی تحویل داده بود. شبهنظامیان الله اکبر گویان آنان را با خود به مکان نامعلومی برده بودند. شبهنظامیان با یک دستگاه برقی بدنهایشان را سوراخ سوراخ کرده و سرشان را هم بریده بودند. ما اجساد آنها از از میان انبار زباله در حاشیۀ شهر پیدا کردیم.
من با وضع کاملاً بههم ریخته از خانه بیرون زدم. نمیتوانستم گواه وحشت در سیمای مادر و برادرانم باشم. خودم را از دست داده بودم و مدتهای مدید نمیدانستم هدف من از این زندهگی چه است. در یک هوتل کثیف اتاقی کرایه کردم تا آن که عمویم به دیدارم آمد و از من خواست که با وی همگروه شوم؛ دقیقاً برای انتقامگیری.
روزهای تابستان طولانی و کسالتآور بود. درست است که زندهگی در ویلا با حوض شنا و حمام سونا جای راحتی بود، مگر در نظر من به یک سراب باشکوه ماننده بود. صلصال در اتاقی درطبقۀ دوم جا خوش کرد درحالی که من با یک روپوش و یک بالش روی مبلی در وسط اتاق بزرگ نشیمن کنار قفسۀ کتاب راضی بودم. من خواستم نگاهم به سوی باغ و دروازۀ بیرونی ویلا باشد که مبادا حادثهیی نامنتظر پیش آید.
من به بزرگی حجم چهارچوب قفسۀ دلفریب کتاب در اتاق نشیمن خیره گشتم. کتابهای زیادی در زمینۀ مذهب و قوانین ملی و بینالمللی در آن به چشم میخورد. حیوانات ساخته شده از چوب ساج** در امتداد قفسهها ردیف بستهاند و طرح و ریخت آنها مشابه به توتمهای افریقایی است. همچنان این حیوانات صف کتبِ مذهبی را از آثار حقوقی جدا کرده بودند.
همین که حسِ تیرهیی مرا فرا میگرفت، در یک چشم به هم زدن چیزی گاز میزدم و میخوردم و روی تخت رها میشدم. کمی در خاطرات زندهگی پرسه میزدم؛ سپس کتابی را بیرون آورده با آشفتهحالی به خوانش میگرفتم. دنیا در نظرم عنکبوتِ مدهوشی را میمانست که واپسین نفسهای زندهگیاش را میکشید؛ دلپذیر، بال و پرزنیهای هولناک برای آخرینبار.
Comments are closed.