شهید

گزارشگر:کاوه آهنگر - ۰۶ میزان ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

mandegarچریک با این افکار مشغول بود که صدای امام بلند شد:
إنَّ اللهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیما
چریک در حالی که سر خود را پایین انداخته بود، بر پیامبر گرامی اسلام، اصحاب و اهل بیتش درود فرستاد.
امام دعا را ختم نمود و رو به چریک نموده گفت: – مانده نباشی جان بیادر، حتماً خسته و گرسنه هستی؟ چریک در حالی که می خواست به امام سلام بدهد، ناگهان متوجه گردید که آمرصاحب؛ کسی که او داستان جنگ ها و شجاعت هایش را از پدرش شنیده بود، در برابرش قرار دارد. با خود فکر کرد که آمرصاحب سال ها قبل شهید شده است، چگونه امکان دارد که اینک در این مکان دور افتاده و اما سخت گوارا و دلپذیر زنده باشد؟ لحظۀ نگذشته بود که پردۀ ضخیم دروازۀ مسجد به کنار زده شد و چوپانی پیر در حالی که دو قرص نان جوین گرم و یک چاینک شیر با خود داشت، وارد شد و پس از عرض سلام گفت: – آمرصاحب دیدم که امروز صبح مهمان دارید، برای همین امروز دو تا نان و مقداری شیر برای تان آوردم. آمرصاحب با خنده از چوپان پیر تشکر کرد و رو به چریک نموده گفت: این کاکا چوپان هر روز برای من شیر و نان جَو می آورد و هیچگاه هم از من چیزی تقاضا نکرده است. چوپان با لهجۀ خاص خودش خطاب به آمرصاحب گفت:
– آمرصاحب همه گوسپندان و بز هایم فدایت، همه فرزندان و خان و مانم فدایت. خداوند بر من منت گذاشته است که فرصت خدمت شما را به من داده است.
آمرصاحب به چوپان پیر گفت: خداوند اجرت بدهد کاکا.
سپس رو به چریکِ جوان نموده ادامه داد: بیا که امروز صبحانه را در کنار رودخانه صرف کنیم. آنگاه با یک حرکت سریع سفره را با نان های جوین در یک دست و چاینک شیر را در دست دیگر گرفت و به جانب دروازۀ مسجد به راه افتاد. چوپان پیر دو تا پیاله‌‌ی را که بر زمین گذاشته بود، دوباره به دست گرفت و به دنبال آمرصاحب روان شد، چریک جوان نیز به تعقیب آنها از مسجد بیرون شد و دید که چوپان پیر از کفشکن مسجد تکه بوریای را که لوله شده بود، گرفت تا آن را برای آمرصاحب و مهمانش پهن نماید. آمرصاحب کنار رودخانه، محلی را انتخاب نمود و چوپان پیر بوریا را آنجا گسترد، آنگاه آمرصاحب سفره را هموار نمود و چاینک شیر را کنار آن گذاشت و به چریک اشارت کرد تا بنشیند. چوپان پیر می خواست برای آنها شیر بریزد که آمرصاحب مانع او شد و یکبار دیگر از او تشکری نمود. چوپان آرام آرام در میان درختزار آن درۀ کوچک ناپدید گردید و چریک جوان با آمرصاحب تنها ماند.
آمرصاحب از چایجوش کهنه و دودزده یک پیاله شیر گرم و مطبوع برای چریک ریخت. چریکِ خسته که چندین روز را گرسنه سپری نموده بود به آرامی لقمه های بزرگ نان جوین را با جرعه های شیر گرم می خورد و با هرجرعۀ شیر احساس قوت و قدرت بیشتر می نمود. در جریان غذا خوردن آمرصاحب از چریک جوان در مورد جنگ هایش و نحوه حمله های دشمن و انواع سلاح های که در حمله های خود به کار می‌برند، پرسش های کرد که چریک به دقت به آن‌ ها پاسخ گفت. آمرصاحب در مقابل برایش توصیه ها، هدایات و مشوره های لازم را نمود و تکتیک های مقابله با حملات دشمن را توضیح داد.
چریک در یک فرصت مناسب از آمرصاحب خواست اگر رخصت بدهد سوالی دارد که می خواهد آن را بپرسد. آمرصاحب با لبخند برایش گفت:
– جان بیادر برای سوال نمودن ضرورت به اجازه نداری، پرسشت را بپرس.
– آمرصاحب! پدرم همیشه قصه های نبرد ها و مبارزات شما را به من نقل می‌کرد؛ او که خود این داستان ها را از پدرش شنیده بود، با دقت همه جزئیات را به حافظه سپرده بود. او همیشه می گفت که آمرصاحب در تمام نبرد ها پیروز بود، هیچ نبردی نبود که آمرصاحب در آن پیروز نشده باشد. این پرسش همیشه در ذهن من بود که رمز پیروزی شما چی بود؟ چه چیزی سبب شده بود تا شما همیشه پیرزو باشید؟
آمرصاحب نگاهی به بلندای کوه مقابل انداخت و مدتی به آن خیره ماند. گویی به زمان گذشته می نگریست؛ به زمانی که همراه با یاران و همسنگران عزیزش چون پلنگ های سرکش دره های هندوکش از این قله به آن قله و از این وادی به آن وادی می شتافتند و هر جا خصم وطن را می دیدند، او را از پا در می آوردند.
آنان مردان با آزاده و سلحشوری بودند؛ آنان مبارزینی بودند که بر هر زمینی که گام می نهادند آن را فتح می کردند و با هر فتح خویش پیام آزادی و بهروزی را به مردمان سرزمین خویش به ارمغان می آوردند.
مدتی گذشت و آمرصاحب هنوز خاموش بود و خیره به قله های شامخ کوه مقابل خویش می نگریست. پس از لحظاتی نگاهش را به جریان تند رودخانه دوخت؛ برگ سبزی از شاخچه‌ی فرو افتاد و رودخانه آن را با شتاب در آغوش کشید و با خود برد، آمرصاحب با نگاه های خود جدا شدن برگ از شاخسار و افتادن آن را در آب و رفتن او را با جریان تند رودخانه تعقیب نمود؛ آنگاه مستقیم به چشمان چریک جوان نگاه کرد و به آرامی در حالی که بر هر کلمه تأکید می‌نمود گفت:
– تقوا، تدبیر، توکل
فرمانده جوان متوجه گردید که یکباره لحن مطایبه آمیز آمرصاحب تغییر نمود و حالت معلمی جدی و سختگیر را به خود گرفت.
– این درست نیست که من در تمام نبرد هایم پیروز بوده‌ام، بسا نبرد ها بوده اند که من با وجود آماده‌گی کامل نتوانسته‌ام نتیجۀ مطلوب از آنها بگیرم و اما این درست است که من؛ که ما، هیچ‌گاه شکست نخوردیم. شکست برای ما تسلیم شدن در برابر زور و زر بود، که ما هرگز به آن روز نیفتادیم، شکست برای ما دست کشیدن از مبارزه بخاطر حفظ جان، مقام و ثروت بود که ما هرگز این کار را نکردیم، شکست برای ما عدم داشتن انگیزه برای مبارزه بود که ما هرگز دچار این حالت نشدیم، شکست برای ما شک داشتن در حقانیت مبارزه‌ای ما بود که ما هرگز به این تردید نیفتادیم. و اما آنچه سبب شد تا ما با شجاعت و استقامت تا آخرین لحظۀ زنده‌گی خود دست از مبارزه نکشیم و همیشه برای دفاع از وطن، مردم و آزادی استوار ایستاده باشیم، همین سه اصل است که: تقوا، تدبیر، توکل.
آمرصاحب در حالی که غرق در خاطرات شیرین و تلخ گذشته بود، ادامه داد:
– آدم وقتی تقوا داشت بر خواهشات و آمیال نفس خویش حاکم می باشد، آنگاه که بر خواهشات نفس حاکم بودی، تمام توان فکری و جسمی‌ات متوجه هدف مبارزه‌ات می‌باشد. تقوا سبب می شود که با ذهن پاک و روشن تدبیر کار خویش را بسنجی و وقتی با ذهن پاک و روشن و به دور از تعلقات نفسانی‌ تدبیر مبارزه‌ات را بسنجی، آن تدبیر کارساز خواهد بود. آنگاه است که با توکل به خدای نگهبان و یاری دهندۀ مبارزین راه حق «ریگ آموی و درشتی های» راه مبارزه زیر گام هایت همچو پرند و پرنیان می‌آیند.
سال ها قبل از این معلمی بود که او را شهید ساختند، او همیشه به مبارزین توصیه می کرد که «نداشته باش تا برای حفظش محافظه‌کار نشوی و نخواسته باش تا برای بدست آوردنش منحرف نگردی».
آنگاه آمرصاحب با لحنی که اندوه از آن می‌بارید و چنان صحبت می‌کرد که گویی با زمان و یا با تاریخ سخن می‌گوید، چنین ادامه داد:
– اما دریغ و افسوس که یاران پیمان شکن من هرگز نخواستند این سخن معلم شهید را به خاطر بیاورند، آنان در گیر تجملات ظاهری زنده‌گی و غرق در تمایلات نفس خویش شدند و همان بود فرّ والای مبارزه آنها را رها کرد و پس از آن آنها مبدل به مردگانی شدند متحرک که زمین از کشیدن بار آنها خجل بود.
من دیدم که قطره اشکی به آرامی از چشم آمرصاحب چونان الماس آبگونه بر گونه‌اش فرو غلتید، آمرصاحب با عجله الماس آبگونۀ اشکش را با دستمال خویش ربود و ناگهان بر جای خود ایستاد شد و چند گامی در مسیر رودخانه به جلو رفت.
چریک مسحور سخنان آمرصاحب گردیده بود، با این که آمرصاحب حدود بیست گام از او دور شده بود، اما چریک همچنان کنار سفره نشسته و چشم برزمین دوخته بود. او در آن لحظه به اندوه بزرگ آمرصاحب می اندیشید؛ اندوهی که به مراتب بزرگتر از مرگ نزدیکترین یاران او در دوران جهاد و مقاومت بود؛ اندوهی که او حتا در عالم شهادت نیز آن را با خود می‌کشید؛ اندوه بی‌وفایی یاران، اندوه بدعهدی و پیمان شکنی همراهانِ سست عنصر.
گویا آمرصاحب در آن لحظه با زبان حال این بیت حضرت خداوندگار بلخ را فریاد می‌کرد:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
چریک جوان غرق در افکار خویش بود که آمرصاحب دستی برشانه‌اش زد و گفت:
– جان بیادر اگر به همین گونه قصه کنی نمی توانی خود را به نزد رفقایت که منتظرت هستند برسانی. برخیز و حرکت کن که روز به نیمه رسیده است و راه درازی و دشواری در پیش داری، همین که از اینجا بیرون شوی شب دوباره به سراغت می آید و تو باید در سیاهی شب راه خویش را به سوی دوستان و رفقایت که بر بام دنیا در انتظارت هستند بیابی و با آنها برگردی برای نبرد های بیشتر.
چریک با این که نمی خواست از محضر آمرصاحب دور شود اما باید می‌رفت تا به یاران خود که در انتظارش بودند، بپیوندد. چریک جوان از جای خود بلند شد و آنگاه آمرصاحب با دعای خیری او را رخصت کرد. چریک چابک و چالاک مانند پلنگان برفی کوه پایه های پامیر از میان درختان و بته‌زار های اطراف مسجد گذشت و راه خود را به جانب کوه در پیش گرفت. او در کوره راهی که به قلۀ کوه منتهی می‌گردید روان بود و در مورد ملاقاتش با احمدشاه مسعود می اندیشید. او که می‌دانست که آمرصاحب سال ها قبل شهید شده است، نمی توانست باور کند که او را ملاقات کرده است. چریک پس از درگیری فراوان با ذهن خویش در مورد ملاقاتش با آمرصاحب بالاخره به این نتیجه رسید که آمرصاحب شهید نشده است بلکه به خاطر بی وفایی یاران بد و مکر و حیلۀ دشمنان مکار، در این گوشۀ دِنج و خاموش خلوت گزینی نموده است.
ناخودآگاه بند های از شعر «شهزادۀ شهر سنگستان» بر زبانش جاری شدند:
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده‌ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین، اگر افسون، اگر تقدیر، اگر شیطان
بجای آوردم او را هان
همان شهزاده‌ی بیچاره است او
که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!
و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری
زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان
چریک با زمزمۀ این شعر همچنان به جانب قلۀ کوه روان بود. او در درون خویش شور عظیمی برای مبارزه و نبرد حس می کرد، با خود گفت:
– وقتی دوباره با یاران خود برگشتم با آمرصاحب یکجا می رویم به جانب دره و کافی است تا مردم بفهمند که او زنده است، دیگر همه کار ها روبراه می شود. با خود گفت مردم منتظر برگشت او هستند و هرگاه برگردد دیگر هیچ قدرتی در زمین نمی تواند جلو ما را بگیرد؛ آزادی با برگشت او به سرزمین ما برخواهد گشت. برگشت او سنگ ها را جان خواهد داد و آنها را برای نبرد آزادی بسیج خواهد نمود. با خود گفت او نه شهزادۀ شهر سنگستان است که مردم سنگ شده اش را نتواند دوباره جان ببخشد؛ او شهریار کشور آزادی است که نفس های پاکش دل های مأیوس و ناامید مردم سرزمینم را امید می‌دهد و جان دوباره می‌بخشد.
پاسی از شب گذشته بود که چریک به بلندترین قلۀ کوه رسید، از فراز قلۀ بلند کوه در دور دست ها روشنایی آتشی را دید، با شتاب جانب روشنایی روانه گردید، وقتی نزدیک روشنایی رسید، متوجه شد که حدود بیست مرد در لباس های نظامی، با کلاه های پکول سراپا مسلح در کنار شعله های آتش نشسته اند و یکی از آنها برای دیگران منظومۀ آرش کمانگیر را می خواند. چریک آن‌قدر به آنها نزدیک شده بود که به وضوح صدای جنگجوی را که شعر می‌خواند، می‌شنید. او به آخرین بند های منظومۀ آرش کمانگیر رسیده بود و با لحنی که حسرت و اندوه با امید و انگیزه در آن عجین شده بود، چنین می‌خواند:
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنه‌ی البرز،
وین سراسر قلّه‌ی مغموم و خاموشی که می‌بینید،
وندرون دره ّ‌های برف آلودی که می‌دانید،
رهگذرهایی که شب در راه می‌مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می‌خوانند،
و نیاز خویش می‌خواهند.
با دهان سنگ‌های کوه آرش می‌دهد پاسخ
می‌کندشان از فراز و از نشیب جاده‌ها آگاه؛
می‌دهد امید،
می‌نماید راه.
جنگجویان وقتی متوجه آمدن چریک شدند از جا های خود برخواستند و از او پرسیدند که کیست و اینجا چی می کند؟
چریک پاسخ داد:
– من به دنبال یارانم آمده‌ام که برای من نامه نوشته اند.
یکی از مردان که پخته سال تر از دیگران به نظر می رسید گفت:
– آیا تو فرمانده دره هستی؟
چریک پاسخ داد: بلی
مردان همه به او خوش آمد گفتند و او را در کنار آتش، کنار خود نشاندند و از حال و احوالش پرسان نمودند. فرمانده همه وقایع را با ذکر جزئیات برای شان قصه نمود اما از ملاقاتش با آمرصاحب هیچ نگفت. او می خواست در برگشت وقتی به نزد آمرصاحب رسیدند، یارانش را غافلگیر نماید. مردان مسلح وقتی شنیدند که همه همسنگران فرمانده شان شهید شده است، فاتحۀ برای شهدا خواندند و همه تصمیم گرفتند که به جانب دره برای نبرد آزادی حرکت کنند. لحظاتی بعد آنها آتش را خاموش نمودند و خود با فرمانده شان به جانب دره به راه افتادند.
هنوز نماز فجر نشده بود که آن‌ها به کنار مسجدی که روز قبل چریک جوان در آنجا آمرصاحب را ملاقات نموده بود، رسیدند. چریک از یاران خود خواست تا در آب رودخانه وضو بگیرند و همه آمادۀ ادای نماز شوند. او خود قبل از دیگران وضو گرفت و داخل مسجد شد تا زودتر از دیگران آمرصاحب را ببیند، اما وقتی داخل مسجد شد دید که در آنجا کسی نیست، فقط تفنگ قدیمی بر دیوار مسجد آویخته است؛ تفنگی که شاید صد سال شده بود که کسی به آن دست نزده بود. او خود در برابر محراب قرار گرفت و نماز یاران را امامت کرد و اما در دلش شور دیگری بود؛ شور و بی تابی ملاقات با آمرصاحب. وقتی نماز تمام شد همه از مسجد بیرون شدند، او نیز بیرون شد و به این فکر بود که شاید آمرصاحب جایی رفته است و احتمالاً تا ختم روز برمی گردد که ناگهان چوپان پیر را دید که نان جوین و شیر برای شان آورده است. چوپان رو به فرمانده کرد و گفت:
– دیدم که از راه دور می‌آید، دانستم که حتماً گرسنه هستید، برای تان بیست و یک دانه نان جو و مقداری شیر آورده‌ام.
فرمانده با اظهار سپاس از چوپان پیر تا می خواست از او در مورد آمرصاحب بپرسد که چوپان این آیۀ مصحف شریف را قرائت نمود:
وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ
(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.
چوپان پیر پس از خوانش این آیۀ شریف راه خود گرفت و رفت.

**********
فرمانده و یارانش تمام آن روز و شب بعدش را راه پیمودند و آن گاه که صبح تازه دمیده بود آنان بر فراز بلندترین قلۀ هندوکش قرار داشتند و خورشید را می دیدند که از فراز شانه های هندوکش برسرزمین آبایی شان نور و روشنایی پخش می کرد و اینان خود را برای نبرد های سهمگین به منظور رهایی سرزمین مادری از زیر یوغ اسارت دژخیمان سیاه‌روی و اهریمنان زردموی آماده می نمودند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.