احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احسانالله رحمانی - ۳۱ سنبله ۱۳۹۸
هر دمی که از احمدشاه مسعود، آن تندیس بلند آزادی یادی در میان میآید، در عالم خیال به سالهای ۱۳۷۸خورشیدی میروم و مرحوم پدرم را با آن کالبد نحیف در بستر بیماری میبینم که رادیویش روشن است و خبرها را دنبال میکند.
درست یادم نیست که کدام آژانسهای خبری را دنبال میکرد؛ اما جملۀ «طالبان توسط چریکان وفادار به احمدشاه مسعود به عقب رانده شدند» زیباترین جملهیی بود که یکی از روزها در سرخط اخبار شنیدم و نام نامی احمدشاه مسعود این قهرمان افسانهیی برای نخستینبار در گوشهایم طنینانداز شد و در حالی که بیشتر از هشت سال نداشتم توجه من را به خود جلب کرد.
در حالی که نام احمدشاه مسعود را درست تلفظ کرده نمیتوانستم از پدرم پرسیدم که «دَه! اشا مسود کیست؟» پدرم در حالی که از پرسش من چشمانش برق میزد به من خیره شد و گفت: «بچم احمدشاه مسعود مدافع ناموس وطن» آن زمان معنای «مدافع» را نمی دانستم؛ اما معنای «ناموس» را میدانستم و در فکر فرو رفتم که مگر وطن هم «ناموس» دارد؟ ولی از پدرم دیگر بیشتر نپرسیدم؛ چون میدانستم که پدرم مشتاق است که بدون مزاحمت من خبرها را دنبال کند.
این داستان ادامه داشت، شبهایی که آمرصاحب مصاحبه میداشت، پدرم به مادرم میگفت که «میده بچهها را وقت، نان بده و به خانۀ دیگر ببرشان که امشب احمدشاه مسعود مصاحبه دارد، مزاحمت میکنند» مادرم هم نان شب را به ما پیش از وقت معمول میخوراند و به اتاق دیگر میبرد.
هر وقتی که شبانگاه از رفتن به اتاق پدرم محروم میشدیم، به خود میگفتیم که «اشا مسود مصاحبه دارد».
در حالی که کودک هشتساله بودم، میدانستم که پدرم شباروزی به رادیو گوش میدهد تا خبری از پیروزیهای احمدشاه مسعود این قهرمان افسانهیی جهاد و فرماند محبوب مقاومت ملی را بشنود.
دو سال از این روزها گذشت، من دانشآموز «دارالایتام ارگو» بودم، یکی از روزها در حالی که آفتاب به زردی میگرایید و آسمانِ نیلگون بدخشان با شعاع طلایی خورشید در میآویخت و تماشاییتر از پیش میشد، به تماشای قامت بلند مسعود، آن سپهدار همیشه در سنگر، در مقابل دروازۀ آشپزخانۀ مدرسه نشسته به آسمان خیره میشدم که ناگاه صدای آشپز بلند شد که میگفت: «رادیو اعلان کرد که احمدشاه مسعود، زخمی شده است» و با بُغضی که در گلو داشت میگفت: «خدا کند که کشته نشده باشد!» چند لحظه بعد دیدم که این خبر بر سرزبانهای عام مردم در کوچهها افتاد که احتمالاً احمدشاه مسعود شهید شده باشد، از زمین و آسمان یأس میبارید، یأس از چه؟ یأس از آیندۀ مجهول و مبهم یک ملت، یأس از سرنوشت نامعلوم یک مردم مظلوم و دردکشیده. اما من که کودک ده ساله بودم و معنای مبارزه در مقابل تجاوز سیاه را آنچنانکه باید نمیدانستم، مسعود را برای پدرم دوست میداشتم؛ چون روزهای دراز را پدر بیمارم با گوش دادن به رادیو به پایان می رساند، آن هم در جستوجوی نام مسعود، به خود میگفتم اگر مسعود شهید شده باشد مگر پدرم دیگر به رادیو گوش میداده باشد یا خیر؟ در صورت گوش فرا دادن به رادیو چه اسمی را جستوجو می کرده باشد و از پیروزی چه کسی میخواهد که خبر شود؟! سوالات این چنینی ذهنم را به خود مشغول میساخت و روزها با خود کلنجار میرفتم.
سه روز از این خبر گذشته بود که رادیو مسکو خبر المناک و جانکاه شهادت قافلهسالار مقاومت ملی مردم افغانستان را نشر کرد؛ دیگر همهجا غم خیمه زده بود، رؤیاهای شیرین یک ملت امیدوار به فردای روشن به کابوس مبدل شده بود.
آری!
ملتی در سوگ قهرمانش نشسته بود.
کمتر کسی به چشم میخورد که از این حادثۀ المناک، جانکاه و استخوانسوز اشک در چشمان نمیداشت.
روزها سیاهتر از شب مینمود و به خونخفتن این قهرمان مومن که برای آزادی یک ملت در بند میرزمید و جز خدا و مردمش متکایی نداشت، هنگامه برپا کرده بود.
آنگاه کم کم به بزرگی فاجعه و ژرفنای توطیه پی میبردم.
آنگاه دانستم که آخرین چریک زمین و اَبَرانسان قرن بیست که جنگهای پارتیزانی در چهار دهۀ پایانی قرن بیستم با نام او گره خورده بود، دنیای ما را بدرود گفته است.
دیگر آن قامت بلند که صدای پایهایش در کوهپایههای سر به فلک کشیدۀ هندوکش طنینانداز بود و کوه و درۀ پُرغرور شمالی و پنجشیر سرود قهرمانیها و فداکاریهایش را زمزمه میکرد، برای همیشه خفته بود.
آری!
قامت بلند هندوکش در سوگ فرزانه فرزندش خمیده بود، کوهپایههای پامیر، سیاهپوش شده بود، رودخانۀ آمو خون میگریست، دریای کوکچه بیقرار بود؛ چون نبود پاسدارش را برنمیتابید و دریای پنجشیر نالههای سوزناک سر میداد، تاکستانهای سوختۀ شمالی خیمۀ تحصن برپا کرده بودند.
مادران بدخشانی و تخاری با نگاههای معصومانه که یأس و ناامیدی در سیمایشان پیدا بود، چشم به راه فاجعۀ بزرگی بودند.
آری!
فاجعۀ بزرگ
بیم لگدمال شدن زیر پای اهریمنان زمان
بیم سرازیر شدن شلاقهای پاسداران جهنمِ این جهانی، بر سرِ زنان مظلوم و دردکشیدۀ این مرز و بوم.
بیم ارتحال فرهنگ والای انسانی و اسلامی؛ بیم دریده شدن پردۀ عصمت زنان پاکدامن این مرز و بوم، به دستان ناپاک سپاهیان جهل و نمایندهگان مکتب بیدادگری.
آری!
مسعود خفته بود. پاسدار مشروعیت دولت مظلوم اسلامی و حافظ استقلال را از دست داده بودیم، دیگر به پایان مشروعیت دولت اسلامی رسیده بودیم. به پایان مشروعیت دولتی رسیده بودیم که خونبهای میلیونها شهید و معلول و برایند سالها رزم و پیکار مردم پابرهنه و زجرکشیدۀ ما بود.
آری!
کالبد خستۀ به خون خفتۀ آزادی را با لباسهای خونین و لالهگونش و دنیایی از آرزوهایش در آغوش خاک سپرده بودند.
آری!
یگانه پاسدار مشروعیت، مسعود بزرگ در آغوش پُرمهر خاک آرمیده بود.
Comments are closed.