احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:برگردان: نادیا حقدوسـت - ۲۷ میزان ۱۳۹۸
نام فرانسوا ولتر (۱۷۷۸-۱۶۹۴) بهطور عجیبی با کشور فرانسه گره خورده است. او «استاد نثر فرانسه» است و «جمهوری فرانسه» بیش از هرکس مدیونِ او و تفکراتِ ترقیخواهانهاش است. ولتر در طول حیاتش بیش از هجدههزار نامه و دوهزار کتاب نوشت؛ از جمله ۲۶ داستان و حکایت که «کاندید» یکی از مهمترینِ آنها است که از آن بهعنوان یکی از صد کتاب تأثیرگذار جهان یاد میکنند. ولتر سراسر زندهگیاش در جستوجوی عدالت بود، آنطور که در آثارش بهویژه در این دو حکایتِ کوتاه میتوان عدالتِ ولتری را دید.
ولتر تحتتأثیر بحرانهای سیاسیِ عصر و در راستای مبارزه علیه تاریکاندیشی و نفوذ و قدرت سیاسی در آن دوران، حکایاتی از این دست نوشت و ضمن دعوتِ مخاطب به رواداری و روشنبینی، به مقابله با جزماندیشی پرداخت، آنطور که باور داشت: «بگذارید بخوانیم و بگذارید برقصیم؛ این دو سرگرمی هرگز به جهان آسیبی نمیرسانند.»
ماجرای هنـدی
در جریان هستیم که فیثاغورث در دوران اقامتش در هند در مدرسۀ مرتاضها زبان گیاهان و حیوانات را فرا گرفت. یک روز وقتی در علفزارهای نزدیکِ ساحل مشغول گردش بود، این صداها به گوشش رسید: «چقدر بدبختم که علف متولد شدم! به زحمت دو پوس (واحد طول، معادل ۲٫۷ سانتیمتر) قد کشیدهام که هیولایی ویرانگر، جانوری نفرتانگیز زیر پاهای پهنش لِهم میکند. دهانش مسلح به داسهایی بُرنده است که با آن تکهتکهام میکند، از هم میدرد و قورتم میدهد. آدمها اسمِ این هیولا را گوسفند گذاشتهاند. گمان نمیکنم در دنیا موجودی چندشآورتر از آن وجود داشته باشد.» فیثاغورث چند قدم جلوتر رفت، صدفی به چشمش خورد که روی تختهسنگی کوچک، نیمهباز جا خوش کرده بود. هنوز اعتقادی به این اصل قابل تحسین که طبق آن خوردن موجود زنده ممنوع است، نداشت. داشت صدف را میبلعید که این کلمات تأثربرانگیز را از او شنید: «آه طبیعت! این علف که مثل من دستپروردۀ توست، چقدر خوشبخت است. وقتی آن را بکنی دوباره سبز میشود. نامیرا است، فناناپذیر است. و ما، صدفهای بیچاره، این دو سپر محافظ بیهوده از ما حفاظت میکنند؛ قاتلان دوازدهتا – دوازدهتا ما را میخورند و این تا ابد ادامه دارد. چه سرنوشت هولناکی که صدف باشی و آدمها اینقدر وحشی و بیرحم!» فیثاغورث بر خود لرزید، بزرگی جنایتی که نزدیک بود مرتکب شود، او را به خودش آورد: اشکریزان از صدف معذرت خواست و با احترام آن را روی تختهسنگش گذاشت. در مسیر بازگشت به شهر، عمیقاً به این ماجرا فکر میکرد؛ عنکبوتهایی دید که از مگس تغذیه میکردند، پرستوهایی که از عنکبوت، قرقیهایی که از پرستو. با خودش گفت هیچیک از این موجودات آرامش ندارند. فیثاغورث به محض ورودش به شهر با جمعیتی از اوباش مواجه شد که هُلش دادند و به زمین پرتش کردند، درحالیکه فریاد میزدند: «خوب شد! خوب شد! حقشان همین بود!» و میدویدند. فیثاغورث بلند شد و گفت «کی؟ چی؟» ولی جمعیت همچنان میدوید و تکرار میکرد «از تماشای پختنشان چه لذتی خواهیم بُرد!» فیثاغورث گمان کرد از عدس یا سبزیجات دیگر حرف میزنند، اصلاً فکرش را نمیکرد که دو هندی بیچاره را بگویند. با خودش گفت: «عجب! احتمالاً این دو نفر فیلسوفانی سرشناسند که از زندهگی به تنگ آمدهاند و حالا راضی از تولد دوباره در هیأتی دیگر انتظار خانۀ جدیدشان را میکشند، هرچند انسان هیچوقت احساس راحتی نمیکند؛ ولی نباید بر سرِ سلیقهها بحث کرد.»
تا میدان شهر با جمعیت همراه شد و آنجا بود که تودهیی عظیم از هیزم شعلهور دید و درست روبهروی همان آتش، جایگاهی که حکم دادگاه را داشت و قضاتی بر آن تکیه زده بودند و همۀشان دُم گاوی در دست داشتند و کلاهی کاملاً شبیه دو گوش حیوان بر سرشان بود؛ از همانهایی که سیلن (طبق اساطیر یونان، ساتیری با بالاتنۀ انسان، پایینتنۀ بز، و گوشهای مثل اسب بود) بر سر داشت، زمانی که مطابق ارفیک (مجموعه متون بهجامانده از قرن ششم پیش از میلاد) همراه باکوس (خدای شراب) از دریای اریتره با پاهای خشک عبور کرد و خورشید و ماه را از حرکت بازداشت. بین قضات، مرد شریفی بود که فیثاغورث او را خوب میشناخت. حکیم هندی برای حکیم سامون (جزیرهیی یونانی در دریای اژه) شرح داد که چرا چنین ضیافتی برای ملت هند برپا شده است: «دو هندی به هیچ وجه دلشان نمیخواست به این روز بیفتند و سوزانده شوند، همکاران تندروِ من به این شکنجه محکومشان کردند، یکیشان به این دلیل که گفته بود ذات زاکا متفاوت از براما (از خدایان هندو) است و دیگری چون بدگمان شده بود و میگفت انسان میتواند نظر لطف خداوند را با پرهیزگاری به خود جلب کند، بدون اینکه مجبور باشد از سر استیصال گاوی را از دُم بگیرد و به آن متوسل شود؛ چراکه هر زمانی میشود باتقوا بود، ولی همیشه و در مواقع لزوم گاو در دسترس نیست. پیرزنان شهر به قدری از این اظهارات کفرآمیز ترسیده بودند که برای قاضیها آرامش نگذاشتند تا زمانی که حکم این شکنجه را برای این دو بختبرگشته صادر کردند.»
فیثاغورث به این نتیجه رسید که از علف گرفته تا انسان، همیشه موضوعی برای اندوه وجود دارد. در عین حال، هم حکم قاضیها به نظرش منطقی بود و هم به زاهدین (محکومین) حق میداد؛ اتفاقی که فقط اینبار افتاد.
بعدها در کروتون (شهری در ایتالیا) مردم را به رواداری (شکیبایی و مدارا) دعوت میکرد، ولی جزماندیشی پیدا شد و خانۀ او را به آتش کشید و حالا اویی که حکم سوزاندهشدنِ دو هندی به نظرش منطقی آمده بود، باید در آتش میسوخت. هرکس از منافع خودش دفاع میکند!
برهمنِ خردمند
در یکی از سفرهایم، با برهمن (پیشوای هندی) پیری ملاقات کردم. مردی به غایت شریف، پُر از دانش و آگاهی و بسیار عالم و علاوه بر اینها ثروتمند؛ که همین ویژهگی عفیفترش هم میکرد، چرا که هیچچیز کم نداشت و نیازی نبود با فریب و دروغ اموالِ کسی را تصاحب کند. سه زن خوشرو به بهترین شکل خانهاش را اداره میکردند و خوب میدانستند چطور باید موجبات رضایتِ خاطر او را فراهم کنند. از مشغلههای زندهگی که فارغ میشد، وقتش را به فلسفه اختصاص میداد.
در چندقدمی خانۀ زیبایش که با باغهایی مسحورکننده احاطه شده بود، پیرزنی هندی، خشکهمقدس، نادان و نسبتاً فقیر سکونت داشت.
یک روز برهمن به من گفت: «دلم میخواست هرگز به دنیا نمیآمدم.» پرسیدم چرا. جواب داد: «چهل سال است که مطالعه میکنم، چهل سال آزگار است که به دیگران درس میدهم، درحالیکه خودم هیچ نمیدانم. این وضعیت چنان شرمندهگی و دلزدهگی در وجودم مینشاند که زندهگی را برایم غیرقابل تحمل میکند. به دنیا آمدم، در زمان زیستم و هنوز نمیدانم زمان یعنی چه. خودم را سردرگم در مکانی بین دو ابدیت میبینم؛ همان چیزی که فلاسفۀمان میگویند. کوچکترین ایدهیی در مورد ابدیت ندارم. گمان میکنم از ماده تشکیل شدهام، ولی هرگز نتوانستم بفهمم فکر و اندیشه از چه ساخته شده؛ نمیدانم آیا درک و شعور هم مثل توانایی راهرفتن و هضمکردن، یک توانایی سادۀ درونی است و آیا با سرم فکر میکنم همانطور که چیزها را با دستهایم میگیرم. نهتنها مبدأ و منشأ اندیشه برایم ناشناخته است که از دلایلِ حیاتم نیز چیزی نمیدانم. خودم نمیدانم چرا وجود دارم، بااینحال هر روز سوالاتی در این زمینه از من میپرسند که باید بهشان جواب بدهم. هیچ جواب مناسبی برایشان ندارم. زیادهگویی میکنم و در نهایت سردرگم و شرمسار از خودم گوشهیی مینشینم.» اوضاع بدتر هم میشود وقتی میپرسند: برهما خالق ویتسنو است یا هر دو ازلی و ابدیاند. خداوند گواه است که در این مورد یک کلمه هم نمیدانم و این به وضوح در جوابهایم مشهود است. آه! پروردگارا، از من توضیح میخواهند که چگونه شر و بدی زمین و زمان را چون سیل در خود غرق میکند. مواجهه با این سوالات مثل آنها مرا هم سردرگم میکند و دستوپایم را میبندد؛ گاهی در جواب میگویم: «همیشه در دنیا بهترین حالت ممکن اتفاق میافتد؛ ولی کسانی که در نبرد زندهگی آسیب دیدهاند و خساراتی متحمل شدهاند، به هیچ وجه چنین باوری ندارند. مرا هم قبول ندارند. خسته از کنجکاوی و جهالتم به خانه پناه میبرم و با خواندن کتابهای قدیمیمان سردرگمی و جهالتم دوچندان میشود. قضیه را با دوستانم مطرح میکنم؛ تعدادیشان جواب میدهند: باید از زندهگی لذت ببری و به سوالاتشان بیاعتنا باشی. بقیهشان که گمان میکنند علمی در چنته دارند، در ایدههای عجیب و غریبشان دستوپا میزنند؛ همۀشان فقط احساس دردناکی که تجربه میکنم را مضاعف میکنند. وقتی در این فکر فرو میروم که بعد از تمام تحقیقاتم هنوز نمیدانم از کجا میآیم، چه هستم، کجا خواهم رفت و چه خواهم شد، کاملاً آمادهام که ناامیدی زمینگیرم کند.»
وضعیت این خردمند بهشدت اندوهگینم کرد. منطقیتر و باایمانتر از او ندیده بودم. درک و فهمش بالاتر، قلبش مهربانتر و درعینحال بداقبالتر از آدمهای دیگر بود. همان روز پیرزنی را که در همسایهگیاش منزل داشت دیدم. از او پرسیدم آیا هرگز چنین دغدغهیی داشته که بخواهد بداند وجودش چگونه شکل گرفته است. سوالم را نفهمید؛ هرگز حتا یک لحظه از زندهگیاش هم به یکی از موضوعاتی که برهمن را عذاب میداد، فکر نکرده بود. از صمیم قلبش به مسخ (تغییر هیأت) ویتسنو معتقد بود و همین که میتوانست گاهی در آب گَنگ غسل کند، خودش را خوشاقبالترین زنان میدانست. شگفتزده از خوشبختی این موجود بیچاره، دوباره نزد فیلسوف رفتم و گفتم: «متحیر نیستید که بیبهره از لذاتید درحالیکه در همسایهگیتان بیاراده پیری ساکن است که به هیچچیز فکر نمیکند ولی از زندهگیاش راضی است؟» جواب داد: «حق با شما است، صدبار با خودم گفتهام که اگر به اندازۀ همسایهام نادان بودم، احتمالاً من هم از زندهگی راضی بودم، با وجود این، به چنین خوشبختی تمایل ندارم!»
از این جواب برهمن بیش از بقیه تحتتأثیر قرار گرفتم. با خودم فکر کردم و در نهایت نتیجه گرفتم که اگر قرار است نادان جلوه کنم، همان بهتر که خوشبخت نباشم. این قضیه را با فیلسوفانِ دیگر مطرح کردم. با نظرم موافق بودند. اینطور تحلیل کردم: «دوگانهگی عمیقی در این طرز تفکر وجود دارد: چرا که هدف نهایی چیست؟ شاد زیستن. پس چه اهمیتی دارد که متفکر باشی یا نادان؟ و فراتر از این: انسانی که از هستی و وجودش راضی است، مسلماً خوشبخت و شاد زندهگی میکند. حال آنکه انسانی که با عقل و منطق پیش میرود، چندان مطمین نیست که درست استدلال میکند. پس روشن است در موارد معدودی که عقل سلیم اسبابِ ناخوشیمان را فراهم میکند باید نادیدهاش بگیریم.» همه با نظرم موافق بودند، اما هیچکس حاضر نشد رضایت از زندهگی را با نادانبودن معامله کند. بنابراین نتیجه میگیرم اگر یک دلیل برای شادزیستن داشته باشیم، هزار دلیل برای منطقیبودن داریم. بعد از تمام تجزیه و تحلیلها به نظر میرسد عقل و منطق بر سعادت ترجیح دارد و این بسیار احمقانه و نامعقول است. پس چطور میتوان این دوگانهگی را توضیح داد! مثل تمام دوگانهگیهای دیگر. همیشه موضوعی برای حرف زدن وجود دارد.
مدومه/ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۷
Comments are closed.