احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فرشـاد نوروزی - ۰۳ سرطان ۱۳۹۸
بخش نخست/
درآمـد
فلسفۀ معاصر در ایران دو رویکرد اسلامی و غربی را در بر میگیرد. رویۀ نخست که پس از صدرا توسط شارحان و مفسران اندیشۀ وی پی گرفته شده است و دیگری از دوران ناصری آغاز میشود. فلسفه در غرب همراه علم جدید، دنیای تازهیی را ساخته است.
اینکه چرا پس از صدرا فلسفۀ اسلامی تغییر چندانی نداشته، باید گفت که صدرا نظامی تأسیس کرده است که جامع طرق دینی-فلسفی است چرا که در آن هم قرآن هست و هم اشراق و هم فلسفه؛ ولی چنین نیست که گسیخته و بینظام باشد. عدهیی صدرا را اوج فلسفه میدانند و این را دلیلی میدانند برای اینکه مدتهاست کسی در عرض وی نیامده است. اما به عقیدۀ نگارنده دلیل این رکود در این است که صدرا میان فلسفه و دین حدی قایل نشده است و ذات تحلیلی فلسفه را در پوستۀ دینی پرورانده است؛ به واقع آنچه صدرا ارایه کرده است حکمت است نه فلسفه.
اول باری که سخن از فلسفۀ جدید غرب در ایران به میان آمد، در دورۀ ناصرالدین شاه و توسط کنت گوبینو و برنه و یک معلم یهودی ساکن تهران بود. این سه، رسالۀ گفتار در روش دکارت را به فارسی برگرداندند. دلیل این کار آن بود که کنت دو گوبینو اعتقاد داشت که ایرانیان دارای فلسفه هستند اما نه فلسفۀ روشمند و از اینرو دست به ترجمۀ گفتار در روش دکارت زد. این کتاب بسیار ضعیف ترجمه شد و هرگز نتوانست ذهنِ ایرانیان را به شناخت دکارت نزدیک نماید. در سال ۱۲۷۹ هـ ق با اجازۀ ناصرالدین شاه کتاب گفتار در روش دکارت تحت عنوان حکمت ناصریه توسط کنت دو گوبینو در تهران به چاپ رسید.
گوبینو در اینباره میگوید:
«من گفتار در روش را در اختیار ایرانیان گذاشتم. به نظرم رسید که در میان نحلههای فلسفیِ ما هیچ چیز به اندازۀ این کتاب نمیتواند نتایج غیرمنتظرهیی در آنها ایجاد کند. ایرانیان از آن نوعی نیستند که در روش تجربی زیادهروی کنند و هیچگاه وضعی پیش نخواهد آمد که افراط در استقراء در ایشان نیازمند تعدیل باشد. از طرف دیگر، به نظر نمیرسد که ایشان از «فکر میکنم، پس هستم» به نتیجۀ اعتدالی برسند که اروپاییان مدعی هستند، بدان اکتفا کنند… . باری طالبان فلسفه که با شخص من آشنا هستند، عطش فوقالعادهیی برای شناختن فلسفۀ اسپینوزا و هگل دارند و خواستۀ آنها کاملاً مقبول است؛ زیرا این دو متفکر روحیۀ آسیایی دارند و نظریۀ آنها به نحلههای مورد توجه کشور آفتاب شباهت دارد و به همین دلیل این دو نمیتوانند واقعاً عناصر جدید فکری را وارد این کشور کنند.»
کنت گوبینو اینطور میاندیشید که فلسفۀ دکارت نسبت به دیگر نحلههای فلسفۀ غرب، بیشتر از اوصاف فکری غربی برخوردار است، به همین دلیل میتواند عنصر واقعاً جدیدی وارد شرق کند. اما ترجمۀ این اثر به قدری ضعیف بوده است که نتوانسته چهرهیی از دکارت در نزد ایرانیان متصور شود و تلاش گوبینو بیسرانجام ماند.
پس از وی، چهرههای شاخصی چون سیدجمالالدین و میرزا فتحعلیخان آخوندزاده و میرزا ملکمخان به عنوان موجهای احیاگری و تجدد به چشم میخورند، اما هیچکدام از اینها دغدغۀ فلسفه را اصل قرار ندادند و بیشتر نظر بر جامعه و عقبماندهگی مسلمانان و… داشتند، نه فلسفه.
پس از اینها، گام جدی که برای آشنایی ایرانیان با فلسفۀ جدید غرب برداشته شد، توسط محمد علی فروغی بود. وی برای آشنایی ایرانیان با فلسفۀ غرب کتاب سیر حکمت در اروپا را نگاشت و ترجمان رسالۀ گفتار در روش دکارت را در این کتاب گنجاند و آن مقدمهیی بود برای آشنایی ایرانیان با فلسفۀ غربی روشمند. پس از آن با ورود فلسفه به دانشگاه تهران، ساحت تازهیی برای تفکر فلسفی در ایران آغاز شد که ادامۀ آن را امروز شاهدیم.
چهرۀ فلسفه در جامعۀ ایرانی معاصر
چهرۀ فلسفه در ایران معاصر پیش از آنکه بخواهد سیمایی ایرانی – اسلامی داشته باشد، گرایشی غربی دارد و بهخصوص متأثر از فلاسفۀ قرن ۱۹ و ۲۰ غرب است و پیش از آنکه بخواهد مولد باشد، بیشتر جنبۀ تطبیقی پیدا کرده است. عقبماندهگی فلسفی در ایران با این اندیشه آغاز میشود که ملاصدرا را خاتمالفلاسفه میشمارند. همچنین پیوند دینی و الوهی که حکمت متعالیه به فلسفه داده است، روند فلسفه را در این سالها به سوی شرح و حاشیه برده است تا اینکه بخواهد بهروز شود یا کسی اندیشهیی نو بیافریند. در مقابل در غرب فلاسفه نه تنها فلسفه را پایانیافته نمیدانند بلکه با شاخ و برگ دادن و بهروزرسانی آن با مسایل روز و گسترش فلسفه در شاخههای مضاف، آن را هرچه بیشتر زنده نگاه داشتهاند.
از طرفی دیگر، برخورد دینی با فلسفه رویکردی تازه در آن بهوجود آورده است که اساساً نباید آن را با ذات فلسفه همسو و یکسان پنداشت. دین در بستر خود فلسفهیی جدا دارد و این کاملاً روشن است اما باید مرز قایل شد میان آنچه که فلسفه است و آنچه فلسفۀ دین است. خلط این دو موضوع سبب بسیاری از عقبماندهگیها شده است. باید تمایز قایل شد میان هدف این دو؛ فلسفه میتواند به ماغیر دین نیز بپردازد. دین بستری است که برای تمامی مسایلی که فلسفه برایشان پرسش طرح میکند و به چیستی آن با روشی عقلانی میپردازد پاسخ هایی داده است که توسط انسان و عقل انسانی واگویه نشده است، بلکه همواره جنبۀ الهی و ماورایی داشته. درحالیکه فلسفه جنبهیی زمینی و عقل- انسانی دارد. قرارگیری فلسفه در بستری فارغ از واقعیت تفکر فلسفی که ذیلاً ذکر شد، سبب فراموشی فلسفه در ایران گشته است و از همین روی است که نوفلسفهپویان همه به غرب و فلسفههای نوینش روی میآورند.
از طرف دیگر، جایگاه اجتماعی فلسفه و البته بخش اعظم رشتههای علوم انسانی با توجه به تأکید جامعه بر رشتههای پزشکی و مهندسی بسیار در سطحی پایینتر از دیگر رشتهها قرار گرفته است و این دوری از فرهنگ و روی آوردن به ثروت در بلندمدت خطرناک به نظر میرسد که البته آسیبهای آن مشهود است. توجه بیش از حد به علوم کاربردی، عاملی دیگر است برای فراموشی فلسفه.
علیرغم کاربردی نبودن ـ البته دید عمومی این است ـ خود جامعه نیز توجهی به اهالی فلسفه و اندیشه نداشته است، یعنی در مسایلی که درحوزۀ فلسفی قرار میگیرد نیز به اهل فلسفه مراجعه نمیشود؛ به طور مثال وقتی سخن از خانواده و یا نوع حکومت میشود باید فیلسوف اظهار نظر کند، درحالیکه در جامعۀ ما اسلام پاسخگو است. پس وقتی حکومت اسلامی داریم یا خانواده در چارچوب اسلام تعریف شود، فلسفه و فیلسوف جایگاهی ندارند مگر آنکه این فیلسوف و فلسفه مبتنی بر فلسفهورزی اسلامی باشد که دیگر اسم آن متکلم است نه فیلسوف.
بدین ترتیب، وقتی برای اهل فلسفه کاری در نظر گرفته نشود و وظیفۀ آنها تنها حفاظت از میراث اندیشوران گذشته باشد، حقوق اجتماعی آنها کمتر از دیگر مشاغل خواهد بود. به طور مثال، اگر روزی پزشکان دست به اعتصاب زنند جامعه مختل میشود، پس باید حقوق بیشتری داشته باشند و در مقابل اگر اهل فلسفه از فلسفهورزی کناره بگیرند، باری از جامعه برداشته خواهد شد.
از سوی دیگر، برخورد مدارس و خانوادهها با رشتۀ علوم انسانی در دورۀ دبیرستان سبب میشود که هرکس که درسخوان است و اهل درس، به سوی رشتههای پزشکی و مهندسی هدایت شود و نگاه جامعه به دانشآموزان رشتۀ علوم انسانی این باشد که دستهیی که سطح درسی ضعیفتری دارند، باید وارد این رشته شوند. مطمیناً نگاه جامعه در نوع نگاه مردم موثر است.
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
سستی اساتید فلسفه، دلیل دیگری است که میتواند فلسفه را در ایران به فراموشی سپارد. استادی که نه از روی علاقه که از روی ناچاری و کمعلاقهگی به فلسفه روی آورده است، مسلم است که نمیتواند جایگاهی در تاریخ فلسفه و فلسفهورزی داشته باشد و مطمیناً دانشجویی هم که به ناچار به رشتۀ فلسفه روی آورده است، عاملی برای بیانگیزهگی استاد خواهد شد. سوال اساسی دانشجویان فلسفه این است که: فلسفه چیست و در آینده به چه کاری مشغول خواهند شد؟
عدم تأمین مالی این رشته میتواند نگرانکننده باشد و دانشجو را از مسیر تحقیق و تفحص و فلسفهورزی دور میدارد چرا که نسبت حقیقت و فلسفه را فراوان غریب میبیند.
در جوامع مدرن غربی تنها صنعت رشد نمیکند بلکه در حوزۀ آموزش، خانواده، حقوق، اقتصاد، دین و مذهب نیز رشد دارد و این فیلسوفان هستند که صاحباندیشه هستند. در این حوزهها، پس آنها جایگاه اجتماعی دارند و از حقوق برخوردار هستند. وقتی ما در هیچ موردی به فلاسفه رجوع نمیکنیم، پس نباید به این فکر کنیم که دانشآموزان حاضر شوند در دانشگاه فلسفه بخوانند و همچنان از روی تقدیر سازمان سنجش وارد این رشته گردند. در ایران چندین مؤسسه ـ اندک ـ هستند که به فلسفه میپردازند. حال تصور کنید که اینها نباشند آیا تغییری در جامعه ایجاد خواهد شد؟
آنچه تا به اینجا گفته شد، چالشهای بیرونی (اجتماعی) فلسفه است. اما حال باید بپردازم به آنچه در درون آن در دانشگاهها وجود دارد. متأسفانه برخورد سلیقهیی اهل دانشگاه با فلسفه سبب شده است که حقیقت آن پنهان ماند. استادی که علاقهمند به هایدگر است و استاد دیگری که به کانت علاقه دارد، در اینمیان اگر کسی به ویتگنشتاین علاقهیی نداشته باشد دیگر این شخصیت فراموش میشود. و البته پرداخت به فلاسفه در چارچوب چند واحد در هر ترم آیا میتواند پاسخگو باشد؟
Comments are closed.