- ۲۷ دلو ۱۳۹۱
نویسنده: ولادیمیر ناباکوف
برگردان: فرزانه طاهری
عناوینی چون: «چهگونه میتوان خواننده خوبی شد» یا: «مهربانی با نویسندهگان» را میتوان عنوانهای فرعیِ مباحثات گوناگون درباره نویسندهگانِ گوناگون قرار داد؛ چرا که طرحِ من این است که با عشق، و با جزییات عاشقانه و مفصل، به چند شاهکار اروپایی بپردازم.
صدسال پیش، فلوبر در نامهیی به معشوقهاش چنین مینویسد: اگر آدم دستکم چند کتاب را به خوبی میشناخت، چه محقق برجستهیی میشد.
به هنگام خواندن، آدم باید به جزییات توجه کند و به آنها عشق بورزد. البته هیچ اشکالی ندارد که پس از آنکه ذرههای آفتابیِ کتاب با عشق جمعآوری شد، مهتابِ کلیگوییها هم بتابد. اگر آدم کار را با یک تعمیم پیشساخته آغاز کند، راه را غلط رفته است و قبل از آنکه کتاب را بفهمد، از آن دور میافتد. هیچچیز کسالتآورتر و در حق نویسنده غیرمنصفانهتر از آن نیست که کسی مثلاً خواندنمادام بواری را با این تصور از پیشساخته آغاز کند که کتابی است در حمله به بورژوازی. باید همیشه بهخاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است، پس اولین کاری که باید کرد، این است که این جهان تازه را با دقت هرچه تمامتر مطالعه کنیم، طوری به آن نزدیک شویم که انگار همین حالا خلق شده است و به آن جهانهایی که قبلاً میشناختهایم، هیچ ربطی ندارد. وقتی که این جهان تازه را به دقت مطالعه کردیم، آنوقت، و فقط آن وقت است که میتوان به رابطه آن با جهانهای دیگر، با رشتههای دیگر دانش پرداخت. و سوال دیگر، آیا میتوان از یک رمانْ اطلاعاتی درباره مکانها و زمانها جمعآوری کرد؟ مگر ممکن است کسی آنقدر سادهلوح باشد که فکر کند میتواند از آن کتابهای پرفروش و پر و پیمان که باشگاههای کتاب با جار و جنجال آنها را جزو رمانهای تاریخی طبقهبندی میکنند، چیزی درباره گذشته بیاموزد؟ پس تکلیف شاهکارهای ادبی چیست؟ آیا میتوانیم به تصویری که جین آوستین از انگلستان دوران زمینداری با بارونتها و مناظرش ارایه کرده، اعتماد کنیم درحالیکه او فقط با اتاق نشیمن یک کشیش آشنا بود؟ و آیا میتوانیم رما «خانه قانونزده / دیکنز)، این رمانس خیالانگیز را که در لندن خیالانگیز میگذرد، بررسی لندن صدسال پیش بنامیم؟ قطعاً نمیتوانیم. و در مورد رمانهای بزرگ دیگر هم همینطور است. واقعیت این است که رمانهای بزرگ قصههای بزرگ پریان هستند…
زمان، مکان، رنگ فصول و حرکات ماهیچهها و ذهن همه اینها در چشم نویسندهگان صاحب نبوغ (تا آنجا که ما حدس میزنیم و به گمان من، حدسمان هم درست است)، آن تصورات سنتییی نیست که بتوان از کتابخانههای عمومی به امانت گرفت؛ مجموعهیی است از غافلگیریهای منحصر بهفرد که استادان هنرمند یاد گرفتهاند که آنها را به روش خاص خودشان توصیف کنند. برای نویسندهگان فرعی آنچه باقی میماند، رنگ و لعاب دادن به چیزهای معمولی است: این نویسندهگان ابداً زحمت خلق دوباره جهان را به خود نمیدهند، فقط تلاش میکنند تا حد توانشان بهترینها را از مجموعه مشخصی از چیزها، از انگارههای سنتی داستان بیرون بکشند. آن ترکیبات متنوعی که این نویسندهگان فرعی میتوانند در درون این محدوده مشخص ارایه کنند، احتمالاً میتواند به نحوی ملایم و بیدوام خیلی هم سرگرمکننده و جالب باشد، چون خوانندهگان فرعی هم دوست دارند افکار و عقاید خود را در لباس مبدلی دلپذیر بازشناسند. اما نویسنده واقعی، آدمیکه سیارات را به چرخش میاندازد و انسانی را در خواب خلق میکند و با شور و شوق با دنده این انسان به خواب رفته ور میرود، هیچ ارزش مشخصی وجود ندارد: باید خودش آنها را خلق کند. نوشتن کار بیهودهییست اگر در ابتدای امر هنر دیدن جهان را، به منزله داستان بالقوه، به ذهن متبادر نکند. ماده خام این جهان شاید به اندازه کافی واقعی باشد (تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش)، اما ابداً به عنوان یک کل پذیرفته شده وجود ندارد: تماماً آشفتهگی است، و نویسنده به این آشفتهگی میگوید که «بشو !» و بدین ترتیب به جهان اجازه میدهد تا تکانتکان بخورد و مخلوط شود و آنوقت است که میبینیم تکتک اتمهای جهان دوباره ترکیب شده است، و این تحول فقط به بخشهای سطحی و مشهود آن محدود نمانده است. نویسنده، نخستین انسانی است که نقشه جهان را میکشد و بر تکتک اشیای طبیعت در آن نامی میگذارد. میوههای درخت جهانِ او خوردنیاند. آن موجود خالخالی را که از جلوِ من فرار کرد، میتوان رام کرد. اسم دریاچه میان آن درختان دریاچه شیری یا هنرمندانهتر بگوییم، دریاچه آب صابون خواهد بود. آن مه یک کوه است، و آن کوه باید فتح شود. استاد هنرمند از شیب بیجادهیی بالا میرود، و در قله، بر ستیغ آن، فکر میکنید چه کسی را میبیند؟ خواننده از نفس افتاده و خوشحال را. آنجا به ناگهان یکدیگر را در آغوش میکشند و اگر کتاب تا ابد باقی بماند، آنها تا ابد با هم پیوند دارند.
خواننده خوب کسی است که تخیل، حافظه خوب، فرهنگ لغات و کمی درک هنری داشته باشد. این درک را هر وقت که فرصتی پیش آید، در خود پرورش میدهم و به دیگران هم پیشنهاد میکنم همین کار را بکنند. تصادفاً من کلمه خواننده را خیلی سهلانگارانه به کار میبرم. عجیب است اما آدم نمیتواند کتاب را بخواند: فقط میتواند آن را بازخوانی کند. یک خواننده خوب، یک خواننده مهم، یک خواننده فعال و خلاق، یک بازخوان است. و برایتان میگویم که چرا. وقتی برای نخستینبار کتابی را میخوانیم، همین فرایند دشوار حرکت چشم از راست به چپ، سطر پس از سطر، صفحه پی از صفحه، این کار جسمانی پیچیده با کتاب، همین فرایند درک مطلب کتاب در ظرف زمان و مکان آن، میان ما و تحسین هنرمندانه حایل میشود. وقتی به یک نقاشی نگاه میکنیم، حتا اگر مثل کتاب عناصر عمق و تحول را در بر داشته باشد، مجبور نیستیم چشمانمان را به نحوی خاص حرکت دهیم. در واقع عنصر زمان در همان تماس نخستین با یک نقاشی پا به میدان نمیگذارد. به هنگام خواندن یک کتاب باید فرصت داشته باشیم تا با آن آشنا شویم. هیچ عضوی در بدن نداریم که بتواند کل تصویر را ادراک کند و در عین حال، از جزییات آن لذت ببرد. اما وقتی برای دومین بار، یا سومین بار یا چهارمین بار یک کتاب را میخوانیم، در واقع با کتاب همان کاری را کردهایم که با نقاشی میکنیم. با این همه بهتر است عضو چشم، این شاهکار غولآسای تکامل را با ذهن، که دستاوردی بازهم غولآساتر است، اشتباه نگیریم. یک کتاب، هرچه هم که باشد، یک اثر داستانی یا یک اثر علمی (که حدومرزشان به آن وضوحی که همهگان معتقدند نیست)-، اول از همه به سراغ ذهن میرود. ذهن، مغز، در بالای ستون فقراتی که مورمور میشود، تنها ابزاریست یا باید باشد که، به هنگام خواندن کتاب به کار میرود.
حال که چنین است، باید به این مسأله بپردازیم که وقتی خواننده ترشرو با کتاب آفتابی مواجه میشود، ذهن چهگونه کار میکند. اول از همه خُلق عبوس از میان میرود، و خواننده، بد یا خوب، پا به میانه میدان میگذارد. تلاش برای آغاز کردن یک کتاب، به ویژه وقتی که کسانی کتاب را تحسین کردهاند که خواننده جوان در نهان آنها را اُمُل یا جدی میپندارد، تلاشی غالباً دشوار است، اما همین که شروع شد، پاداشهای متعدد و فراوان در پی دارد. چون استاد هنرمند برای خلق کتابش، تخیل خود را به کار برده است. طبیعی و منصفانه آن است که مصرفکننده کتاب هم تخیلش را بهکار بگیرد.
خواننده دستکم دو نوع تخیل میتواند داشته باشد. پس بیایید ببینیم کدام یک از این دو نوع برای خواندنِ یک کتاب مناسب است. اولی آن نوع تخیل نسبتاً حقیر است که به عواطف ساده چنگ میزند و ماهیتی کاملاً شخصی دارد. ما موقعیت خاصی را در کتاب با شدت تمام احساس میکنیم، چون ما را به یاد اتفاقی میاندازد که برای خودمان یا کسی که میشناسیم یا میشناختیم، پیش آمده است. یا مثلاً یک خواننده برای یک کتاب بسیار ارزش قایل است، فقط به این دلیل که کشور، منظره، یا آن شیوه زندهگی را زنده میکند که با اندوه او را به یاد گذشتهاش میاندازد. یا اینکه خود را با شخصیتی در کتاب یکی میپندارد، که این یکی از بدترین کارهاییست که خواننده میتواند بکند. این نوع حقیر، آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندهگان آرزومند باشم.
پس خواننده باید از کدام ابزار قابل اعتماد استفاده کند؟ از ابزار تخیل غیرشخصی و شعف هنرمندانه. به گمان من، باید رابطه موزون و هنرمندانهیی میان ذهن خواننده و ذهن نویسنده برقرار و تحکیم شود. باید کمی فاصله بگیریم و از این فاصلهگیری لذت ببریم، لذتی مفرط. البته بیرون ماندن در چنین زمینههایی، غیرممکن است. هر چیزی که به زحمتش بیارزد، تا حدودی ذهنی است. مثلاً، شمایی که اینجا نشستهاید، شاید فقط رویای من باشید. و من هم شاید کابوس شما باشم. اما منظور من این است که خواننده باید بداند که کی و کجا بر تخیلش افسار بزند و این کار را باید با تلاش برای شناخت دقیق جهان ویژهیی انجام دهد که نویسنده در اختیارش گذاشته است. باید چیزها را ببینیم و بشنویم، باید اتاقها، لباسها، و حرکات و رفتار آدمهای نویسنده را تجسم کنیم. رنگ چشم «فنی پرایس» در «مانسفیلد پارک» و لوازم اتاق کوچک و سرد او مهم است.
همه ما خلقوخوهای متفاوتی داریم و میتوانیم همین حالا به شما بگویم که بهترین خلقوخو برای یک خواننده، ترکیب خلقوخوی هنرمندانه با خلقوخوی علمیاست. اگر چنین خلقوخویی وجود ندارد، باید آن را در خود ایجاد کرد. هنرمند مشتاق، خود در معرض نگرشی بسیار ذهنی نسبت به اثر است. اما اگر کسی که قرار است خواننده بشود، مطلقاً فاقد شور و شوق و صبر و تحمل باشد – شور و شوقِ یک هنرمند و صبر و تحملِ یک دانشمند ـ بعید است از ادبیاتْ خوب لذت ببرد.
ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد میزد گرگ! گرگ!، از دره نیاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگِ خاکستریرنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود؛ ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد! گرگ آمد! و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالأخره پسرک بیچاره چون خیلی دروغ میگفت، خوراک حیوان وحشی واقعی شد، کاملاً تصادفی است. اما نکته مهم اینجاست. میان آن گرگِ علفزار با گرگ آن داستان رابطهیی کمرنگ هست. آن خط رابط، آن منشور رنگ، هنر ادبیات است.
ادبیات یعنی ابداع، داستان یعنی داستان. اگر داستانی را داستان واقعی بنامیم، هم به هنر توهین کردهایم و هم به واقعیت. هر نویسنده بزرگی یک فریبدهنده بزرگ است؛ ولی آن متقلب اعظم، یعنی طبیعت هم چنین است. طبیعت همیشه فریب میدهد. از آن فریب ساده تولید مثل گرفته تا توهم عظیم و پیچیده رنگهای محافظ بال پروانهها یا پر پرندهگان، در طبیعت نظام خارق العادهیی از افسون و فریب وجود دارد. نویسنده داستان فقط پا جای پای طبیعت میگذارد.
باز به سراغ جوانک پشمالوی سرزمین جنگلی برویم که فریاد گرگ! گرگ! برمیآورد. میتوانیم بگوییم که جادوی هنر در سایه گرگی بود که بیتردید او خلقش کرده بود، رویای گرگِ او و بعد داستان حقههای او، داستان خوبی از کار درآمد. وقتی هم که از دنیا رفت، داستانی که دربارهاش میگفتند، در تاریکی دورادور آتش به درس خوبی تبدیل شد. اما او جادوگر کوچک بود. خالق بود.
نویسنده را از سه نظرگاه میتوان بررسی کرد: میتوان او را یک داستانگو، یک آموزگار، و یک افسونگر دانست. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است ـ داستانگو، آموزگار، افسونگر ـ اما افسونگر درون اوست که مسلط میشود و او را به نویسندهیی مهم بدل میکند.
ما برای سرگرم شدن، برای سادهترین نوع تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقهیی دورافتاده در زمان یا مکان، به سراغ داستانگو میرویم؛ ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوماً هم در سطحی بالاتر نیست. اگر خوانندهیی در نویسنده به دنبال آموزگار بگردد، آنچه به دنبال میآید مبلغ است؛ مفتی اخلاق، پیامآور. ممکن است که علاوه بر تعلیم اخلاقی برای دانش مستقیم و واقعیاتِ ساده نیز به سراغ معلم برویم. متأسفانه آدمهایی را دیدهام که منظورشان از خواندن آثار رماننویسهای فرانسوی و روسی، اطلاع یافتن از زندهگی در پاریس سرخوش یا روسیه غمزده است و بالاخره و مهمتر از همه آنکه یک نویسنده بزرگ همیشه یک افسونگرِ بزرگ است، و در اینجاست که در واقع به هیجانانگیزترین بخش کار میرسیم؛ یعنی وقتی که میکوشیم جادوی فردیِ این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویرسازی و انگارههای رمان یا داستانِ او را بررسی کنیم، به افسانه افسونگر میرسیم.
این سه جنبه یک نویسنده بزرگ ـ جادو، داستان، درس ـ میتوانند ترکیب شوند و جلوه واحد تلألویی منحصر بهفرد و وحدتیافته را بسازند. جادوی هنر شاید در همان استخوانهای داستان، در مغز استخوان داستان حاضر باشد. شاهکارهایی وجود دارند که تفکری خشک، روشن و سازمانیافته دارند و در ما لرزشی هنرمندانه برمیانگیزند.
به نظر من، قاعده خوب برای آزمودنِ کیفیت یک رمان در درازمدت، ترکیب دقت و شعور عالمانه و حس شهودی هنریست. برای لذت بردن از آن جادو، خواننده خردمند کتاب یک نابغه را نه با قلبش و نیز نه چندان با مغزش، که با ستون فقراتش میخواند. در آنجاست که آن مورمور، گویا رخ میدهد؛ گرچه به وقت خواندن باید کمی فاصله بگیریم. بعد با لذتی که هم حسی است و هم عقلی، هنرمند را تماشا میکنیم که قلعه مقواییاش را میسازد و تماشا میکنیم که قلعه مقواییِ او به قلعهیی زیبا از فولاد و شیشه بدل میشود.
Comments are closed.