احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جان گری/ ترجمۀ: محمد معماریان - ۲۴ عقرب ۱۳۹۸
بخش نخست/
تا همین اواخر، موضع لیبرالها این بود که توطئهای در کار نیست: هیچ توطئهای، در هیچ مقیاسی، که اهمیت تاریخی داشته باشد. تاریخ یعنی بازههای طولانی آشوب و بلاهت، جز فُرجههای هرازگاه که چهرههای عاقلی مثل خودشان زمامدار بودهاند. در گذر ایام، عقل قویتر میشد و هماوردی برای قدرت لیبرالها نمیماند. لیبرالها، در رأس همۀ احزاب جریان اصلی، اعتقاد داشتند که تاریخ یعنی فرآیند تدریجیِ ارتقای مرحله به مرحله. مطلوبشان خواه نوع بهتری از سرمایهداری بود یا نسخۀ بهروزشدهای از سوسیالدموکراسی، آنها مشتاق تداوم پیشرفت عقل بودند، صدالبته به رهبری خودشان. این فرآیند به معنای جبریاش حتمیالوقوع نبود، اما در درازمدت از هر سدی میگذشت. حتی اگر قوای تاریکی تمهیدی میاندیشیدند که جلوی پیشرفت را بگیرند، سرنوشتی جز ناکامی در انتظارشان نبود.
ظرف چند سال گذشته، دیدگاه لیبرال متفاوتی گسترش یافته است. انتخاب دونالد ترامپ، رأی به برکسیت و پیشروی پوپولیسم لرزه به جان «ایمان به عقل» انداخته است. متعاقباً لیبرالها نیز برای تبیین تغییراتِ جاری در سیاستورزی که با نظریۀ تاریخیشان جور درنمیآید، سراغ قوای پنهانی رفتهاند. ذهنیت توطئهپندار اکنون میان همان جماعت درستاندیشی رواج یافته است که دو یا سه سال قبل، این ایده را که «سیاست به دست بازیگران پنهان شکل میگیرد» توهم میشمردند. در این جهانبینی جدید لیبرال، نهتنها پیشرفت متوقف شده است بلکه به روشهای مخفیانه، عامدانه، تیشه به ریشهاش میزنند و روندش را معکوس میکنند.
این باور که نیروهایی پنهان زمامدار رویدادهای بشریاند، خطرناکترین سم در عرصۀ سیاستورزی است. نورمن کوهن در کتاب مجوز نسلکُشی۱ (۱۹۶۷) مطالعهای گرانسنگ دربارۀ آن متن جعلی مشهور سال ۱۹۰۳ یعنی پروتکلهای بزرگان صهیون۲ انجام داد. متنی که به احتمال زیاد ساخته و پرداختۀ یکی از افسران سرویس مخفی تزار بوده است. کوهن نشان داد این متن خوراک توهمات نظریۀ توطئۀ عظیمی شد که ماهیت ضدیهودی داشت و در پی سلسلهای از تحولات کلان سیاسی به هولوکاست منجر شد. منطق چنین نظریههای توطئهای در واقع، قتلعام است، و بدینترتیب، پروتکلها به کار توجیه پروژۀ نابودسازیای آمدند که در تاریخ نظیر نداشت. به گفتۀ کوهن، میلیونها نفر بنا به این اعتقاد کشته شدند که «یهودیان، همۀ یهودیان در هرجای دنیا، جزئی از یک نهاد توطئهانگیزند که میخواهد مابقی بشریّت را ویران کرده و سپس بر آن سلطه یابد». احیای دیدگاههای منکر هولوکاست نشاندهندۀ ظهور دوبارۀ این خیال مسموم است، نهتنها در راست افراطی -که این خیال را هرگز به طور کامل کنار نگذاشت- بلکه همچنین در میان کسانی که خود را مترقی میشمارند.
ولی نظریۀ توطئه نه محدود به راست افراطی ضدیهودی است، نه محدود به نسل جدید ضدیهودیان که در بخشهایی از جناح چپ ظهور کرده است. لیبرالها از قدیم به گزارشهای مرگومیر دستهجمعی در رژیمهای مترقی انگ میزدهاند که چنین آمارهایی کار پروپاگاندا است. یک نمونه از این انگزنیها، در اوایل دهۀ ۱۹۳۰ میلادی رُخ داد: ارگانهای محترم افکار عمومی لیبرالها این حقیقت را نمیپذیرفتند که قحطی عظیمی در اتحاد جماهیر شوروی رخ داده است. آن قحطی نه یک فاجعۀ طبیعی، بلکه ساخته و پرداختۀ آدمیزاد بود، فاجعهای که ثمرۀ سیاستهای استالین بود: ازدسترفتن محصولات و احشام در جریان اشتراکیکردن شدید کشاورزی، تقاضای استرداد حجم هنگفتی از محصولات از کشاورزان، و صادرات وسیع غله برای کسب ارز خارجی. قحطی سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ دستساز دولت شوروی بود.
«گرسنگی یا مرگِ ناشی از گرسنگی در کار نیست؛ بلکه مرگومیر گسترده در نتیجۀ بیماریهای ناشی از سوءتغذیه جاری است». این حرف عجیب، از گزارش ۳۰ مارس ۱۹۳۳ نیویورک تایمز، زمانی منتشر شد که میلیونها نفر در شوروی از گرسنگی جان میدادند. چون قحطی در آن ایام و تا سالها بعد لاپوشانی شد، نمیشود گفت دقیقاً چند نفر تلف شدند. ولی اینکه آمار تلفات به میلیونها نفر میرسید در آن زمان برای برخی افراد روشن بود، از جمله روزنامهنگار آمریکایی یوجین لیونز که آن نقلقولرا در فصلی از کتاب مأموریت در آرمانشهر۳ (۱۹۳۷) با عنوان «لشگر مطبوعاتی یک قحطی را پنهان میکنند» آورده است.
کتاب لیونز به دلایل متعددی قابل توجه است. او در این کتاب، صحنههای روزمرهای از شوروی را گزارش میکند که خودش و سایر خبرنگاران در مخابرههایشان نیاورده بودند: «صدها آوارۀ چرک» از نواحی ویرانشده که حوالی ایستگاههای قطار اردوگاه میزدند، با چنان سرعتی که پلیس نمیتوانست پاکسازیشان کند؛ سربازهایی که با هفتتیرهای پُر، روستاییان را در خیابانهای مسکو میچرخاندند، «منظرهای چنان عادی که فقط نیمنگاه بیقید جماعت در پیادهروها را جلب میکرد»؛ هزاران بچۀ سرراهی بیخانمان «که برخی از آنها گویی نوزاد بودند»، بچههایی که بهخاطر مرگ والدینشان در جریان اشتراکیسازی مزارع یتیم شده بودند، و نگهبانانی از سرویسهای امنیتی آنها را «عین حیواناتِ مبهوتی که بیحال به فضای پیرامون خیره شدهاند» مراقبت میکردند.
فصلی با عنوان «دو بهعلاوۀ دو میشود پنج» (عبارتی که جورج اورول در رمان ۱۹۸۴ استفاده کرده بود) نشان میدهد که ذهن تناقضپذیر شوروی چقدر عجیب و غریب بود. در میان کتابهایی که بازدیدکنندگان خارجی از تجربۀ شوروی نوشتهاند، مأموریت در آرمانشهر افشاگرتر از همه است. ولی مهمترین بخش کتاب که به درد امروز میخورد آنجاست که لیونز دسیسهای را افشا میکند: او و سایر اعضای لشگر مطبوعاتچیهای خارجی، در توطئهای موفق، اعتبار آن خبرنگاری را که قحطی ۳۳-۱۹۳۲ را گزارش داده بود خدشهدار کردند و زمینهساز اخراج او از شوروی شدند.
لیونز چپگرا بود و نقش فعالی در دفاع از ساکو و ونزتیِ آنارشیست۴ داشت و به عنوان خبرنگار آمریکایی برای آژانس خبری تاس شوروی کار میکرد. او در سال ۱۹۲۸ که خبرنگار یونایتدپرس شد، امیدهای زیادی به رژیم شوروی بسته بود. او اولین روزنامهنگار غربی بود که اجازۀ مصاحبۀ شخصی با استالین را پیدا کرد. کار که به دوران قحطی کشید، امیدهای او دود شده بودند. اینکه او با همدستی سایر خبرنگاران خارجی به لاپوشانی ماجرا پرداخت، اصلاً و ابداً به دلیل همدلی ایدئولوژیک با آرمان شوروی نبود؛ بلکه مثل آنها میترسید اجازۀ کار در شوروی را از دست بدهد و به غرب برگردد، که آنجا در میانۀ رکود بزرگ با خطر بیکاری و فقر روبرو بود. رعایتنکردن خط قرمزهای شوروی همان و مرگ شغل و حرفه همان. فارغ از همدلیهای سیاسی، تعداد بسیار کمی از روزنامهنگاران حاضر بودند چنین خطری را به جان بخرند.
لیونز آن توطئه را صریح و بدون دخیلکردن احساسات و هیجانات روایت میکند. اولین گزارش معتبر از قحطی را گرت جونز در منچستر گاردین منتشر کرد. او روزنامهنگاری اهل ولز و منشی سابق لوید جورج بود که هنگام اقامت در مسکو مخفیانه به اوکراین سفر کرد و مشاهداتش را ثبت نمود. جونز که تکوتنها در میان روستاها و مزرعههای اشتراکی قدم میزد، ضجۀ مردم را میشنید: «نانی نیست؛ ما داریم میمیریم».
در یکی از سفرهایش با قطار، یک خُردهنان خشک را از بار و بُنۀ خودش در تُفدان انداخت، ولی یک مسافر دیگر فوراً آن را درآورد و خورد. پاداش جونز برای آن گزارشها این بود که تا ابد از ورود به شوروی منع شد. بهانۀ اخراجش آن بود که گزارشگر نامطمئنی است و نمیتوان به صداقتش اعتماد کرد. این پیغامی بود که لیونز و لشگر مطبوعاتیها پس از ملاقات با یک افسر ارشد مطبوعاتی شوروی در اتاق یک هتل دریافت کردند. آن افسر همچنین آنها را متقاعد کرد که در نابودکردن اعتبار جونز تبانی کنند. لیونز مینویسد: «طی آن همه سال دستکاری در حقایق محضِ خوشایند رژیمهای دیکتاتوری، زیرکشیدن جونز برایمان بیرحمانهترین کار ناخوشایندی بود که پیش آمد… ولی او را زیر کشیدیم، متفقالقول و با حرفهای مبهم و دوپهلوی تقریباً یکسان… آن کار چرک که تمام شد، کسی وُدکا سفارش داد… مهمانی هم تا اولین ساعات بامداد طول کشید».
در پی اخراج از اتحاد جماهیر شوروی، جونز بهعنوان گزارشگر محلی در کاردیف کار میکرد. سپس در نتیجۀ یک ملاقات تصادفی با ویلیام رندالف هرست که از افراد ذینفوذ مطبوعات بود و خانهای ییلاقی در نزدیکی شهر داشت، دوباره حرفۀ خبرنگار خارجی را سر گرفت. جونز در جریان کارش به چین رفت تا از مناقشۀ چین-ژاپن گزارش بدهد و در حین سفر به نقطهای دورافتاده از آن کشور به دست راهزنان ربوده و کشته شد. برخی میگفتند که شوروی در مرگ او دست داشت، ولی شواهد
روشنی در دست نبود. شاید واقعاً هنگام سفر در قلمرویی که حساب و کتاب و قانونی نداشت، بدشانسی آورده باشد.
فارغ از چندوچون مرگش، جونز قربانی توطئهای شد که لیونز در کتابش ثبت کرده است. لیونز و خبرنگاران همقطارش تا چند دهه به پنهانکردن دامنۀ قحطی مصنوعی شوروی در بازۀ ۳۳-۱۹۳۲ کمک کردند. سلب اعتبار از جونز هم بخشی ضروری از این عملیات بود، اما نگرش لیبرالهای آن زمانه نیز مددکار این فریب شد.
لوئی فیشر، روزنامهنگار اثرگذار آمریکایی که در سال ۱۹۳۲ از شوروی بازدید کرد، مروّج این روایت رسمی شد که اختلالهای احتمالی در تأمین غذا نتیجۀ برداشت ناکافی و عملیاتهای خرابکاری به دستِ نیروهای ضدشوروی بوده است. (فیشر قاطعانه منکر وجود قحطیزدگی و گرسنگی در روسیه بود). فیشر هرگز عضو حزب کمونیست نبود، بلکه به اجتماع گستردهتر مسافران لیبرال چپگرا در بازۀ بین دو جنگ جهانی تعلق داشت که به اعتقادشان شوروی تجسم آرمان پیشرفت بشری بود و لذا باید از آن مقابل هرگونه گزارش آسیبزننده محافظت کرد. فقط وقتی که جنگ سرد ریشه دواند و لژیونهای همدلان سابق به خطای خود اعتراف کردند، فیشر مسیر خود را عوض کرد و به چیزی اعتراف کرد که از همان اول کار میدانست. گویی تا آن زمان تصور میکرد تلفات انسانی تجربۀ شوروی به ثمرهاش میارزید.
این دیدگاه طیف گستردهای از همدلان شوروی هم بود که با بهاصطلاح «سیاست گام به گامِ فاجعهبار»۵ (تعبیر جورج اورول در مقالهای در سال ۱۹۴۵) همرأی بودند: این نظریه میگفت پیشرفت بشری از مسیر رویدادهای عظیمی میگذرد که غالباً شامل دیکتاتوریها و کشتارهای جمعی هم میشود. برخی از این معتقدانِ به این نظریه سوسیالیستهایی مثل سیدنی و بئاتریس وب بودند، و مابقی (از جمله محافظهکارانی مثل آنتونی ادن) برای کشور خود سرمایهداری، ولی در روسیه کمونیسم را میپسندیدند. از دید همۀ آنها، اتحاد جماهیر شوروی اساساً یک رژیم مترقی اما گاهبهگاه بلندپرواز بود. پس میشود گفت «سیاست گام به گام فاجعهبار» عملاً یعنی پیادهکردن همان نگاه بهبودگرای۶ لیبرال، اما دربارۀ آن بخشی از بشریّت که بسیار عقبمانده تلقی میشد.
کارزار پنهانسازی قحطی شوروی نتیجهبخش بود چون به این لیبرالها همانی را میگفت که مایل به شنیدنش بودند. طنز ماجرا اینجاست که موفقیتش تا حدی مدیون یک توطئه بود، همان توطئهای که لیونز و همکارانش در مسکو تدارک دیدند، و از جنس همان توطئههایی که لیبرالها اصرار داشتند رُخ نمیدهد. درعینحال، وقتی که همین جماعت لیبرال به گزارشهای مرگ دستهجمعی ناشی از گرسنگی انگ میزدند که جعلیات یک حقۀ راستگرایانه است و باید انکارش کرد، میشد دید که تصور وجود توطئهای به ذهنشان خطور کرده است. در نظر این لیبرالها، قحطی شوروی نوعی اخبار جعلی بود.
Comments are closed.