چرا قـربانـی را سـرزنـش مـی‌کنیـم؟

گزارشگر:فرناز سیفی/ برگردان: عرفان ثابتی - ۱۱ سرطان ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

mandegarاین از آزمایش‌های میلگرام. اما آزمایش هولناک‌تر زندان استنفورد چه؟ از همان سال ۲۰۰۲ که به سفارش بی‌.بی‌.سی آزمایش زندان را انجام دادیم، حدس می‌زدیم که علت رفتار زندان‌بانان آزمایش استنفورد هم چیزی غیر از ماهیت واقعیِ آدمی بوده است. در آزمایش سال ۲۰۰۲، زندان‌بانان را به کاری ترغیب نکردیم و معلوم شد که در غیاب چنین توجیهی، مایل یا قادر به اِعمال قدرت نیستند، به طوری که در نهایت زندانیان دستِ بالا را پیدا کردند و بر اوضاع مسلط شدند.
این امر سبب شد که دربارۀ آزمایش استنفورد بیشتر تحقیق کنیم. این‌جا و آن‌جا ‌اطلاعاتی در دسترس عموم بود-از جمله ویدیوی توجیه زندان‌بانان از سوی زیمباردو-که نشان می‌داد شاید بیش از آن‌چه گفته‌ شده آنها را به چنین رفتاری ترغیب کرده‌‌اند. اما این اطلاعات محدود و پراکنده بود. شواهد و مدارک کافی برای به چالش کشیدن ادعای زیمباردو مبنی بر «انطباق‌پذیری» آدم‌ها وجود نداشت، و روایت او همچنان روایت غالب در متون درسیِ روان‌شناسی است.
بعد از سال ۲۰۱۱ اوضاع عوض شد زیرا زیمباردو هم مثل میلگرام مواد خام تحقیق خود را به بایگانی سپرد. پارسال شماری از پژوهشگران، از جمله تیبو لو تِکسیه-نویسندۀ کتاب تاریخ یک دروغ (۲۰۱۸)-یافته‌های خود را منتشر کردند. معلوم شد که زیمباردو و همکارانش با مداخله در آزمایش بر رفتار زندان‌بانان تأثیر گذاشته بودند. آنها نه تنها به زندان‌بانان گفته بودند که به طور کُلی خشن باشند بلکه پیشنهادات مبسوطی به آنها ارایه داده بودند و روش‌هایی برای تحقیر زندانیان به آنها آموخته بودند (یکی از زندان‌بانان به‌نام آندره سرووینا گفته که «ایده‌های سادیستیِ خلاقانۀ بسیار خوبی» را به او القاء کرده بودند). زیمباردو و همکارانش زندان‌بانانی را که این پیشنهادات و روش‌ها را به کار می‌بستند، تشویق می‌کردند. اما زندان‌بانانی که همراهی نمی‌کردند را کنار می‌کشیدند و به آنها فشار می‌آوردند تا این روش‌ها را بهتر به کار بندند.

وحشی‌گریِ واقعی
حالا شاید وسوسه شویم که این تحقیق را نادیده بگیریم و تقریباً آن را از یاد ببریم. اما چنین کاری اشتباه خواهد بود. هنوز مسألۀ مهمی را توضیح نداده‌ایم. اطلاعات جدید دربارۀ نحوۀ انجام آزمایش زندان استنفورد این واقعیت را تغییر نمی‌دهد که رفتار زندان‌بانان بسیار بد بود. برخی از آنان واقعاً زندانیان را سرکوب و تحقیر کردند و دیگر زندان‌بانان هم از این کار جلوگیری نکردند. درست است که همۀ زندان‌بانان به وحشی‌گری روی نیاوردند، اما فرهنگ خشونت‌آمیز به سرعت ایجاد شد و کسی با آن مخالفت نکرد. حال و هوای حاکم بر محیط‌های فاسد و خشن دقیقاً همین طور است و واقعاً باید این را بفهمیم.
علاوه بر این، به کمک بازبینیِ تحقیق و بایگانی‌های استنفورد می‌توانیم بهتر بفهمیم که چرا افراد به شرارت دست می‌زنند. حدود نیم قرن پس از انجام این آزمایش، سرانجام می‌توانیم با آگاهی و اطلاع کامل دربارۀ علل وقوع وحشی‌گری و مخصوصاً چگونگیِ سوق دادن مردم به سوی آن، بحث کنیم.
حالا شواهد و مدارک متقنی داریم که نشان می‌دهد زیمباردو و همکارانش زندان‌بانان را توجیه و ترغیب کردند که «خشن» باشند. اما باید بفهمیم که دقیقاً چطور این کار را انجام دادند و چطور-در بعضی موارد-توانستند چند جوان معمولی را به آدم‌هایی وحشی‌صفت تبدیل کنند.
یکی از مکالمات ضبط‌شدۀ موجود در بایگانی بسیار آگاهی‌بخش است. پس از شنیدن این مکالمه می‌فهمیم که دیوید جافی (یکی از آزمایشگران که نقش رییس زندان را بازی می‌کرد) سعی کرد تا جان مارک (یکی از زندان‌بانان بی‌میل به اِعمال قدرت) را متقاعد کند که با زندانیان خشن‌تر رفتار کند. جافی کوشید تا همدلیِ مارک را جلب کند-به او گفت که هدف اصلی عبارت است از افشای شرایط وحشیانۀ زندان‌های واقعی و جلب حمایت برای انجام اصلاحات در زندان‌ها. جافی گفت برای دست‌یابی به این هدف مشترک، زندان‌بانان باید در این آزمایش شرایط وحشیانه‌یی ایجاد کنند. او به مارک گفت که رفتار خشونت‌آمیزش به پیش‌برد این هدف ارزش‌مند کمک خواهد کرد. به تعبیر جافی، پس از انجام این تحقیق «می‌توانیم به همه خبر دهیم که چه کار کرده‌ایم و بگوییم «ببینید، وقتی زندان‌بانان این طوری رفتار کنند چنین اتفاقی می‌افتد…» اما برای این که بتوانیم چنین حرفی بزنیم باید ]در این آزمایش[ زندان‌بانانی باشند که این طور رفتار کنند.»
این کار شباهت چشم‌گیری به همان روش‌های مورد استفادۀ میلگرام دارد. میلگرام این روش‌ها را به کار می‌برد تا افراد شرکت‌کننده در تحقیقات خود را به وارد کردن شوک الکتریکی به «شاگردها» متقاعد کند. در واقع، میلگرام به جنبۀ خوب و ترقی‌خواه آدم‌ها متوسل می‌شد. میلگرام و زیمباردو از افراد نمی‌خواستند که در کار مضر یا بدی شرکت کنند بلکه از آنها دعوت می‌کردند تا در کاری ]ظاهراً[ ارزش‌مند با آنها همکاری کنند (میلگرام در یادداشت‌های مربوط به‌ آزمایش‌هایش این پرسش را مطرح می‌کند که آیا بهتر نیست این تحقیقات را پژوهش دربارۀ «همکاری» بداند و نه «اطاعت»). معمولاً می‌گوییم که شرکت‌کنندهگان مطیع در این تحقیقات به قربانیان ناتوان آسیب می‌رساندند، اما نباید از یاد برد که خودشان فکر می‌کردند سرگرم مشارکت در پژوهش مهمی هستند که هدفش کمک به دیگران است.

تثلیث شیطانی
با توجه به اطلاعات موجود دربارۀ تحقیقات میلگرام و آزمایش زندان استنفورد، می‌توان نتیجه گرفت که تلقین یا رهبریِ فعال، وحشی‌گری را تسریع می‌کند زیرا به جنبۀ خاصی از فرد مطیع متوسل می‌شود.
این نتیجه‌گیری بر فهم ما از قابلیت انسان برای رفتار غیرانسانی به شدت تأثیر می‌گذارد. به جای این که مثل قبل آسیب رساندن را ویژهگیِ ذاتیِ انسان بدانیم، باید بر قابلیت سوق دادن-یا سوق داده شدن-به سوی شر تمرکز کنیم. پیشتر فکر می‌کردیم که همگی «به طور طبیعی» به پیش‌داوری علیه دیگر گروه‌ها گرایش داریم، گرایشی که سبب می‌شود هر منازعه‌یی را ناشی از «خصومت‌های دیرین» بدانیم و فکر کنیم که مردم ناخواسته در این منازعات نقش‌های خطرناکی بازی می‌کنند. اما چنین تحلیلی نقش رهبران در تحقیر دیگران، سوءاستفاده از اختلافات قدیمی یا تحمیل نقش را نادیده می‌گیرد. در واقع، وحشی‌گریِ جمعی را باید بسیج کرد. بنابراین، اولین گام عملی برای مقابله با آن عبارت است از شناساییِ «بسیج‌کنندهگان» و سپس واداشتن آنها به پاسخ‌گویی و مسوولیت‌پذیری در قبال اعمال خود.
علاوه بر این، برای این که بفهمیم آدم‌های عادی چطور می‌توانند به شیوه‌هایی غیرعادی به دیگران آسیب برسانند باید از منظر خود آنها به این امر نگاه کنیم. یکی از مطمین‌ترین راه‌ها برای سوق دادن مردم به شرارت این است که آنها را متقاعد کنیم که دارند کارِ خوبی انجام می‌دهند. بسیاری از کارهایی که ناظران رذیلت می‌شمارند تنها به این علت رُخ می‌دهد که عاملان‌شان آنها را فضیلت می‌پندارند. این همان حرف کلودیا کونز در کتاب دوراندیشانۀ وجدان نازی (۲۰۰۳) است. موفقیت هیتلر ناشی از این بود که توانست سیاست‌هایش را پرو‌ژه‌یی اخلاقی جلوه دهد. او چنین وانمود می‌کرد که می‌خواهد در برابر دشمنی به‌نام یهودیان، طهارت و پاک‌دامنی‌ِ آلمانی‌ها را به آنها بازگرداند. استالین هم برای توجیه جنایت‌های خود به همین منطق دفاع از گروه بافضیلتِ خودی در برابر دشمنان خیالی متوسل شد. امروز هم داعش و دیگر تروریست‌ها از همین منطق برای توجیه خشونت استفاده می‌کنند؛ برای مثال، رابرت بائِرز در توجیه حملۀ وحشیانۀ اخیر خود به کنیسه‌یی در پیتسبورگ به این منطق متوسل شد.
وقتی بگوییم «ما» به طور منحصر‌ به‌فردی بافضیلت‌ایم و «آنها» ما را به خطر انداخته‌اند، می‌توان نابودیِ دیگری را حفظ فضیلت جلوه داد و چنین کاری را ترویج و توجیه کرد. پیش از این اغلب می‌گفتند یافته‌های میلگرام و زیمباردو نشان می‌دهد که مردم می‌توانند مرتکب جنایت‌های فجیع شوند چون مثل مردۀ متحرک، بی‌فکر و بی‌ملاحظه صرفاً دستورات مافوق را انجام می‌دهند یا انتظارات مربوط به نقشِ خود را برآورده می‌کنند. اما این تحلیل قدیمی یکی از ویژهگی‌های روان‌شناختیِ مهم انسان را نادیده می‌گیرد. در بسیاری از موارد، عاملان جنایت‌ها تنها به این علت مرتکب چنین فجایعی می‌شوند چون فکر می‌کنند که دارند به تحقق هدف والاتری یاری می‌رسانند. در واقع، هر گونه فراخوانِ گوش‌خراش برای فدا کردن همه چیز در پای هدفی مهم، خواه جنگ یا پیشبرد علم، را باید نوعی زنگ خطر دانست.
به اختصار می‌توان گفت که به نظر می‌رسد برای مقابله با وحشی‌گری از قوای فکریِ خود به درستی استفاده نکرده‌ایم. به نظر ما وحشی‌گری ناشی از ناآگاهی از پیامدهای رفتار خود نیست. رهبری و توسل فعال به هویت، توجیه رفتار بد به عنوان وسیله‌یی برای تحقق هدفی والاتر، و تجلیل از گروهِ خودی همان تثلیث نامقدسی است که ما را به ورطۀ نابودی می‌کشانَد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.