احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فرخنده حاجیزاده - ۱۵ قوس ۱۳۹۸
مسأله اساسی ایناست که ما چگونه «ادبیاتِ» یک متن را از آن استخراج کنیم و به عنوان نویسنده و نه به عنوان منتقد، از آن فراتر برویم. چون نویسنده کسی است که ساختارزدایی از بزرگترین ساختارها میکند و اساس بزرگترین ساختارها، خود تاریخ است و نویسنده جدی کسیست که ضمن اینکه با تاریخ مخالفت میکند، پیوسته بخواهد که در تاریخ ماندگار شود.
مُدرن بودن سروکار دارد به اینکه: ما مطابقت داشته باشیم با زمانی که در آن زندهگی میکنیم و از آنجا که این مطابقت به زمان ارتباط پیدا میکند، خودبهخود یک تناقض پیش میآید؛ چون کسی واقعاً مدرن است که گذشته و تاریخ را درک کرده باشد، ولی هنگام نوشتن طوری بنویسد که انگار گذشتهیی وجود نداشته.
ما در ادبیات ریالیستی پایان واحد داریم و عموماً جمعبندی اجتماعی است. به ما میگویند کسی از اینجا حرکت کرده، در این نقطه عاشق شده، از اینجا گذر کرده، و به اینجا که رسیده، نفرت ورزیده و… نهایتاً موقعی که میرسیم به آخر رمان، در آنجا همه چیز جمع شده و در نتیجه، تمام نخهای شُلِ قصه در آخر به هم بسته میشود و با یک پایان جمعوجور قصه به پایان میرسد. اما در قصه مُدرن حوادث مختلفی اتفاق میافتد؛ حوادثی که بخشی از آنها ریالیستی است و بخشی ریالیستی نیست (در همه آثار پستمدرن وجود داشته) آن وجه غالب عناصر سازنده است که به اثر حالتِ ریالیستی میدهد، حالت مدرن میدهد یا پستمدرن و برای حرکت از یک نهضت به نهضت دیگر است که باید آن اصلِ حاکم را پیدا کنیم.
اثر مدرن پایانش باز است. جمعبندی معمولاً اجتماعی نیست و هر کسی که به قصه نگاه میکند، ممکن است فکر کند قصه در وسط قطع شده است. اما در قصه مدرن گزینههای مختلف داده نشده است. از نمونههای فوقالعاده عالیِ قصه مدرن میتوان «تصویر هنرمند مرد جوان» اثر جویس را نام برد.
در ریالیسم تقابل داریم؛ یعنی امکان ندارد که شخصیت وجود داشته باشد، زمینی وجود داشته باشد و افرادی که حرکت میکند، عوض نشوند؛ یعنی بین سکوت مطلق و حرکت، بین ایستایی مطلق و پویایی است که رمان ریالیستی به وجود میآید. در رمانتیسم طبیعت زیبا جلوه داده میشود. در سمبولیسم طبیعت قطعهقطعه شده است و یا واقعیت از بین رفته. باید در نظر بگیریم که در ریالیسم و رمانتیسم که با یکدیگر ارتباط خیلی نزدیک دارند، استمرار واقعیت وجود دارد منتها هدفهایشان با یکدیگر فرق میکند و رمانتیسم طبیعت را ساخته، اما مدرنیسم از این طبیعتِ ساختهشده ساختارزدایی میکند.
کاربرد «پسامدرن» صرفاً معنای تاریخی ندارد و مقصود نمایش پیداییِ جریانی «پس از» مدرنیسم نیست؛ بلکه دقیق شدن، مشروط شدن، کامل شدن و شاید بتوان گفت قطعی شدنِ مدرنیسم است؛ به گفته لیوتار «درک مدرنیسم است به اضافه بحرانهایش»!. مفهوم بحران نقش مهمی در مباحث «پسامدرن» دارد و به معنای ساده در دور از پیچیدهگیهای نظری به کار میرود.
کاربرد «پسا-» نکته مهمی را پیش میکشد: اگر بهراستی جریانی تازه به گونهیی کامل پدید آید، آنگاه استفاده از این پیشوند «پسا-» بیمعنا میشود. کاربرد این پیشوند نشان میدهد که هنوز جریان نخست به پایان نرسیده، یعنی دقیقتر است که بگوییم: همراه با بحرانهایش زنده است. از سوی دیگر، گوهر مدرنیسم گسست از هرچیز پا برجاست. پس با اقدام به گسست از مدرنیسم از قاعده بنیادین خود آن استفاد میکنیم. به گفته هابرماس با کاربرد «پسا-» بیشتر تداوم جریانی را ثابت میکنیم نه پایانش را. لیوتار معتقد است که «پسامدرنیسم» به هیچرو به معنای فراموش کردن مدرنیسم نیست و نمیخواهیم برای از یاد بردن «بربریت مدرنیسم» اصطلاح بسازیم. پس مسأله تمایز میان مدرنیسم و پسامدرنیسم ذات مسأله تمایز را هم در بر میگیرد. تمایز از امکان حضور معنا جدا نیست. پرسش درباری حضور، طرح موقعیت زمانی و مکانی است. و مفهوم تمایز در سخن محور طرح دو موقعیت زمان و مکانی متفاوت است. اما مکان یا فضای پسامدرن به گفته دریدا «تبدیل مکان به زمان و زمان به مکان است. پسامدرن به این اعتبار نشان میدهد که با «بازگشت به گذشته» رویارو نیستیم. یعنی چیزی را تکرار نمیکنیم، بلکه در موقعیتی تازه قرار میگیریم و بنا به این موقعیت تازه، چیزی را به یاد میآوریم. از زمانی به زمان دیگر گذر نکردهایم، بلکه دو زمان را درهم تنیدهایم یا داشتهایم.
پسامدرنیسم روش تازهیی در آفرینش هنری، سخن نقادانه و نظری و تجربۀ عمل نیست و راهی تازه در گسترههای هنری، فلسفی، فرهنگی نمیگشاید. گونهیی حاشیه بر مدرنیسم است و شکلی تازه از بازخوانی متن و تمایزهای متن و واقعیتهای فردی و اجتماعی خارج از متن است. به این اعتبار، نفی یا نقدی به مدرنیسم هم محسوب نمیشود؛ «هنر پسامدرن همان هنر مدرن است، اما آنجا که این یک به حد خود رسیده باشد.» هنرمند مدرنیست دستکم در لحظه آفرینش نیت و فرآیند کار ذهنی خود را مهمتر از هر چیز میدانست. اما هنرمند پسامدرنیست از همان آغاز در حاشیه قرار دارد و اثر را مهمتر از نیت خویش میداند. هر اثر پسامدرن اعتبارش را از مناسبات با متون دیگر مییابد.
مهمترین نظریه نظریهپرداز پسامدرنیزم ژان فرانسوا لیوتار است که به سال ۱۹۴۲ به دنیا آمد. وی تاریخ را به گزارش (داستان روایی) تبدیل کرده و پسامدرنیسم را با بحران روایت همراه دانسته است. این یکی از مهمترین نکتهها در مکالمه لیوتار با فلسفه تحلیلی است. او نشان داد که عنصر فعال و اصلی متن و روایت زبان است، اما عنصر فعال و اصلی فرامتن «بازی سخنهاست». لیوتار در مقاله «درآمدی به ایده پسامدرن» مینویسد که نبودن معنا در اثر، سازنده منش پسامدرن است. این انکار «زیباشناسی کلاسی» است که سختجان بود، اما سرانجام از میان رفت و جای دیگر مینویسد: «نقش ما به عنوان اندیشمند این است که دانش خود را از آنچه در زبان میگذرد، ژرفتر کنیم، ایده بیجان اطلاعات را نقد کنیم. ابهام چارهناپذیر را در قلب زبان آشکار کنیم. «
مسأله دیگر موضوع بیگانهگردانی است. بهطور کلی هر نهضت ادبی نسبت به نهضت پیشینِ خودش، بیگانهگردانی میکند و سعی دارد آن را از خودش دور کند. و به همین دلیل پستمدرن از جایی شروع میشود که انگار همه چیز کشف شده. از آنجا پشت سر قصه پستمدرن قصه پولیسی قرار دارد، و در پشت قصه پولیسی هم جستوجو در تخیل است نه در ابزارهای خودش. در نتیجه، عنصر حاکم در پست مدرنیزم به جای شناختشناسی هستیشناسی است؛ هستیشناسی روایی. و از آنجا که هستیشناسی عبارت است از اینکه ما علاوه بر دیدن هر پدیدهیی سر و عمقِ آن پدیده را هم ببینیم، پس ادبیات و هنر در مرکز عالم قرار میگیرد و هستیشناسی معنای پیدا کردنِ تنشها و کشمکشهای موجود بین امور و پدیدهها را به خود میگیرد و این به وسیله، هنر خصوصاً ادبیات به نحو عالی بیان میشود و شاید به همین دلیل است که ایحاب حسن میگوید: «پستمدرنیزم مرحلهیی است در راه وحدت روحی بشریت.»
اساسِ پستمدرنیزم قطعهقطعهشدهگی است. پستمدرنیزم روی قطعهقطعه شدن حرکت میکند. به عنوان مثال «سلاخخانه شماره ۵» تکهتکه نوشته شده. هر قطعه یک عملکرد است. در شعر هر قطعه، بخشی از نحو زبان است که زبان را به درون زبان میچرخاند و در رمان هر قطعه به طرف قطعه بعدی که عملکرد دیگری در زمان است، حرکت میکند و مکان نیز قطعه قبلی را کاملاً نفی میکند، در نتیجه ما استمرار نداریم. ممکن است تکرار داشته باشیم. که در آنهم تکرارها انگارههای دوقلوی همدیگر هستند، همزادهای یکدیگر، نه عین هم، و اگر عمل نوشتن قوی باشد، طبیعی است که هر صفحه به اندازه کل کتاب لذت میدهد (مثل نوشتههای اسکیزوفرنیک). بهطور کلی در اشخاص اسکیزوفرنیک، مکالمات کوتاه است. چون شخصیت تکهتکه شده و نمیتواند موضوعی را از اول تا آخر دنبال کند. انکشاف شخصیت در حیطه کار ریالیزم و مدرنیزم است. گو اینکه در گذشته میگفتند: ریالیزم اساس دینامیزم تاریخی را بیان میکند. حال آنکه یکی از مسایلی که پستمدرنیزم با آن مخالفت میکند، همین «ایسمها» و ایدیولوژیهاست. بهطور کلی، رمان نو و پستمدرن از وسط شروع میشود نه از آغاز. یک سلسله حالهای ناب و بیربط در زمان. زمان حال قطعهقطعه است و اتفاقات یکدیگر را دنبال نمیکنند. گرچه ممکن است خواننده در ذهن خودش ساختاری را به آن نسبت بدهد. اما قطعهقطعه بودن و آن حال را درک کردن، اساس کار است.
مدرنیسم با عملکردهایی که پیشنهاد میکند، این مسأله را پیش میکشد که آیا اصلاً واقعیتی وجود دارد. وقتی که واقعیت آنقدر سیال باشد، چهطور ممکن است که بیگانهگی را به انسان نمیدهد. شاید این حرف یونگ درست باشد: کسی که از خود بیگانه شده باشد، حتماً عملکرد برتری برای بیان پیدا خواهد کرد. به همین دلیل، ابتدا غرق در روند تفرید عبارت است از درونی کردنِ جهان مشترک انسانها و از آن طریق درک یک جهان والاتر از جهان فردی.
پست مدرنیزم تأکید را از روایتهای حاکم برمیدارد و میگذارد روی کسی که قادر است ذهن خودش را بیان کند. پس فردیت اهمیت پیدا میکند؛ اهمیتی که حتا در دوران مدرنیزم نیز پیدا نکرده بود.
مشخصه دیگر رمان پستمدرن از نظر ایجاب حسن شهریگرایی آن است. رمان پستمدرن سروکارش با زندهگی شهری است. ضمن اینکه به دنبال تغییراتی است که از نظر تکنولوژیکی در دنیا اتفاق افتاده؛ در نتیجه به نظر میرسد که در رمانهای پستمدرن یک نوع حرکت به طرف تکنولوژی وجود دارد. مسأله بعدییی که او مطرح میکند، بدویگرایی است. میبینیم که بعضی از این ترکیبهایی که ایحاب حسن کنارهم میگذارد، باهم در تضادند. اما میدانیم که در پستمدرنیزم کثرت ابزارهای تقلید اثر مطرح است، یعنی هم میتوان درون شهر بود و هم یک آدم بدوی. در نتیجه، تضادها هم اجتنابناپذیر هستند. یعنی اثری که از جدالهای ابدی بشری درست شده باشد، ولی یک موضوع و یک موقعیت خاص را بیان نکند.
پستمدرنیزم میگوید آنچه که ما میگوییم، با آنچه که قبلاً گفته شده، فرق میکند. پس ما باید بیساختار شروع کنیم و اینجاست که مسأله غیر منطقی کردن عمدیِ زبان مطرح میشود. در پستمدرنیزم چیز دیگری که مطرح میشود، فوریت حواث است. و آن وقوف به حادثه در لحظه حدوث آن حادثه است.
در پشت سر رمان پستمدرن، ساختار هزار و یک شب را میشود دید. یعنی من قصه میگویم و اگر نتوانم در قصه هیجان ایجاد کنم، خواهم مرد. پس زندهگی عبارت است از قصه گفتن.
در رمان پستمدرن چندین جایگزین برای اثر میشود پیدا کرد جایگزینهایی که در وسط اثر پیشنهاد میشود. «پدر و پارامو» نمونه واقعی یک رمان پستمدرن است، چرا که در حین کار انواع تصورات به ذهن شخصیت میرسد. بورخس میگوید: که رمان پستمدرن دو راه بیشتر نمیتواند داشته باشد؛ یا باید آخر رمان ما را برگرداند به اول رمان، یا باید اتفاق دیگری که انتظارش را نداریم بیافتد. (یعنی انطباق با واقعیت به وسیله کسی که تفکر و تخیل توأمان دارد، به خطر بیافتد. ) ولی چرا در پستمدرنیزم مسأله مدور بودن مطرح میشود؟ خُب اگر پایان داشته باشیم، یا در طول زمان حرکت کرده باشیم. حال آنکه در رمان پستمدرن هر لحظه باید بتوانیم به اول رمان بازگشت کنیم. خاصیت حرکت دایرهیی در این است که از هر گوشه دایره که شروع کنیم، میتوانیم دوباره برگردیم به همانجایی که شروع کرده بودیم. در نتیجه، اثر قابل وقوع در هر لحظه دایره است و میتوان گفت تعداد زیادی اثر داخل یک اثر داریم و این همان پایانناپذیری مطلق جایگزینها است. حال چه اتفاقی افتاده که از رمان ریالیستی حتا رمان مدرن رویگردان شدهایم. طبیعی است ما در دنیایی زندهگی میکنیم که جزمیت را بهطور کلی رد میکند؛ عصر ما عصریست که به گذشته میرود و در عین حال میخواهد به طرف آینده پیشروی کند.
۱ـ تجربی بودن (ادبیات تجربی ادبیتی است که در آن فُرم و محتوا در حال دگرگون کردنِ همه چیز به نفع آینده ادبی هستند.)
۲ـ در تعلیق نگاه داشتن دیدهگاهها.
۳ـ آیندهنگری
۴ـ رفتن به دنبال دیگر مکانی
۵ـ طولانینویسی
۶ـ پستمدرنیزم به دنبال افشاست. فاصله بین ژورنالیزم و رمان پستمدرن از بین رفته، ادبیات برج عاج وجود ندارد.
Comments are closed.