بازخوانی داستان «مزاحم» اثر خورخه لوییس بورخس

گزارشگر:ترجمه: احمد ميرعلايی - ۱۹ دلو ۱۳۹۱

بورخس اصلاً نیاز به معرفی ندارد، نویسنده‎یی که به قول خودش، همواره به عنوان کسی شناخته می‎شد که جایزه نوبل به او نداده‎اند! جایزه‎یی که بی‎اغماض چیزی به اعتبار بورخس نمی‎افزود، و چه بسا خود اعتبار بیشتری می‎یافت و این پرسش همیشه‌گی باقی نمی‎ماند که «چرا به بورخس جایزه نوبل داده نشد؟!»
به هر روی «مزاحم» ‎‎یکی از معروف‎ترین و محبوب‎ترین قصه‎های بورخس به شمار می‎آید که در این فرصتِ کوتاه بازخوانی می‌شود.
مزاحم
در گذشتن از عشق زنان
شموئیل ۱:۲۶
آن‌ها مدعی‌اند (گرچه احتمالش ضعیف است) که داستان را ادواردو، برادر جوان‌تر از برادران نلسون، بر سر جنازه کریستیان، برادر بزرگ‌تر که به مرگ طبیعی در یکی از سال‌های ۱۸۹۰ در ناحیه مورون مرد، گفته است. مطمیناً در طول آن شبِ درازِ بی‌حاصل، در فاصله صرف ماته (*) کسی باید آن را از کس دیگر شنیده باشد و آن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سال‌ها بعد، دوباره آن را در توردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود؛ برایم گفتند. داستان دوم، که به طرز قابل ملاحظه‌یی دقیق‌تر و بلندتر بود، با تغییر و تبدیلات کوچک و معمول داستان سانتیاگورا تکمیل نمود. من آن را می‌نویسم چون، اگر اشتباه نکرده باشم، این داستان مختصر و غم‌ناک، نشان‌دهنده وضع خشن زنده‌گی آن روزها در کناره‌های رودخانه پلاته است. من با دقت و وسواس زیاد آن را به رشته تحریر می‌کشم، ولی از هم‌اکنون خود را می‌بینم که تسلیم وسوسه نویسنده شده و بعضی از نکات را تشدید می‌کنم و راه اغراق می‌پویم.
در توردرا، آنان را به اسم نیلسن‌ها می‌شناختند. کشیش ناحیه به من گفت که سلف او با شگفتی به یاد می‌آورده که در خانه آن‌ها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه و حروفی گوتیک. در صفحات آخر، نظرش را نام‌ها و تاریخ‌هایی که با دست نوشته شده بود، جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختی‌های ثبت شده نیلسن‌ها گم شد، همان‌طور که همه‌چیز گم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، از خشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان می‌توانست حیاطی مفروش با کاشی‌های رنگی و حیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هر حال، تعداد کمی به آن‌جا رفته بودند، نیلسن‌ها نسبت به زنده‌گی خصوصیِ خودشان حسود بودند. در اتاق‌های مخروبه، روی تخت‌های سفری می‌خوابیدند؛ زنده‌گی‌شان در اسب، وسایل سوارکاری، خنجرهای تیغه‌کوتاه، خوش‌گذرانی پرهیاهو در روزهای شنبه و مستی‌های تعرض‌آمیز خلاصه می‌شد. می‌دانم که آنان بلندقد بودند و موهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه می‌داشتند. دنمارک، ایرلند، جاهایی که حتا صحبتش را هم نشنیده بودند، در خون آن دو جوش می‌زد. همسایه‌گان از آنان می‌ترسیدند، همان‌طور که از تمام موی‌قرمزها می‌ترسیدند، و بعید نیست که خون کسی به گردن‌شان بود. یک بار، شانه‌به‌شانه، با پولیس در افتادند. می‌گفتند که برادر کوچک‌تر دعوایی با خوآن ایبررا کرده، و از او نخورده بود که، مطابق با آن‌چه ما شنیده‌ایم، کامال قابل ملاحظه است. آنان گاوچران، محافط احشام و گله‌دزد بودند و گاه‌گاهی کلاهبرداری می‌کردند. به خسّت مشهور بودند، به‌جز هنگامی که قمار و شراب‌خواری دست و دل‌شان را باز می‌کرد. از اعقاب آنان، و آن‌که از کجا آمده‌اند، کسی چیزی نمی‌دانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاو بودند.

از لحاظ جسمی کاملاً از جمعیت گردن‌کلفت محل که نام بدشان را به کوستابراوا وام داده بودند، مشخص بودند. این موضوع، و چیزهای دیگری که ما نمی‌دانیم، به شرح این موضوع کمک می‌کند که چه‌قدر آن دو به هم نزدیک بودند؛ درافتادن با یکی از آن‌ها به منزله تراشیدن دو دشمن بود.
نیلسن‌ها عیاش بودند، ولی عشق‌بازی‌های وحشیانه آنان تا آن موقع به سالن‌ها و خانه‌های بدنام محدود می‌شد. از این‌رو، وقتی کریستیان خولیانا بورگس را آورد تا با او زنده‌گی کند، مردم محل دست از ول‌نگاری برنداشتند. درست است که او بدین وسیله خدمتکاری برای خود دست‌وپا کرد، ولی این هم درست است که سرا پای او را به زرو زیورهای پرزرق‌وبرق آراست و در جشن‌ها او را همراه خود می‌برد. در جشن‌های محقر اجاره‌نشینان، جایی‌که فیگورهای چسبیده تانگو ممنوع بود و هنگام رقص طرفین فاصله قابل ملاحظه‌یی را حفظ می‌کردند. خولیانا سیه‌چرده بود، چشمان درشت کشیده داشت، و فقط کافی بود به او نگاه کنی تا لبخند بزند. در ناحیه فقیرنشین که کار و بی‌مبالاتی زنان را از بین می‌برد، او به هیچ‌وجه بد قیافه نبود.
ابتدا، ادواردو همراه آنان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. بعد برای کار یا به‌دلیل دیگری سفری به آرسیفس کرد؛ از این سفر با خود دختری را آورد که از کنار جاده بلند کرده بود. پس از چند روزی، او را از خانه بیرون انداخت. هر روز بدعنق‌تر می‌شد، تنها به بار محله می‌رفت و مست می‌کرد و با هیچ‌کس کاری نداشت. او عاشق رفیقه کریستیان شده بود. در و همسایه که احتمالاً پیش از خود او متوجه این امر شده بودند، با شعفی کینه‌جویانه چشم‌به‌راه رقابت پنهانی بین دو برادر بودند.
یک شب وقتی ادواردو دیروقت از بار محله برمی‌گشت، اسب سیاه کریستیان را به نرده بسته دید. در حیاط برادر بزرگ‌تر منتظر او بود و لباس بیرون پوشیده بود. زن می‌آمد و می‌رفت و ماته می‌آورد. کریستیان به ادوراردو گفت: می‌روم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تو می‌ماند. اگر از او خوشت می‌آید، ازش استفاده کن.
لحن او نیمه‌آمرانه، نیمه‌صمیمی بود. ادواردو ساکت ماند و به او خیره شد، نمی‌دانست چه‌کار بکند. کریستیان برخاست و فقط با ادواردو خداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای او حکم یک شیء را داشت، به روی اسب پرید و با بی‌خیالی دور شد.

خورخه لوییس بورخس
از آن شب به بعد، آن‌ها مشترکا از زن استفاده می‌کردند. هیچ‌کس جزییات آن رابطه پلید را نمی‌دانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیرنشین را به خشم‌ آورد. این وضع چند هفته‌یی ادامه داشت، ولی نمی‌توانست پایدار باشد. دو برادر بین خودشان حتا هنگامی که می‌خواستند خولیانا را احضار کنند، نام او را نمی‌بردند؛ ولی او را می‌خواستند و بهانه‌هایی برای مناقشه پیدا می‌کردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سر چیز دیگر بود. بدون آن‌که متوجه باشند، هر روز حسودتر می‌شدند. در آن محله خشن، هیچ مردی هیچ‌گاه برای دیگران، یا برای خودش فاش نمی‌کرد که یک زن برای او اهمیت چندانی دارد، مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل می‌کند و به تملک در می‌آید. ولی آن دو عاشق شده بودند و این برای آنان نوعی تحقیر بود. یک روز بعد از ظهر در میدان لوماس، ادواردو به خوآن ایبررا برخورد، خوآن به او تبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست‌وپا کند. به نظرم، آن وقت بود که ادواردو او را لت‌وکوب مفصلی زد. هیچ‌کس نمی‌توانست در حضور او، کریستیان را مسخره کند.
زن، با تسلیمی حیوانی به هر دوی آن‌ها می‌رسید، ولی نمی‌توانست تمایل بیش‌تر خود را نسبت به برادر جوان‌تر ـ که گرچه به این قرارداد اعتراض نکرده بود، ولی آن را هم نخواسته بود ـ پنهان دارد.
یک روز، به خولیانا گفتند که از حویلیِ اول برای‌شان دو چوکی بیاورد و خودش هم مزاحم نشود، چون می‌خواستند باهم حرف بزنند. خولیانا که انتظار یک بحث طولانی را داشت، برای خواب بعد از ظهر دراز کشید، ولی به‌ ‌زودی فراخوانده شد. وادارش کردند که تمام مایملکش را بسته‌بندی کند و تسبیح شیشه‌یی و صلیب نقش‌دار کوچکی را که مادرش برای او به ارث گذاشته بود، از قلم نیاندازد. بدون هیچ توضیحی، او را در ارابه گذاشتند و عازم یک سفر بدون حرف و خسته‌کننده شدند. باران آمده بود، به زحمت می‌شد از راه‌ها گذشت و ساعت یازده شب بود که به مورون رسیدند. آن‌ها او را تحویل خانم رییس یک روسپی‌خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود و کریستیان پول را گرفت، و بعداً آن را با ادواردو قسمت کرد.
در توردرا، نیلسن‌ها، همان‌طور که برای رهایی از تار و پود عشق سهم‌ناک‌شان دست‌وپا می‌زدند (که هم‌چنین چیزی در حدود یک عادت بود) سعی کردند شیوه‌های سابق‌شان را از سر بگیرند و مردی در میان مردان باشند. به بازی‌های پوکر، زد و خورد و می‌خواره‌گی گاه و گدار برگشتند. بعضی مواقع، شاید احساس می‌کردند که آزاد شده‌اند، ولی بیش‌تر اوقات یکی از آنان به مسافرت می‌رفت. شاید واقعاً، و شاید به ظاهر. اندکی پیش از پایان سال، برادر جوان‌تر اعلام کرد که کاری در بوینوس آیرس دارد. کریستیان به مورون رفت، در حویلی خانه‌یی که ما می‌شناسیم، اسب خال‌خال ادواردو را شناخت. وارد شد، آن دیگری آن‌جا بود، در انتظار نوبتش. ظاهراً کریستیان به او گفت: اگر این‌طور ادامه بدهیم، اسب‌ها را از خسته‌گی می‌کشیم؛ بهتره کاری برای آن بکنیم.
او با خانم رییس صحبت کرد، چند سکه‌یی از زیر کمربندش بیرون آورد و آن زن را با خود بردند. خولیانا با کریستیان رفت، ادواردو اسبش را مهمیز زد تا آنان را نبیند.
به نظام قبلی‌شان باز گشتند. راه‌حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود، هر دوی آن‌ها در برابر وسوسه آشکار کردن طبیعت واقعیِ خود تسلیم شده بودند. جای پای قابیل دیده می‌شد، ولی رشته علایق بین نیلسن‌ها خیلی محکم بود ـ که می‌داند که از چه مخاطرات و تنگناهایی با هم گذشته بودند ـ و ترجیح می‌دادند که خشم‌شان را سر دیگران خالی کنند. سر سگ‌ها، سر خولیانا، که نفاق را به زنده‌گی آنان آورده بود.
ماه مارس تقریباً به پایان رسیده بود ولی هوا هنوز گرم نشده بود. یک روز یک‌شنبه (یک‌شنبه‌ها رسم بر این بود که زود به بستر روند) اداردو که از بار محله می‌آمد، کریستیان را دید که گاوها را به ارابه بسته است. کریستیان به او گفت: زود باش! باید چند تا پوست برای دکان پاردو ببریم. آن‌ها را بار کردم. بیا تا هوا خنک هست، کارمان را جلو بیاندازیم.
محل پاردو، به گمانم، در جنوب آن‌جا قرار داشت، راه لاس ترو پاس را گرفتند و بعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظر اطراف به‌آرامی زیر لحاف شب پنهان می‌شد.
به کنار خلنگ‌زار انبوهی رسیدند. کریستیان سگرتی را که روشن کرده بود، به‌دور انداخت و با خون‌سردی گفت: حالا دست به‌کار بشویم برادر. بعد لاشخورها کمک‌مان می‌کنند. آن را امروز کشتم. بگذار با همه خوبی‌هایش این‌جا بماند و دیگر بیش از این به ما صدمه ‌نزند.
در حالی‌که تقریباً اشک می‌ریختند، یک‌دیگر را در آغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یک‌دیگر نزدیک‌تر کرده بود، و این رشته زنی بود که به طرزی غم‌ناک قربانی شده بود و نیاز مشترک فراموش کردنِ او.

پی‌نوشت:
*چای گواتمالایی

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.