احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فرناز سیفی/ برگردان: عرفان ثابتی - ۱۰ سرطان ۱۳۹۸
بخش نخست/
رفتار غیرانسانی قدمتی به عمر خودِ بشر دارد اما-عجیب آن که-سابقۀ فهم مدرن ما از آن به سال ۱۹۶۱ برمیگردد. تا آن وقت، اندیشمندانی که با فجایع گولاگ و اتاقهای گاز کلنجار میرفتند در پاسخ به این پرسش که «چطور توانستند چنین کاری بکنند؟» این نظر را مطرح میکردند که عاملان این جنایتها عیب و ایراد خاصی دارند. پیشفرض قدیمی این بود که عاملان جنایتهای هولناک باید خودشان هیولا باشند. اما در میانههای سال ۱۹۶۱ دو رویداد-هزاران کیلومتر دور از هم-با یکدیگر مصادف شد و درک ما را به کُلی تغییر داد. این دو رویداد تصویر ناخوشآیندی از حیوانصفتیِ نهفته در همۀ ما ترسیم کرد-و ده سال بعد آزمایش مشهور زندان استنفورد بر این تصویر صحه نهاد. اما اکنون شواهد جدیدی به دست آمده که این تصویر را از اذهان خواهد زدود.
اولین رویداد سرنوشتساز سال ۱۹۶۱ محاکمۀ آدولف آیشمن در اورشلیم بود. یکی از حاضران در دادگاه، هانا آرنت، فیلسوف سیاسی، بود. او هم مثل اطرافیانش انتظار داشت که مسوول کشتار میلیونها نفر، آدمی مخوف باشد. اما مردی در حال طاسی، تقریباً خمیده و در مجموع معمولی را دید. آرنت در آیشمن در اورشلیم نتیجه گرفت که همین معمولیبودن آیشمن در نهایت او را مخوفتر از چیزی میکرد که تصور کرده بود زیرا نشان میداد که هر کسی میتواند مرتکب نسلکشی شود. هیولا «نهفته» در وجود دیگران نبود بلکه در همۀ ما خفته بود. آرنت این ایده را در عبارتی خلاصه کرد که هنوز هم از یاد نرفته است: «پیشپاافتادهگیِ هولناک و محیرالعقولِ شر.»
همزمان با محاکمۀ آیشمن در اورشلیم، هزاران کیلومتر در آن سوی دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس، استنلی میلگرام در آزمایشگاه خود در دانشگاه یِیل سرگرم انجام «آزمایشهای اطاعت از اتوریته»یی بود که بعدها شهرت یافت. به شرکتکنندهگان در این آزمایش میقبولاندند که دارند در نقش معلم در تحقیقی دربارۀ تأثیرات تنبیه بر یادگیری مشارکت میکنند. اما موضوع واقعیِ تحقیق چیز دیگری بود؛ میلگرام میخواست ببیند که این افراد تا کجا حاضرند در تنبیه کردن جلو بروند.
آزمایشگر به «معلمان» دستور میداد هر بار که شاگردی مرتکب خطای حافظه شد شوک الکتریکی شدیدتری به او وارد کنند. در واقع، «شاگرد» داشت نقش بازی میکرد-همدست میلگرام بود-و از شوک الکتریکیِ واقعی هم خبری نبود. اما «معلمان»- که از این واقعیتها خبر نداشتند-چقدر حاضر بودند که در تنبیه کردن پیش بروند؟ میلگرام این آزمایش را به شکلهای مختلفی تکرار کرد. در مشهورترین شکل این آزمایش، شاگرد در اتاق دیگری جدا از معلم و آزمایشگر مینشست اما این دو نفر دادوفریاد تصنعیِ ناشی از دردش را از طریق بلندگو میشنیدند. میلگرام، در کمال تعجب، دریافت که دو سوم از «معلمان» به افزایش شوک الکتریکی تا آخرین حد (۴۵۰ ولت)-ادامه دادند-اگر این شوکها واقعی بود، «شاگردان» را میکشت.
به نظر میرسید که نتیجۀ منطقیِ هولناک این است که نه عدهیی اندک بلکه اکثریت مردم حاضر اند که تا حدی مرگبار از اتوریته اطاعت کنند. بدتر این که این آزمایش در محیطی آرام و عادی انجام شده بود و نه در زمان جنگ یا میدان نبرد که پای مرگ و زندهگی در میان است و آدمها سنگدل میشوند. افزون بر این، «معلمها» متأثر از تبلیغات بلندمدتی نبودند که چهرهیی غیرانسانی و اهریمنی از قربانیانشان ارایه دهد و آنها را مهیای وحشیگری کند.
میلگرام در توضیح یافتههای خود صریحاً به آرنت و پیشپاافتادهگیِ شر اشاره کرد. علاوه بر این، مثل آرنت گفت که تواناییِ مردم عادی برای ارتکاب جنایت ناشی از «بیفکری» است، یعنی اطاعت کورکورانه از مرجع اقتدار و بیاعتنایی به پیامدهای هولناک اعمال خود. به نظر میرسید که علم و تاریخ روایت متقاعدکنندهیی ارایه میکنند: آدمهای عادی به طور ذاتی به اطاعت از دستور گرایش دادند و مهم نیست که این فرامین چقدر خطرناک باشد.
هیولایی دمدستی
تنها به فاصلۀ چند ماه، آرنت به شیوایی از همان چیزی سخن گفت که میلگرام شواهد و مدارکش را ارایه داد. حالا تصویر کاملی از هیولایی داشتیم که در وجود تکتک ما نهفته بود. یک دهۀ بعد، در سال ۱۹۷۱، یک استاد جوان دانشگاه استنفورد بهنام فیلیپ زیمباردو و همکارانش تصویر واضحتری از این هیولا ارایه کردند. زیمباردو در تحقیق خود چند مرد جوان را به طور تصادفی به دو گروه «زندانی» و «زندانبان» تقسیم کرد و آنها را در زندانی تصنعی قرار داد. زندانبانان چنان خشن و زندانیان چنان پریشانخاطر شدند که ناگزیر پس از شش روز به تحقیقی که قرار بود دو هفته ادامه یابد، پایان دادند. به نظر میرسید که حتا لازم نبود اتوریته یا مرجع اقتداری وجود داشته باشد تا آدمهای خوب به افرادی حیوانصفت تبدیل شوند. گویا مردم به طور ذاتی به نقشپذیری و برآوردن انتظارات مربوط به نقش گرایش دارند حتا اگر دستور صریحی هم وجود نداشته باشد. به تعبیر زیمباردو و همکارانش، وحشیگریِ زندانبان «صرفاً پیامد «طبیعیِ» پوشیدن اونیفرمِ «زندانبان» و اِعمال قدرت موجود در آن نقش» بود.
همان طور که خواهیم دید، این روایت ناخوشآیند از یک نکتۀ مهم غافل بود و آن این که زیمباردو و همکارانش زندانبانان را چطور توجیه کرده بودند و به آنها چه گفته بودند. اما با این حال، این روایت در نیم قرن گذشته به روایت غالب تبدیل شد. حتا وقتی مطالعات تاریخیِ کسانی مثل دیوید سِزارانی و بِتینا استَنگنِت نشان داد که آیشمن صرفاً یک دیوانسالارِ بیفکر-یا چرخدندهیی در دستگاه نازی-نبوده است، باز هم ایدۀ «پیشپاافتادهگیِ شر» از آگاهیِ جمعیِ ما رخت برنبست و این تصور را تقویت کرد که مردم ذاتاً به انطباق با انتظارات شرورانه گرایش دارند.
هر بار که با وحشیگریِ فاحش، اخلاقستیزیِ محض یا خلافکاریِ بارز دیگری روبرو میشویم، فوری به این آزمایش دمدستی اشاره میکنیم. آن را دفاعیۀ «نورمبرگ» خواندهاند چون در این دادگاه جنایتکاران نازی بارها ادعا کردند که «فقط از دستور اطاعت» میکردند. هر گاه پای دیگر رفتارهای مهلکی مثل رفتار شرکتهای دخانیات، پاکسازیِ قومی، استراق سمع توسط روزنامهنگاران نیوز کورپ و رفتار نظامیان در ابو غریب در میان بوده، باز هم به این آزمایش اشاره کردهاند.
اما هر کسی که نه به داستانهای حاضر و آماده بلکه به شواهد مربوط به شرارت علاقه داشته باشد، میداند که در سالهای اخیر همۀ مسلمات قدیمی از بین رفته است. این روند با آزمایش مجدد تحقیق میلگرام شروع شد. خوشبختانه، او مواد خام تحقیقش را به بایگانی دانشگاه ییل سپرده بود. پژوهشگران با استفاده از این مواد خام گفتند که تحقیق دربارۀ اطاعت از اتوریته ۳۰ شکل گوناگون دارد. بیشترین توجه به شکلهایی معطوف شده بود که در آن اکثریت آشکاری از شرکتکنندهگان از آزمایشگر پیروی کرده بودند، اما وقتی به همۀ تحقیقات میلگرام دربارۀ به اصطلاح «اطاعت» توجه کنید، میبینید که در کل، بیش از نیمی از شرکتکنندهگان (یا به تعبیر دقیقتر، ۵۸ درصد از آنها) از دستور سرپیچی کرده و حاضر نشده بودند که شدیدترین شوک الکتریکی (۴۵۰ ولت) را وارد کنند.
افزون بر این، «معلمانی» که به وارد کردن شوک ادامه داده بودند، کارشان نه ناشی از اطاعت کورکورانه از دستور بلکه ناشی از این بود که آزمایشگر آنها را متقاعد کرده بود که دارند در تحقیق علمیِ مهمی مشارکت میکنند که به سود بشریت است. در واقع، آزمایشگر به جنبهیی از هویت آنها متوسل شده بود که به هیچ وجه ذاتاً بد یا شرورانه نبود. به تعبیر دقیقتر، به آنها میگفتند که با مشارکت در این تحقیق به افزایش شناخت بشر از شیوههای بهبود یادگیری کمک میکنند. همان طور که در مقالات تخصصیِ خود گفتهایم، چیزی که اینجا اهمیت دارد رهبری یا «راهنماییِ هویتیِ» آزمایشگر است که از طریق آن «معلمان» را به «پیرویِ متعهدانه» ترغیب میکند. بارها گفتهاند که این آزمایش حاکی از بیرحمیِ شرارتآمیز بشر است اما در واقع، این سنگدلی جعلی بود زیرا ناشی از ترغیب افراد به انجام کاری بود که ظاهراً به نفع بشر بود. ما مواد خام را تحلیل کردیم تا بفهمیم در سال ۱۹۶۱ در آزمایشهای میلگرام چه اتفاقی رُخ داده است. علاوه بر این، خودمان هم با استفاده از روشهای گوناگونی مثل واقعیت مجازی، نقشآفرینیِ حرفهیی و مشابهسازی نمونههای آنلاین آزمایشهای میلگرام، آزمایشهای جداگانهیی انجام دادیم. این آزمایشها نیز نشان داد که اطاعت خطرناک ناشی از توسل شدید به جنبههای (ظاهراً) مثبت حسِ هویت اطاعتکنندگان بوده است. آنهایی که بیشتر آسیب میرسانند همانهایی هستند که به این پروژۀ علمی بیشتر علاقه دارند و فکر میکنند که دارند در پیشبرد امرِ خیر مشارکت میکنند. این همان «امر خیرِ عامتر»ی است که هر نوع آسیب رساندنی را توجیه میکند.
Comments are closed.