احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:کاوه میرعباسی - ۲۷ عقرب ۱۳۹۸
«سر هیدرا» قطعاً نخستین ـ و احتمالاً یگانه ـ رمانِ جاسوسی در ادبیات مکزیک است. کارلوس فوئنتس، پس از به پایان بردنِ اثر سترگش «زمین ما» (۱۹۷۵)، این رمان را نوشت که در ۱۹۷۸ منتشر شد. خودش در مورد انگیزهاش از نگارشِ «سر هیدرا» میگوید: «منبابِ تفنن خواستم یک پارودی ژانر جاسوسی بنویسم، روایت یک جیمزباندِ جهانسومی را. بهرغم نیت اولیهام، این اثر به تلخاندیشی دربارۀ بیاخلاقی، منفیبافی و پلیدی در عرصۀ سیاست بینالمللی بدل شد.»
پیش از آنکه وارد بحث رمان «سر هیدرا» بشوم، مایلم به اختصار نظرم را در مورد پارودی موفق – از هرگونه ژانر ادبی باشد – بیان کنم. پارودی را اثری ادبی دانستهاند که در آن سبک یک نویسنده یا ویژهگیهای یک ژانر (بخوانید «کلیشهها») به شکلی دقیق و نزدیک به اصل تقلید شده تا تأثیری کمیک یا تمسخرآمیز حاصل شود. بر اساس این تعریف، اثــرِ پارودیک را فقط هنگامی میتوان موفق دانست که در وهلۀ اول از تمامی عناصر جذابیتبخش ژانری که قصد پارودیاش را داشته برخوردار باشد؛ به عبارت دیگر، جنبۀ پارودیک را میباید عاملی افزوده قلمداد کرد، جنبهیی که فزون بر جذابیتهای بنیادین ژانرِ موضوعِ پارودی باعث لذت مضاعفِ خواننده میشود. بر این مبنا، «سر هیدرا» نه فقط پارودی بسیار موفقِ ژانر جاسوسی است؛ روایتی جنایی معمایی با ساختاری استادانه را هم در بطن خود دارد. در مقام رمانی جاسوسی، از تمامی عناصر رایج این ژانر برای بسط دادن و پیش بردن روایت بهره گرفته شده: هیأتهای مبدل، مُردههایی با هویتهای جعلی، تغییر چهره از طریق جراحی پلاستیک، قاچاق مواد مخدر، رازِ پنهان در نگین یک انگشتر، مبادلۀ اطلاعات از طریق جملات رمزی، تکنولوژی در خدمت جاسوسی، و توطیه برای سوءقصد به جان یک رییسجمهور مکزیکی بهمثابۀ محور اصلی تمام رویدادها. از طرف دیگر، معمای قتل سارا کلاین (عشق ابدی و زن دستنیافتنی در زندگی فلیکس مالدونادا، «جیمز باند مکزیکی» و پرسوناژ اصلی رمان) نمونۀ تحسینبرانگیز یک روایت جنایی/معمایی غافلگیرکننده و پیشبینی ناپذیر است با ساختاری استوار و گرهافکنیهای هوشمندانه که تا آخر خواننده را در تعلیق نگه میدارد.
جنبۀ پارودیک رمان به واسطۀ ترفندهای مختلف بارز میشود که موقعیتها و شخصیتهای گروتسک از آن جمـــله اند (قضیۀ تاکسی در ابتدای رمان و پرسوناژهای آقای مدیرکل و پروفسور برنشتاین و سیمون ایوب فقط مشتی هستند نمونۀ خروار). فوئنتس در جایی گفته: «شکسپیر «میراث مشترک» تمامی نویسندهگان است که همهگیشان خواهناخواه از آن بهره بردهاند و میبرند. و در جایی دیگر گفته: شکسپیر و سروانتس در گسترش و شکلگیری ژانرها دست به دســــــت هم میدهند… سایۀ این «میراث مشترک» به شکلهای مختلف بر رمان «سر هیدرا» سنگینی میکند: از جملههای دستچین شده از نمایشنامههای شکسپیر برای انتقال اطلاعات گرفته (این موضوع و همینطور استفاده از نقلقولهایی از «آلیس در سرزمین عجایب» یکی از آشکارترین عواملی هستند که بر جنبۀ پارودیک اثر تأکید دارند)، تا پرسوناژ تیمون (راوی اطمینانناپذیری که ظاهراً بازیگردان اصلی ماجراست؛ به گفتۀ خودش در هیأتهای متفاوت در مکانها و ملاقاتهای مهم حضور داشته و در عین حال، تمام آنچه روایت میکند جای تردید دارد و خواننده نمیداند تا چه اندازه میتواند به اظهاراتش اعتماد کند، و چگونه مرز بین حقیقت و دروغ را در آنها بازشناسد) و مهمتر از همه مضمون هویت، که هم از دغدغههای اصلی شکسپیر است و هم در آثار فوئنتس جایگاهی شاخص دارد.
جابهجاییهای هویت که عنصری بنیادین در دراماتورژی شکسپیر بهشمار میآیند، در روایت جاسوسیِ فوئنتس هم بهمثابۀ کانونهایی عمل میکنند که پرسوناژها در مدارشان قرار میگیرند. در «شب دوازدهم»، ویولا (در هیأت چزاریو) به اُلیویا میگوید: «من آن که میپندارید نیستم»؛ یاگو کفرگویان کیستیاش را فریاد میزند: من همینم که هستم. عـــــــدم بازشناسی هویت در نگونبختی شاه لیر به اوج خود میرسد. فلیکس مالدونا نیز در همان اوایل رمان با حیرت پی میبرد که در محل کارش کسی او را نمیشناسد و با درماندهگی از منشیاش میپرسد: من کی هستم، دوشیزه مالنا؟ رییس، آقای… نه، اسمم چیه؟ خب، آقای کارشناس. آقای کارشناس چی؟ خب… فقط همین، آقای کارشناس… درست مثل بقیه… و جایی دیگر مدیر کل بهش میگوید: شما امکان و استطاعتِ این را دارید که همه جور آدمی باشید، ماکیاول و دون ژوان، مخلوطی از آل جالسان و اتللو… . گرچه برخی پژوهشگران، به حق، بر این باورند که فوئنتس در «سر هیدرا» بارها نسبت به رمان و سینمای «نوآر» ادای دین میکند و تغییر دادن چهرۀ فلیکس مالدونالدو را با جراحی پلاستیکی اشارهیی به پرسوناژ تریلناکس در رمان «وداع طولانی» ریموند چندلر میدانند که به همین طریق قیافه و هویتش را عوض میکند، ولی پُر بیربط نخواهد بود اگر این موضوع را تداعی کنندۀ قضیۀ باتام در «رؤیای نیمهشب تابستان» شکسپیر هم بدانیم که آنجا مرد نگونبخت به علت شیطنتِ پوک برای مدتی سرش با سر یــک الاغ عوض میشود؛ هرچند باتام، برخلاف فلیکس مالدونادا، عاقبت چهرۀ اصلیاش را بازمییابد و تمام این اتفاق را خواب میپنـدارد.
لسلی ریموند ویلیامز، در رسالۀ «نوشتار کارلوس فوئنتس»، بر این نکته تأکید دارد که پرسوناژها مدام، با تکرار جملههای عاریت گرفته از فیلمها و آثار شکسپیر و درگیرشـدن در وضعیتهایی که یادآور نمایشنامهنویس انگلیسی و سینما هستند، ماهیت تخیلی خویش را میپذیرند. مقولۀ هویت میتواند به منزلۀ پلی باشد تا از نحوۀ توصیف دستگاه بوروکراسی و سازمانهای جاسوسی در رمان فوئنتس به دنیای داستانی کافکا راه ببریم. در رمان «سر هیدرا»، دستگاه بوروکراسی و سلسلهمراتب اداری، و به شکلی به مراتب بارزتر و مهیبتر، تشکیلات و سازمانهای جــاسوسی و ضدجاسوسی حالوهوایی کافکاگونه دارند و نشانهها و نمادهای قدرتی ناشناخته و با منشای نامعلوم جلوه میکنند؛ درست مانند دستگاه قضایی در رمان «محاکمه» یا ساکنان قصر در رمان «قصر». بر همین اساس، میتوان فلیکس مالدونادو را هم نوعی ژوزفکا دانست؛ با این تفاوت که او درگیر محاکمه نیست و تلاش نمیکند بیگناهیاش را به اثبات برساند؛ زیرا محاکمه اش به پایان رسیده و مجرمیتش مسلم شده: مردی که موهایش عینِ دندانههای بُرس روی سرش سیخ شده بود، با لحنی سرد و خشک گفت: آقای کارشناس، فعلاً دربارۀ من قضاوت نمیشود. فلیکس با حاضرجوابی و حضور ذهن پرسید: مگر دربارۀ من میشود؟ – «دربارۀ شما هم نمیشود، چون مجرمیتتان به اثبات رسید.»
پایان سخن اینکه، سال گذشته در جواب دوستِ روزنامهنگاری که ازم پرسید، به عنوان خواننده، بین تمام کتابهایی که ترجمه کردهام کدام را بیشتر دوست دارم، بیمعطلی جواب دادم:
«سر هیدرا»ی فوئنتس.
مد و مه/ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
Comments are closed.