احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شجاع امینی - ۲۶ اسد ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
مبایلم را غرض بررسی تحویل قوماندان دادند و آن نیز از زیر نظر گذراند و گمان میکنم چیزی نیافت که موجب محکومیت من باشد. قوماندان هر دو مبایلم را تحویل داد و گفت: میتوانین بروین! برایم غیر قابل باور بود! حالا نمیتوانم در موتر بنشینم. گمان میکنم از سر شوخی اجازه رفتن را داده باشد. همه در موتر نشستیم و راننده مجبور بود همان راه باریک و تنگ و دشوار گذر را به شکل عقبی بپیماید. آن جنگل بیامان و خانۀ گلین و نهر آرام را ترک کردیم. در هنگام عقب آمدن موتر، گمان میکردم زمان از گردش بازمانده بود. بر راننده خشم گرفتم تا سرعت موتر را سریعتر سازد. چیزی در آن هنگامه از راننده ساخته نبود جز این که آن راه دشوار گذر را سلانه سلانه پشت سر بگذراند. چون از یکسو وضعیت مسیر ایجاب سرعت را نمیکرد و از سوی دیگر، سرعت زیاد بر شک طالبان میافزود. در هنگام زیر و رو کردن بیکها، قوماندان با راننده و سایر همراهان ما از ضرورت جهاد فی سبیلالله و معیار نبودن قومیت و نژاد حرف میزد و میگفت: عام مردم نباید احساس خطر نمایند و تنها هدف ما دولت و دولتیها است. از قوماندان تا همان طالب افراطی که مرا از موتر با عنف و قهر پایین کشید، به زبان پشتو حرف میزدند و فارسی نمیفهمیدند و یا هم عامدانه از سخن گفتن به زبان فارسی طفره میرفتند. گفتههایی را که من در اینجا نقل قول کردم، به زبان پشتو میگفتند و من جان مطلب را میتوانستم بگیرم. راننده موتر تنها کسی بود که به زبان پشتو خوب میفهیمد و میتوانست حرف بزند. شاید هم اشتراک زبانی راننده با طالبان توانست در رهاییام مدد رساند. از سوی دیگر، راپور موثق مبنی بر دولتی بودن من در اختیار نداشتند. این که بر من مشکوک شدند و تحقیقات فراوانی انجام دادند، ریشه در هراس و اضطراب من داشت که مبایل خود را میخواستم پنهان سازم. ولی تنها چیزی که در نجاتم بیشتر کارگر واقع شد، جهالت طالبان بود. باورش دشوار است. جهل هم میتوانسته در رهایی انسان مدد رساند. جهل به خواندن و نوشتن! اگر این اصحاب جهل و ضلال، بر خواندن و نوشتن تسلط میداشتند، اسناد و اوراق اسکن شده در ایمیل آدرس و وایبر و اتساپ و گالری مبایل موجود بود که خوب به کارشان میآمد و صید خوبی به آنان میشدم.
رسیدیم به جادۀ عمومی که هنوز هم سه تن از آن شش نفر در جاده ایستادند و دستی از باب خداحافظی به سوی ما بلند کردند و چنین بود که از پرتگاه مرگ رهایی یافتیم. این بیست دقیقه(شاید هم کمتر از آن) در نظرم بیست سال تمام شد. دوباره جان تازه میگرفتم و خون در شریانهایم دویدن میگرفت و رنگ رخسارم به حالت عادی در میآمد و حولوحوش را میتوانستم تشخیص دهم. راه خود را پیش گرفتیم و موتر سرعت زیاد به خود گرفت و در قسمتهایی از جاده تانکهای نیروهای امنیتی نیز دیده میشد. ناگهان نگاهم را به آسمان دوختم و دیدم که دود غلیظی از زمین به سوی هوا میرود. تانکر تیلی را طالبان به آتش زده بودند که با دیدن آن ترس و وحشت وجود انسان را در مینوردید. با خود گفتم: در این خطۀ خونین و فلاکت زده و بلاکشیده چه جریان دارد؟ این طالب کیست و ریشه در کجا دارد و آبشخور آن کجاست و چرا انسان را میکُشند و اسیر میگیرند و اموال عمومی را به آتش میکشند؟ سر و ته این جنگ را پیدا نیست که در کجاست؟ چه کسانی عامل این آتش افروزی استند و چرا؟ چه زمانی باشد که آتش جنگ و خشونت و اسارت در این خطه فرونشانده شود و صلح و ثبات دایمی برقرار گردد؟ شاهراه مزار-جوزجان که روزگاری امنترین شاهراه شمال بود، چرا اکنون به ناامنترین و مخوفترین شاهراه تبدیل شده است؟
جادۀ صاف و قیرریزی شدۀ مزار- جوزجان را که فعلاً خشونت و اسارت بر آن میبارد و اصحاب جهل و ضلالت آزادانه روی آن قدم میزنند و مردم را به اسارت میگیرند و آتش میافروزند، به سرعت پیمودیم و شامگاهان به سرپل رسیدیم.
Comments are closed.