احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مسـعود رحیـمپور - ۲۶ میزان ۱۳۹۸
نوشتن دربارۀ تصوف یا همان عرفان اسلامی، کاری تقریباً غیرممکن است. در قدمِ اول قلّههای مرتفعی در پیش چشمِ انسان ظاهر میشوند که هرچه طالب بیشتر در جستوجوی راه باشد، وصول به هرگونه هدفی مشکلتر مینماید. وی ممکن است در گلزارهای شعرِ عارفانه سکنا گزیده و یا در صدد رسیدن به قلههای بلندِ تفکّرات و نظریات عرفانی حکمت الهی باشد. ممکن است در وادیهای قابل دسترسی تقدیس از عرفای مشهور توقف نموده و یا اینکه در بیابانهای بیپایانِ خطبهها و مواعظ نظری دربارۀ ذات خداوند، جهان و یا ماهیتِ تصوف پیش رود و یا اینکه… بنا بر هر تقدیر، تنها افرادِ معدودی میتوانند به دورترین کوهسارها جایی که مرغ افسانهییِ سیمرغ زندهگی میکند، پرواز نمایند و به جایی برسند که بفهمند آنچه را به دنبالش بودهاند در واقع در درونِ خود ایشان بوده است.
حمد و ستایش مر خدایی راست که بندهگانِ خویش را وسیلهیی برای درک ذات متعالیاش جز اظهار عجز و فروتنی در مقامِ این درک و شناخت، عطا نکرده است.
از ابوحفص پرسیدند صوفی کیست. پاسخ داد صوفی کسی است که نپرسد صوفی کیست. در سالهای اخیر، کتب زیادی دربارۀ تصوف و حیات معنوی در اسلام به چاپ رسیده است. هر یک از این کتب و رسالات یک وجه از قضیه را مورد عنایت قرار داده است؛ زیرا پدیدهیی که به نامِ تصوف خوانده میشود، آنچنان وسیع و گسترده و ظهور و نمودِ آن به حدی متنوع و رنگارنگ است که هیچکس جرأت توصیفِ کاملِ آن را به خود نمیدهد.
در بدءالامر باید تعریفی از تصوف داشته باشیم. برای نزدیک شدن به معنای جزیی آن، ابتدا باید از خود بپرسیم عرفان یا باطنیگری به چه معناست؟ آیا در پشتِ این الفاظ چیزی پوشیده و مرموز است که با وسایل عادی و یا با کوششِ عقلانی قابل حصول نیست؟
تصوف عبارت است از جریان روحانیِ عظیمی که از میانِ همۀ ادیان میگذرد. در وسیعترین معنای کلمه میتوان آن را به حکمت، عشق، نور یا عدم (لاشیء) معنا کرد. در هر صورت، چنین تعریفاتی صرفاً اشاره و دلیل راه هستند؛ چرا که حقیقتی که غایت و منظور عارف است، حقیقتی سربهمُهر و ناگفتنی، هرگز از طریق انحای عادیِ ادراک قابل فهم و یا توصیف نیست، نه فلسفه و نه منطق هیچکدام قادر به فاش ساختن آن نیستند؛ تنها حکمت دل، عرفان یا معرفتِ خفی است که میتواند بعضی از زوایایِ آن را روشن سازد. یعنی تجربهیی روحانی که به روشهای حسی و یا عقلی متکی نباشد، مورد نیاز است.
هرچه انسان خود را از تعلقات و وابستهگیهای این جهان بیشتر آزاد سازد و یا به روایتِ صوفیان «آیینۀ قلب خویش را بیشتر صیقل دهد» این نور باطنی بیشتر خواهد شد. تنها پس از گذشتِ یک دورۀ طولانی تطهیر و تهذیب روحی است که سالک به جایی میرسد که عشق و معرفتِ باطنی را به او عطا میکنند.
عرفان و تصوف را میتوان به عنوان «عشق به مطلق» تعریف نمود؛ چرا که نیرویی که معرفت حقیقی را از زهد و ریاضتکشی محض جدا میسازد، همان عشق و محبت است. عشق به خداوند تبارک و تعالی، فرد سالک را قادر میسازد تا همۀ دردها و آلامی را که خداوند به منظور آزمایش و تطهیرِ روح به او نازل میکند، تحمل نموده و بلکه آن را لذّتبخش یابد.
انسان میتواند این افکار و عقاید ذاتاً ساده را در هر مکتب عرفانی و صوفیانهیی بیابد. اهل عرفان در همۀ مذاهبِ عالم سعی کردهاند تا تجربیات متنوعِ خویش را در سه گروه از صور ذهنی مختلف تداعی نمایند:
۱. تلاش پایانناپذیر در جستوجوی خداوند: در طریقتی که سالک یا رهروِ طریقت باید آن راه را در طلب خداوند طی نماید، نمود و ظهور مییابد. همانگونه که در تمثیلات مختلفی که در باب «پیشرفت سالک» و یا «سفر آسمانی» وارد شده، دیده میشود.
۲. تحول و تبدل روح آدمی از طریق درد و محنت و پالایشهای سخت صورت میپذیرد که معمولاً با علم کیمیا و یا فرآیندهایی از طبیعت و علوم ماقبل دانش جدید تداعی میشود: بدین معنا که آرزوی دیرینۀ تبدیل فلزات پایه به طلا در سطح روحِ آدمی تحقق پیدا میکند.
۳. بالاخره، دلتنگی و دورافتادهگی عاشق و میل وافرِ او به اتحاد با معشوق (خداوند) در سمبلهایی که از عشق انسانی اخذ شدهاند نمود پیدا میکند. غالباً ترکیب غریب و فریبندهیی از عشق الهی و انسانی در ادبیات عارفانه به چشم میخورد. عرفا (صوفیان) در دورۀ شکلگیری خود، مشیِ دوگانهیی را در تقرب به خدا پیش گرفتند. همانگونه که هجویری عارف متوفای ۱۰۷۱میلادی در بحث خویش راجع به حال انس و هیبت میگوید: فرق است میان دلی که از جلالش اندر آتشِ دوستی سوزان بود و از آن دلی که از جمالش در نور مشاهده فروزان (کشفالمحجوب، ۳۶۷). «فرق است میان آنکه اندر افعال متفکّر بود و از آنکه اندر جلال متحیّر بود. از این دو یکی ردیف خلّت بود و دیگری قرین محبت(کشفالمحجوب، ۳۷۳)».
انسان همچنین میتواند تمایزی را که توسط جامی در سخن صوفیان و اصل (اهل وصل) به میان آورده شده، در نظر آورد. وی میگوید: «اهل وصل بعد از انبیاء صلوات الرحمن علیهم، دوطایفه اند: اول مشایخ صوفیه که به واسطۀ کمال متابعت رسولالله(ص) مرتبۀ وصول یافتهاند، و بعد از آن در رجوع برای دعوت خلق به طریق متابعت مأذون و مأمون شدهاند. این طایفه کاملان مکمّل اند که فضل و عنایت ایشان را بعد از استغراق در عین جمع ولجّۀ توحید از شکم ماهی فنا به ساحل تفرقه و میدان بقاء خلاص و مناصی ارزانی فرموده تا خلق را به نجات و درجات دلالت کنند. و اما طایفۀ دوم آن جماعت اند که بعد از وصول به درجۀ کمال، حوالۀ تکمیل و رجوع به خلق از ایشان نرفت و غرقۀ بحر جمع گشتند و در شکم ماهی فنا چنان ناچیز و مستهلک شدند که از ایشان هرگز خبری و اثری به ساحل تفرقه و ناجیت بقا نرسیده و درسک زمرۀ سکان قباب غیرت قطان دیار حیرت انخراط یافتند و بعد از کمال وصول، ولایت تکمیل دیگران به ایشان مفوض نگشت»(جامی، نفحات الانس، ۸-۷).
تفاوت و تمایزی که تاریخ ادیان جدید بین بهاصطلاح روح یا روحیۀ «پیامبرگونه» و «عارفانه» قایل میشود را میتوان به وضوح در توصیف فوقالذکر جامی از دو طایفۀ صوفیه مشاهده نمود:
۱. آنهایی که به گوشهنشینی و عزلتِ کامل روی آورده و در اولین «هجرت از خود به سوی معبود واحد» تنها در فکر نجات و رستگاری خویش هستند.
۲. آنانی که از تجربۀ عرفانی خویش در مقام ولایتگونه و بالاتری رجوع نموده و قادر به راهبری دیگران در طریق هدایت هستند.
نحوۀ نگرش و برخورد با پدیدۀ تصوف یا عرفان
نحوۀ نگرش و برخورد با پدیدۀ تصوف (عرفان) چندجانبه است. تجزیه و تحلیلِ تجربۀ عرفانی کاری تقریباً غیرممکن مینماید؛ زیرا که واژهها هرگز قادر به وصل به اعماق آن نیستند. حتا ظریفترین تحلیلهای روانشناسانه نیز محدودیت دارند، همانگونه که صوفیان (عرفا) میگویند واژهها تا ساحل اقیانوس عرفان پیشتر نمیآیند. فهم و درک تصوف از طریق تحلیل و بررسی ساختارهای معین و معلوم سادهتر به نظر میرسد. از آنجا که تصوف تا حد زیادی بر اصل آیین ورود و پذیرش فرد طالب یا مرید بنا شده، لذا بررسی و مطالعۀ زمینههایی نظیر روشهای متفاوت تعلیم روحی، ممارستهایی که در بین سلسلههای گوناگون صوفیه عمل میشود، مراحل روانشناختی و پیشرفت و تکامل مرید، نحوۀ شکلگیری هریک از سلسلهها، و نقش اجتماعی و فرهنگی هر کدام بسیار جالب و آموزنده خواهد بود. اما در تفسیر و تأویل کتب عرفانی اسلامی نباید این مطلب را از خاطر دور داشت که بسیاری از کلمات و سخنانی را که ما دارای معانی فلسفی یا کلامی عمیقی میدانیم، در اصل ممکن است به منظور بازی با کلمات ادا شده باشند. پارهیی از تعاریفی که در کتب کلاسیک تصوف یافت میشوند، احتمالاً به عنوان نوعی معما بر زبان شیوخ و بزرگان طریقت جاری شدهاند. تناقض به منظور ضربه زدن جهت بیدار کردنِ شنونده یا آتش بحث را روشن کردن و یا گیج و حیران کردنِ قوای عقلانی تا اینکه زمینه برای فهم و درک غیرمنطقی یا «حالت» و یا «مقام» عرفانی مورد نظر فراهم شود.
نظر صوفیه در مورد منشای نام تصوف
تعاریف صوفیه به دوران اولیۀ صوفیگری برمیگردد. هجویری در نیمۀ قرن یازدهم میلادی (قرن پنجم هجری) این بحث را چنین جمعبندی میکند: «گروهی گفتهاند که صوفی را از آن جهت صوفی خوانند که جامۀ صوف دارد. گروهی گفتهاند که بدان صوفی خوانند که اندر صف اول باشند و گروهی گفتهاند که بدان صوفی خوانند که تولی به اصحاب صفه کنند و گروهی گفتهاند که این اسم از صفا مشتق است(کشفالمحجوب، ۳۰) اما تصوف چیزی بیش از اینهاست.
جنید رهبرِ بلامنازعِ مکتب عراقی عرفان و تصوف اسلامی (متوفی در سال۹۱۰م. /۲۹۸ه. ق) مینویسد: «تصوف با کثرت نماز و روزه حاصل نمیشود، بلکه آن، اطمینان قلب و سخای روح آدمی است»(ابوالقاسم قشیری، رسائل قشیریه، ص ۶۰). عرفا و متصوفۀ اسلامی، هنگامی که تصوف و اوصاف عرفا و صوفیانِ نمونه را مورد بحث قرار میدادند، از بازی با ریشۀ «صفا» لذت میبردند «آنکه به محبت مصفا شود صافی بود وآنکه مستغرق دوستی شود و از غیر دوست بری شود صوفی بود»(کشفالمحجوب، ص ۳۴) یعنی اینکه کسی که کاملاً جذب معشوق الهی گردیده و به هیچ چیز جز ذات مقدس او نمیاندیشد، به مقام واقعی صوفی بودن دست یافته است. حتا عارف و شاعر بزرگی چون مولانا جلالالدین محمدبلخی در مثنوی معنوی (دفتر سوم، بیت ۳۲۶۱) تصوف را به این صورت تعریف میکند: «ما التصوف قال وجدان الفرح فی الفؤاد عند اتیان القرح»؛ «تصوف چیست؟ گفت: یافتن فرح و شادی هنگامیکه غم و اندوه میآید».
تصوف در دوران اولیۀ شکلگیری تصوف
در دوران اولیۀ شکلگیری خود، عمدتاً به معنای «درونگرایی»(روی به درون آوردن) بود؛ تجربۀ شخصی مرکزی اسلام «اعلام اینکه خدا یکی است». صوفیان همواره در داخل حصارِ اسلام باقی میماندند و گرایش هیأت عرفانیِ آنان هرگز از ناحیۀ قبول هیچکدام از مکاتب فقهی و شرعی زمانه محدودیت نمییافت و هیچیک از اختلافات بین مذاهب و بحثهای کلامی، مورد علاقۀ آنها نبود. همچنین در رابطه با کسب علوم مختلفه به مقدار ضرورت بسنده میکردند؛ به عنوان مثال در مورد علم نجوم و جغرافیا به آن مقدار که میتوانستند جهت مکه را پیدا کنند و در جهت قبله نماز بگذارند و از علم ریاضیات به آن مقدار که بتوانند بهوسیلۀ آن مقدار زکات و عشر را تعیین کنند، اکتفا میکردند و بر این باور بودند: علم یا دانش که طلب آن بر هر مرد و زن مسلمان واجب است، عبارت از علم به وظایف و تکالیف اسلامی است: علم جز بهر حیات حق مخوان/ وزشفا خواندن نجات خود مدان. علم دین فقه است و تفسیر و حدیث/ هرکه خواند غیر این گردد خبیث(عطار، مصیبتنامه، ص ۵۴).
اهل تصوف از همان ابتدا بین صوفی حقیقی (متصوف) و مصطوف کسی که ادعای صوفی بودن میکند اما در حقیقت یک مزاحم بیفایده و حتا خطرناک است، تفاوت قایل شدهاند. آنها خوب میدانستند که «طریق سپردن معانی بسیار دشوار باشد جز برای آنکه وی را از برای آن آفریده باشند». برای کسی که به جهت صوفی شدن زاییده نشده است، اختیار طریقۀ تصوف عملاً غیرممکن است. صوفئی نتوان به کسب اندوختن/ در ازل آن خرقه باید دوختن. و کوشش فرد برای صوفی شدن (بدون مقدرات ازلی) مانند کار خری بود که به جدوجهد بخواهد اسبی گردد: راست ناید صوفئی هرگز به کسب/ خر کجا گردد به جد و جهد اسب؟(عطار، مصیبتنامه،ص. ۷۱-۷۰).
اما نوگرایانِ مسلمان و صوفیان میانهرو، در انتقاد خویش از پرستش شیوخ و اقطاب طریقت و پیران سلاسل جلوهیی از اسلام مردمی که خطراتِ آن را تا کسی خود در مشرقزمین زندهگی نکند درست درک نمینماید- اتحاد و همزبانی کامل دارند. اما جهت رسیدن به این نقطه ابتدا باید راه طولانی تاریخچۀ بیرونی تصوف را طی نماییم. باید ببینیم چگونه حرکت تصوف در زمانهای مختلف و به تناسب شخصیتهای گوناگون رهبران معنوی خویش، به اشکال متفاوت درآمده، درحالی که همواره ذات و جوهر آن ثابت باقی مانده است.
Comments are closed.