گزارشگر:پوهاند دوکتور حبیب پنجشیری the_time('j F Y');?>
پیش از اینکه عناصر تشکیل دهندۀ قدرت را مورد مطالعه قرار دهیم، لازم است تا بدانیم ویژهگیهای قدرت کدامها اند:
• جهانی بودن قدرت
• روانی و ذهنی بودن قدرت
• نسبی بودن قدرت
• دوقطبی بودن قدرت
• غیرقابل اندازهگیری قدرت
• ماهیت قدرت
۱- جهانی بودن قدرت:
ارتباط افراد، گروهها و دولتها از این ارتباط به مقصود کسب منفعت و یا لااقل دفع ضرر میباشد.
۲- روانی و ذهنی بودن قدرت:
مورگانتا میگوید: «قدرت یک رابطه روانی است، بین کسانی که آن را به کار میبرند و آنانی که در معرض بهره برداری از آن قرار میگیرند.» به گونۀ مثال: وقتی که اردوی نظامی کشوری به کشور دیگری حمله میکند منظور از این تهاجم از نظر سیاستمداران کشور مهاجم، فقط این نیست که اردوی دشمن را نابود کرده و سرزمینهای تازه به دست آورده؛ بلکه غالباً هدف واقعی کشور مهاجم، این است که در دشمن نفوذ نموده و او را آماده تسلیم به خواستهها و نظرات خود کند. این همه و همه صرفاً ابزار مادی قدرت است که برای تأثیرگذاشتن بر روان، ذهن و افکار طرف مقابل به کار گرفته میشود.
۳- نسبی بودن قدرت:
بعضی از محققان، نسبی بودن قدرت را به چهار صورت آتی خلاصه میکنند:
• نسبت به زمان
• نسبت به مسأله قدرت
• نسبت به قدرت کشورهای دیگر
• نسبت به کشوری که قدرت به وسیلۀ آن اِعمال شده است
همچنان میتوان نسبی بودن قدرت را از این لحاظ مورد بررسی قرار داد که قدرت و توانایی یک واحد سیاسی نسبت به یک دولت، زیاد تلقی شود؛ در حالی که توانایی همان واحد سیاسی در قبال دولتهای دیگر کمتر باشد. بعضی از رهبران هوشمند ـ دولت و حکومت خود را طوری رهبری میکنند که نه تنها از قدرتشان، کاسته نمیشود؛ بلکه به قدرتشان، افزوده میشود.
۴- دوقطبی بودن قدرت:
در روابط بینالملل غالباً سر و کار ما با قدرت منفی است و آن عبارت است از قابلیت و توانایی ملتی در بازداشتن یک کشور و یا کشورهای دیگر از عملیات و اِعمالی که از نظر آن کشور، نامطلوب است. از طرف دیگر هر کشور مستقلی دایماً سعی مینماید که دول دیگر را از مداخله در امور داخلی خود باز دارد. بنابراین در روابط بینالملل، قدرت ـ غالباً قدرت منفی است ولی قدرت نسبت به امور داخلی که متوجه تنظیم روابط افراد و وضع و اجرای قوانین و راهنمای اجتماع میباشد غالباً مثبت است؛ بنابراین باید به دو قطب (مثبت و منفی) قدرت توجه داشت.
۵- غیرقابل اندازهگیری قدرت:
گرچه معمولاً عادت بر این است که ممالک قدرت شان را با قدرت کشورهای که قصد تأثیر و نفوذ بر آنها را دارند، مقایسه و مقابله کنند ولی قدرت آنچنان پدیدۀ ظریف و حساسی است که اندازهگیری آن با قاطعیت، غیرممکن است.
فقط دو کشور که منازعه دارند و میتوان پیشبینی نمود که کدام یک از آن دو کشور در نفوذ و تاثیرگذاشتن بر کشور دیگر موفقتر خواهد بود. علت مهم، عدم اندازهگیری قدرت این است که عوامل غیرمادی قدرت از قبیل: کیفیت سازمان سیاسی، روحیه مردم، مدیریت و کارایی، پرستیژ، خصوصیات ملی و همچنین اوضاع و احوال بینالمللی که به هنگام اِعمال قدرت ممکن است وجود داشته باشد و یا ظهور نماید که غیرقابل اندازهگیری و پیشبینی است.
معهذا دانشمندان روابط بینالملل معتقد اند که با درنظر گرفتن عوامل نظامی، پیشرفت اقتصادی و تکنالوژی، کمیت و کیفیت جمعیت و وضع جغرافیایی قدرت کشورها را میتوان تا حدودی ارزیابی کرد. تمامی عناصر تشکیلدهندۀ قدرت، کمیت پذیر نیستند. به عبارت دیگر: محقق روابط بینالملل در نشان دادن اجزای کیفی قدرت با استفاده از شمارش و ارقام، با اِشکال رو بهرو میباشد.
به همین دلیل به رغم امکان تجزیه و تحلیل عوامل کمی قدرت مانند: تولید ناخالص ملی، تعداد نیروهای نظامی در قالب اعداد و ارقام، عناصر کیفی قدرت چون: رهبری و ایدیالوژی و مشروعیت سیاسی به سادهگی قابل اندازهگیری است. همین امر ممکن است محقق را از لحاظ تجزیه و تحلیل رفتار دولتها در عرصۀ سیاست بینالملل با مسایل جدی مواجه کند و در نتیجه قدرت یک واحد سیاسی را کمتر و یا زیادتر از میزان واقعی آن، ارزشیابی نماید.
ناپسند دانستن پدیدۀ قدرت در غرب از دو اصل سرچشمه گرفته است:
اول طرز فکری که در سدۀ نوزدهم میلادی در اروپا رواج یافت و دوم اینکه نظریات و سیاست سابق ایالات متحده امریکا نسبت به جهان خارج از قارۀ امریکا ـ که به هر یک پرداخته میشود:
در قرن نوزدهم طبقه متوسط جامعه اروپایی بر طبقه اشراف، تفوق و تسلط پیدا کرد و حکومتهای لیبرال که اعتقاد به محدودیت حکومت و تساوی افراد از نظر سیاسی و امکانات اقتصادی داشتند جای حکومتهای مستبد سلطنتی و اشرافی را در اکثر نواحی قارۀ اروپا گرفتند. تقریباً اعتقاد عامه بر این شده بود هر کی به قدرت برسد، فاسد خواهد شد و شروع به زورگویی، ظلم و ستم خواهد نمود؛ از اینرو بود که قدرت را عموماً پدیدۀ بد میپنداشتند ولی از طرف دیگر چون مردم فکر میکردند که در زندهگی اجتماعی و سیاسی بدون قدرت ممکن نیست، راه علاج را در این دیدند که قدرت را از طریق قانون اساسی محدود کرده و دموکراسی را که مبتنی بر حاکمیت مردم، عدالت اجتماعی، رفاه عمومی و تساوی و آزادی افراد بود، جایگزین حکومتها کردند.
وضع خاص ایالات متحده و نیز عقیده عمومی نسبت به دولتهای اشرافی و مستبد اروپا، این طرز فکر را در ایالات متحده امریکا به وجود آورد که بهترین روش برای امریکاییها در صحنه سیاست، قدرت و عدم وابستگی در کشمکشهای دنیای قدیم است.
طرز فکر مزبور ـ از سه اصل ناشی میشد:
۱- تجربۀ تلخی که امریکا در رابطه با دولت امپراتوری بریتانیا پیدا کرده بود.
۲- دوری امریکا از اروپا و انتخاب سیاست انزواطلبی در صحنۀ بینالمللی.
۳- اعتماد عمومی امریکاییها به اصول آزادی و دموکراسی و اعتقاد به اینکه باید رسالت معنوی خود را که تأمین دموکراسی و حقوق طبیعی افراد است، از راه مسالمتآمیز به جهانیان اعلام دارند و به تحقق رسانند.
Comments are closed.