چالش انسانِ امروز در رابطه با آزادی

گزارشگر:علیرضا عزیزی - ۰۷ جدی ۱۳۹۸

mandegarیادداشت
اگر به زنده‌گی گذشته‌گان نگاهی بیندازیم، شاید بتوانیـم بر این نکته توافق نظر حاصل کنیم که زنده‌گی و اندیشۀ آدمیان در آن دوران‌ها تحت سیطره و تفوق مذهب بوده است. در واقع در جهان گذشته (در مقابل جهان جدید پس از رنسانس و روشن‌گری)، کم‌وبیش اندیشه‌های انتزاعی و قایم بر فراواقعیت زنده‌گی بشری بر واقعیت زنده‌گی او تسلط داشته‌اند. آدمیان خود و زنده‌گی‌شان را تحت نفوذ نیروها و اشیای «مقدس» می دیده‌اند و خود را موظف و منقاد بر تبعیت از «تکالیف» مقررشده دانسته و در جهان‌بینی‌شان، این جهان را محل گذر و پلی به «آن‌سوی بی‌سو» می‌پنداشته‌اند که در جایگاهی فراتر از «اراده و عقلانیت» آن‌ها قرار گرفته و تحولات اساسی زنده‌گی‌شان را اداره می‌نماید. آزادی نزد آن‌ها چیزی بیش از «آزادی از ظلم و ستم بیرونی و آزادی از نفس درونی» نبود. عمیق‌ترین دغدغۀ ذهنی آن‌ها این بود که از ستم و جباریت پادشاهان وقت، خلاصی یافته و از سویی با تأکید بر انضباط مذهبی و یا تکیه بر زهد، تصوف و عرفان از «خصم درون» نیز رهایی یابند. هرچند که شاید بتوان چنین برداشت کرد که خویشتن‌داری، درون‌گرایی، قناعت و ظلم‌پذیری در میان آن‌ها، از محبوبیت بیشتری نسبت به اندیشه‌های برون‌گرای سیاسی برخوردار بود.
در چنین شرایطی، عوام با گردن نهادن بر شریعت و شعایر مذهبی و با گرایش به روزمره‌گی با پاک کردن صورت مسأله، ذهن و قلب‌شان را از دغدغه‌ها رها و آزادی‌شان را کسب می‌کردند و خواص در محراب عبادت و یا کنج ریاضت‌های طاقت‌فرسا و یا در گوشۀ تنگ و تاریک اتاق‌شان با حداقل جوع و آرزو در پناه بردن به ادبیات و هنر و احساسات ماورایی به هر آن چیز که در پی‌اش بودند، می‌رسیدند و آزادی‌شان را محقق می‌ساختند.
در واقع برای اکثر گذشته‌گان زنده‌گی بدون تمسک به یک نیروی برتر و مستحیل ساختن ارادۀ خود در ارادۀ یک شخصیت روحانی غیر قابل تصور می‌نمود و این گرایش از این بینش ریشه‌یی نشأت می‌گرفت که چنین به گذشته‌گان تلقین شده بود و خودشان نیز آشکارا چنین پذیرفته بودند که فقط با تکیه بر عقل بشری قادر به ادارۀ امور زنده‌گی فردی و کسب سعادت شخصی نمی‌باشند و تنها در پناه بردن به امدادهای غیبی و الزامات روحانی از سوی یک «مرجعیت» مذهبی است که می‌توانند سعادت خویش را تضمین نمایند. در واقع مرجعیت مذهبی در آن زمان از چنان قدرت کاریزماتیکی برخوردار بود که خود می‌توانست برای پیروانش غایت بیافریند و آزادی مریدان خویش را (به رضایت خودشان) در آن جهت محدود نماید.
از سوی دیگر، گذشته‌گان در جهان ساده‌یی زیست کرده و در هماهنگی کامل با طبیعت و فراواقعیتِ خویش به سر می‌بردند و با «یقین» زنده‌گی می‌کردند و این در مقابل اندیشۀ غالب در جهان جدید قرار می‌گیرد که آدمیان می‌آموزند «بدون یقین» زنده‌گی را بگذرانند. از شواهد چنین برمی‌آید که برای گذشته‌گان فلسفۀ سیاسی و تأکید بر حقوق انسانی، از اهمیت چندانی برخوردار نبوده، که شاید بتوانیم عدم گرایش آن‌ها (اعم از خواص و عوام) به این مضامین را به موجب چهار دلیل عمده بدانیم:
نخست، پشتوانه‌ها و توجیه کننده‌های معنوی‌یی بود که برخی پادشاهان برای حکومت‌های خویش به وجود می‌آوردند و هر یک حکومت خویش را سایه‌یی از ارادۀ خداوندی بر زمین می‌دانستند که بدین لحاظ شوریدن بر آن، نوعی شوریدن بر علیه خدا تفسیر می‌شد.
دوم این‌که به طور کلی، مفهوم عدالت بسیار بیش از مفهوم آزادی در میان آن‌ها اهمیت داشت و عدالت عبارت بود از مساوات در برابر قانون و نه شوریدن بر علیه قوانین غیرعادلانه؛ به همین لحاظ اگر ظلمی بر همه می‌رفت، به طور کل پذیرفتنی بود.
دلیل سوم را شاید بتوان تجربیات تاریخی آن‌ها از ظهور و سقوط پادشاهان و سلسله‌ها دانست. آن‌ها دریافته بودند که هرگاه با تحمل مصایب بسیار و به بهای ریخته شدن خون‌های فراوان بتوانند پادشاه و نظامی را سرنگون نمایند، پادشاهی دیگر و نظامی دیگر که اگر بدتر از قبلی نباشد بهتر نیست، بر سر کار خواهد آمد و باز روال به همان صورت گذشته ادامه خواهد یافت؛ به همین لحاظ مصلحت و عقلانیت تاریخی‌شان یک‌چنین گرایشات انقلابی را تأیید نمی‌کرد و نهایت این بود که تمام کوشش‌شان صرف این می‌شد که حداقل در اصلاح فردی شخص پادشاه بکوشند و سعی کنند که پادشاه را متقاعد نمایند که عادلانه‌تر رفتار نماید.
و چهارمین دلیل، شاید تأثیری است که درون‌گرایی بر زنده‌گی واقعی فرد می‌گذارد. کسی که روزگار را با «خودش» می‌گذراند (مانند اکثر هنرمندان و شاعران که نخبه‌گان آن جوامع به شمار می‌آمدند)، از یک‌سو بزرگترین دغدغه‌اش رهایی از تمایلات نفسانی است (در گرایش مذهبی‌اش) و از سوی دیگر، بهره‌بری از جاذبه‌ها و زیبایی‌هایی که فرد در آشنایی با «خود» کشف می‌کند، که در هر دو رویه حساسیت وی نسبت به آن‌چه در محیط و جهان خارجش می‌گذرد، کاهش می‌یابد.
به هر حال، نتیجۀ منطقی تمامی این عوامل در کنار یک‌دیگر باعث گردید که هر چه بیشتر آزادی (به معنای امروزی آن) نزد گذشته‌گان محجورتر بنماید و هم‌چنان بر ابعاد درونی، مذهبی و عرفانی آن تأکید رود.
با وقوع پدیدۀ رنسانس و پیدایش عصر روشن‌گری که همراه بود با ظهور پروتستانتیسم به مثابۀ قرائت جدیدی از مسیحیت، در طی چند قرن (۱۵ تا ۱۸) اندیشه‌های جدیدی شکل گرفت که با انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ خود را به شکل رسمی مطرح ساخت. این جهان‌بینی جدید، به شکل بنیادینی خود را از جهان‌بینی گذشته‌گان تمایز بخشیده بود. اگر جهان‌بینی گذشته بر مرجعیت مذهب به عنوان تنها منبع «معنی‌بخش» و «الزام‌بخش» تأکید می‌ورزید، جهان‌بینی جدید دو منبع دیگر را نیز بدان افزود که یکی «علم» بود و دیگری «عقل»، که اصالت‌بخشی آن عبارت است از سیانتیسم و راسیونالیسم، و در کنار این‌ها پروتستانتیسم که تحولی بود از درون مذهب مسیحیت بر تطبیق‌پذیری ایمان با اندیشه‌های روشن‌گری.
شاید بتوان این تحولات را رادیکالیسم به معنای واقعی کلمه دانست، چرا که در این انقلاب همه‌جانبه
در جهت علمی:
علم از تحلیل قیاسی به تحلیل استقرایی روی آورد (به کوشش فرانسیس بیکن پدر علم جدید).
در جهت عقلانی:
عقلانیت غایت‌اندیش گذشته‌گان، جای خود را به عقلانیت ابزاری امروزیان داد؛ عقلانیتی که همۀ پدیده‌های طبیعی را هم‌چون موادی می‌پنداشت در جهت بهره‌وری و تصرف هرچه بیشتر آدمی در جهت ایجاد رفاه و برخورداری.
در جهت رفورمیسم مذهبی:
لوتر پیشوای مکتب پروتستانتیسم به‌صراحت گفت: «هر یک از ما کشیشی هستیم»، و بدین طریق آزادی فرد را از مرجعیت‌های روحانی اعلام داشت. و در جهت فلسفی: فلسفه از تفسیر جهان به سوی تغییر جهان گرایش یافت (تبیین مارکس و انگلس) و کانت که بر خرد اخلاقی و «خود خواسته‌گی» ارادۀ آدمی تأکید ورزید. و در ادامۀ همین روند اگزیستانسیالیسم «آزادی مطلق» و «تقدم وجود بر ماهیت» را مطرح ساخت و فوئر باخ که در «ذات مسیحیت» تمامی انگیزه‌های مذهبی و ارادت‌ورزی‌های معنوی بشریت را به عنوان فرافکنی عناصری از تجربۀ بشری در چیزهای مورد پرستش معرفی کرد، و در نهایت و به طور کل انسان‌گرایی جای خداگرایی را گرفت.
و این‌چنین در یک گرایش فراگیر، اندیشۀ بشری از مرجعیت توحیدی مذهب، به تثلیث علم، عقل و مذهب روی آورد و بشر مدرن به واقعیت زنده‌گی بازگشته و مفاهیم جدیدی هم‌چون حقوق بشر پدید آمد و به‌جای «تکالیف»، بر «حقوق» فردی، انسانی و اجتماعی آدمی تأکید رفت، و در بستر این تغییرات ریشه‌یی، بنیـادهای جهانِ گذشته به معنای واقعی کلمه ویران گشت.
بدین لحاظ انسان جدید در ارتباط با منابع جدیدتر معرفت، صاحب ثروت‌های عظیم معنوی، فکری و حتا اقتصادی شده بود و به بازنگری اساسی از تصویر خود از خودش دست یازیده بود. بنا بر این تصویر جدید، نیازش را به آزادی منطبق بر صورت‌های جدید زنده‌گی خویش بیش از پیش احساس می‌کرد. و در یک حرکت تدریجی آزادی لیبرالی، به مثابۀ قرائت متفاوتی از آزادی، پا به عرصۀ وجود نهاد. لیبرال‌های اولیه می‌کوشیدند واقعیت و فراواقعیت زنده‌گی آدمیان را از هر گونه قیدی رها سازند، به همین لحاظ هم با مذهب و هم با قانون (قراردادهای اجتماعی) مخالفت می‌کردند، چرا که معتقد بودند هم شریعت و هم دموکراسی آزادی‌های آن‌ها را کانالیزه می‌کند. لیبرالیسم آن‌ها بر آزادی انتخاب که به تبع آن آزادی اندیشه و بیان را نیز شامل می‌شد، بنا شده بود و سامان فکری‌شان را بر این نهاده بودند که: «جامعه و انسان‌ها همواره در موقعیت انتخاب قرار دارند و هیچ‌گاه به مرحلۀ «بعد از انتخاب» نمی‌رسند؛ آن‌ها همواره می‌توانند در شکل زنده‌گی، شغل، نوع مذهب و دیگر جنبه‌های زنده‌گی‌شان دست به انتخاب بزنند بدون این‌که الزامی بر آینده داشته باشند»، و از طرفی دیگر، عدالت در پیشگاه آن‌ها عبارت بود از «امکان فرصت‌های یک‌سان برای همه در جهت بروز و نمایش استعدادهای فردی خویش». شاید بتوان از اعتقادات‌شان چنین برداشت کرد که آن‌ها می‌خواستند با هر آن چیز که رشد تکاملی انسان را از جریان طبیعی‌اش خارج می‌سازد مقابله کنند، حال این موانع چه فرهنگ باشد، چه مذهب و چه قانون. آن‌ها معتقد بودند که انسان باید بر اساس آن‌چه خود می‌اندیشد و انتخاب می‌کند، حرکت کند.
این قرائت‌های متفاوت از مفهوم آزادی و عدالت، لیبرالیسم را که فرزند روشن‌گری بود، به شکل بنیادینی از اندیشه‌های گذشته تمایز بخشید. اگر گذشته‌گان به درون‌گرایی و آزادی از امیال نفسانی اهمیت می‌دادند، لیبرال‌ها بر برون‌گرایی و آزادی همه‌جانبه در شکل‌بخشی به زنده‌گی فردی در تمام حوزه‌های زنده‌گی با توجه به حقوقی که فرد برای خویش به عنوان یک انسان تلقی می‌کرد، تأکید داشتند و اگر آن‌ها از آزادی آدمی در چهارچوبی معین سخن می‌راندند، لیبرال‌ها بر «رهاسازی» اراده و اندیشۀ بشری تأکید می‌ورزیدند و سرنوشت فرد را به خود فرد واگذار می‌کردند. پیامدهای این نگرش‌های متفاوت (به‌خصوص راسیونالیسم و پروتستانتیسم) به شکلی منطقی، «فایده‌گرایی و فردگرایی» بود؛ دو نگرش متفاوت نسبت به جهان که برخی آن‌ها را معادل یک‌دیگر می‌گیرند، به‌خصوص «چپ»ها در اروپا که چنین نگرشی دارند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.