احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:افشین اشکورکیایی - ۲۷ جدی ۱۳۹۸
برخی بر این نظرند که وجود تشکیلاتی به نام دولت که در بر گیرندۀ مردم، سرزمین و حکومتی خاص با حاکمیتی جدا از دیگران است، خود عاملِ بهوجود آورندۀ تعارضات و ستیزهها محسوب میشود؛ زیرا تقویت ملیگرایی در چارچوب مرزهای ملی و طرح منافع و اهداف خاص، به صورتِ بالقوه زمینههای اختلاف و مناقشه را با دیگران که دارای همین وضعیت هستند، فراهم میآورد. از آنجا که هر یک از واحدهای سیاسی، جداگانه در تلاش است که از تمامیت ارضی و حاکمیتِ خویش دفاع کند و هر یک از این واحدها دارای منافع و اهدافی خاص در سیاست بینالملل است، این امر سبب مبارزهطلبی دیگران گردیده، در نتیجه زمینههای گسترش تعارض و ستیز فراهم میشوند.(قوام، ۱۳۸۴: ۲۵۵)
پُرنفوذترین نظریههایی که جنگ را به ماهیتِ دولت نسبت میدهند، در دو دستۀ کلی قرار میگیرند که با مسامحه میتوان آنها را نظریههای لیبرالی و سوسیالیستی نام نهاد.
تحلیلهای لیبرالی
لیبرالهای اولیه یا کلاسیکِ قرون هیجده و نوزده در تحلیلهای خود، سه عنصر اصلی را از هم تشخیص دادهاند. افراد، جامعه و دولتـ و دولت را به عنوان برآیند کنش متقابلِ دو عنصر قبلی در نظر گرفتهاند. آنها تصور میکردند که جامعه حالت «خود تنظیم کنندهگی» دارد و نظام اجتماعی ـ اقتصادی، توانایی دارد (تنها) با دخالت اندکی از ناحیۀ حکومت به گردش درآید. اقتصاد، عدم تمرکز و آزادی از کنترل دولتی، علایق عمدۀ لیبرالهای کلاسیک را تشکیل میداد. چنانکه به ویژه و با وضوح در نوشتههای «جان استورات میل» نشان داده شدهاند. آنها ضرورت تقویت امر دفاع را میپذیرند، اما پیشفرض آنها وجود هماهنگی اساسی منافع در میان دولتها بود که وقوع جنگ را به حداقل میرساند. به نظر آنها، همکاری اقتصادی بر پایۀ تقسیم کار بینالمللی و تجارت آزاد، میتواند به نفع هر کسی باشد، مبادله میتواند اکسیری مهم و جانشینی عقلانی برای جنگ باشد.
به هر روی در تبیین جنگهایی که رخ داده است، لیبرالها بر عوامل مختلفی تأکید میورزند. اول اینکه آنها به حکومتهای خودکامه توجه میکنند که بنا بر تصور قبلی، این حکومتها بودهاند که علیرغم آرزوهای مردم متمایل به صلح، جنگ را برپا کردهاند. بنابراین یک پایۀ اساسی در فلسفۀ سیاسی لیبرال چنین میشود که جنگ از طریق فراهم کردن حقِ رای عمومی قابل حذف است، چرا که مردم با اطمینان به از دور خارج شدنِ هر نوع حکومتی که تمایل تجاوزگری و جنگطلبی داشته باشد، رای خواهند داد. نویسندۀ امریکایی «توماس پاین» طلیعهدار یک مکتب عمده از لیبرالهایی است که حامی مردمگرایی اند و بر تأثیر صلحآمیز افکار عمومی پافشاری میکنند. اگر چه آنها در سیاستها و خط مشیهای عملی اتفاق نظر ندارند، ولی بر ایدههای عمومی معینی در خصوص ارتباطات میان دولتها، آشتی دادن افکار مربوط به آزادی اقتصادی سازمان داخلی دولت با افکار میزان حداقلی از سازمان بینالمللی تأکید دارند و همچنین بر استفاده از زور به طور کاملاً محدود برای دفع و پیشگیری از تجاوز، اهمیت افکار عمومی و حکومتهای که به شیوۀ دمکراسی انتخاب شدهاند، و بر حل عقلاییِ ستیزهها و مناقشات اصرار میورزند. به هر حال، زمانی بعد در طی قرن نوزدهم و مخصوصاً بعد از جنگ جهانی اول، لیبرالها بهتدریج به این نتیجهگیری رسیدند که یک جامعۀ بینالمللی فاقد نظم به طور خودکار گرایش به صلح پیدا نمیکند و از سازمانهای بینالمللی به عنوان یک اصلاحکننده، حمایت و طرفداری کردند(دایرهالمعارف بریتانیکا، مدخل تیوریهای جنگ).
تحلیلهای سوسیالیستی
در حالی که لیبرالها بر ساختهای سیاسی متمرکز میباشند و این ساختها را دارای اهمیت تعیینکننده و درجه یک در تمایل دولتها به جنگ محسوب میکنند، سوسیالیستها به نظام اجتماعی ـ اقتصادی دولتها به عنوان عامل اولیه توجه میکنند. در اوایل قرن بیستم تا حدی دو شاخه یا جریان (در باب تحلیل جنگ) به هم نزدیک شدند. شاهد آن، تبیین لیبرال رادیکال انگلیسی «جان هابسون» از جنگهاست که زمانی بعد «لنین» نیز آن را اقتباس کرد. «کارل مارکس» جنگ را به رفتار دولتها منتسب نمیکند، بلکه آن را به ساخت طبقاتی جامعه نسبت میدهد. به نظر وی، جنگ نه به عنوان ابزار دلخواه سیاست دولت، بلکه به عنوان نتیجۀ برخورد و تصادم نیروهای اجتماعی واقع شده است. به نظر مارکس، دولت، تنها یک روساختِ سیاسی است. عامل اولیه و تعیینکننده در شیوۀ تولید سرمایهداری نهفته است که منجر به رشد دو طبقۀ متخاصم یعنی بورژوازی و پرولتاریا میگردد. بورژوازی، ماشین حکومتی را در راستای منافع خود کنترل میکند. دولت سرمایهداری در روابط بینالمللی خود، بدین خاطر درگیر جنگ میشود که این امر ناشی از پویایی نظامش میباشد، یعنی نیاز به مواد خام که به طور دایم رو به رشد است، همچنین بازارها و عرضۀ نیروی کار ارزان، تنها راه برای اجتناب از جنگ، برداشتن علت اساسی آن از طریق جانشین شدنِ سوسیالیسم بهجای سرمایهداری و در نتیجه فرو پاشیدن کشاکش طبقاتی و دولتهاست. به هر حال، آیین کمونیستی راهنمای روشنی دربارۀ دورۀ موقتی قبل از اینکه دورۀ هزار ساله فرا رسد، بهدست نمیدهد. وقتی در ۱۹۱۴ جنگ در گرفت، معلوم شد همبستهگی بینالمللی پرولتاریا، یک افسانه است و احزاب دموکراتیک اجتماعی اروپایی، با مشکل اخذ نگرش نسبت به علتِ وقوع جنگ مواجه گردیدند. بینالملل دوم احزاب طبقۀ کارگر با تأکید، راهحلهایی را به فوریت از تصویب گذراند که طبقات کارگر بر حکومتهایشان فشار وارد آورند تا مانع جنگ شوند؛ ولی وقتی جنگ واقع شد، هر حزب به طور جداگانه آن را چنان انتخاب کرد که به عنوان امری دفاعی برای دولت خودش در نظر گیرد و در کوشش جنگی مشارکت نماید. لنین این امر را بدین ترتیب تبیین نموده است که علت، شکاف در سازمان پرولتاریا بوده است؛ شکافی که تنها از طریق فعالیت یک حزبِ پیشروِ انقلابی که سازمانیافتهگی محکمی داشته باشد، امکان غالب آمدن بر آن وجود داشت.
سوسیالیستها در غرب به طور روزافزون، به درجات مختلف به تفسیرهای تجدید نظر از مارکسیسم روی آوردهاند و دست آوردهاند و دست به تلاشهایی برای بازنگری ساختهای اجتماعی ـ اقتصادی وضعیتِ خودشان از طریق پروسههای ساختاری متحولکننده زدهاند و این امر را به عنوان تنها ابزار ممکن برای جلوگیری از جنگها در نظر میآورند. در شوروی از هنگامی که رژیم کمونیستی جدید با شرایطی به تقاضای تغییرات پاسخ داده است، نظریۀ سوسیالیستی جنگ تغییر کرده است. نظریهپردازان شوروی، سه نوع اصلی جنگ را تشخیص دادهاند: جنگ بین دولتهای سرمایه داری، جنگ دولتهای سرمایهداری و سوسیالیستی و جنگهای کسب استقلال از استعمار. به نظر میرسد جنگهای مرگبار میان دولتهای سرمایهدار ناشی از رقابت سرمایهداری و حریفطلبیهای امپریالیستی باشد، نظیر آنچه که منتهی به دو جنگ جهانی شد. این جنگها (به نظر نظریهپردازان سوسیالیستی) مطلوباند، چرا که اردوی سرمایهداری را ضعیف میکنند. جنگ میان دولتهای سرمایهداری و سوسیالیستی جنگی است که آشکار بیانگرِ اصلی کشاکش طبقاتی است و بنابراین جنگی است که دولتهای سوسیالیستی میبایستی برای آن آماده باشند. سرانجام جنگِ استقلالطلبانه است که میتوان آن را میان مردم مقهور و منقاد شده و اربابان استعمارگرِ آنها انتظار داشت.
سُستی نظریۀ سوسیالیستی این است که دو نوع اصلی جنگِ مورد انتظار میان دولتهای سرمایهداری و میان دولتهای سرمایهداری و سوسیالیستی به فراوانی آنچه که نظریهپردازان شوروی پیشبینی میکردند، محقق نشده است. از آن گذشته، این نظریه از تحلیلِ شایستۀ وضعیتِ اتحاد شوروی و اردوی سوسیالیستی قاصر بوده است. چون به نظر میرسد حتا در کشورهای کمونیستی، ناسیونالیسم ثابت کرده است که قدرتمندتر از سوسیالیسم است. جنبشهای استقلالطلبانۀ ملی به ظهور پیوستهاند و علیرغم رژیمهای کمونیستی به اجبار مقهور و زیردست اتحاد شوروی شدهاند. جنگ میان دولتهای سوسیالیستی چنانکه دکترین به آن اشاره میکند، غیر محتمل نبوده است و تنها تفوق عظیم نیروهای شوروی بود که مانع یک جنگ تمامعیار در سال ۱۹۶۸ در مقابل چکسلواکیا گردید. احتمال جنگ میان شوروی و جمهوری خلق چین نیز بهطور جدی در هر دو کشور مورد توجه بوده است.(همان)
رژیم سیاسی دولت و جنگ
برقراری ارتباط بین انواع رژیمهای سیاسی با جنگ، یکی از متداولترین جهتگیریهای تحقیقاتی در زمینۀ مطالعۀ عللِ تعارضهای مسلحانه محسوب میشود (کاپلو، ونس، ۱۳۸۹: ۱۰۴). امانوئل کانت به تواتر سرچشمۀ نظری اسرارآمیز و تردیدآلود صلحِ مردمسالارانه را معرفی کرده است. به نظر کانت، صلح، هنگامی که دولتهای بسیاری همواره به سه ماده از قرارداد معتبر بینالمللی احترام میگذارند، تضمین میشود. در نخستین عبارت مادۀ اول، دولتها و آن گروه از جوامع سیاسی که از لحاظ هماهنگی، خودمختاری اخلاقی، فردگرایی و نظم اجتماعی را با یکدیگر ترکیب میکنند، جمهوری خواهند بود. در مادۀ دوم آمده است که این جمهوری بین خود و وحدت و فدراسیونی صلح طلب ایجاد خواهند کرد. سومین ماده، «قانون جهانوطنی» است که زمینۀ قاعدهمند کردنِ این وحدت صلحطلبانه و روابط سایر بازیگران را مساعد میکند. نتایج صلح مردمسالارانه نشان میدهند که احترام به اصول مشترک، به هنجارهای مورد حمایت و نهادها میتوانند بر اساس جامعهپذیری و ساختار یک جامعۀ بینالمللی ـ نه بر تهدید یا توسل به قوۀ قهریه ـ پایهریزی شوند. در کل، مردمسالاری، به ویژه رژیمهای مردمسالار صنعتی غربی وحدتی کاملاً مسالمتجو و به مفهوم کارل دویچ، اجتماعی امن ایجاد کردند. در میان این مجموعه، بازیگران آشنا با ارزشهای و منافع مشترکِ خویش که از طریق نهادها بر سر احترام به برخی قواعد و روابط مسالمتجویانه به توافق رسیدهاند، پیوند مییابند. این جماعتهای مردمسالار به نحو قابل توجهی گسترش یافتهاند و بین سال ۱۹۷۲ و آغاز سالهای ۱۹۹۰، از ۴۴ به ۱۰۷ دولت به رژیمهای سیاسی مردمسالار رسیدهاند.(همان، ۱۰۸- ۱۰۵)
به موجب مغالطهکاری در عملیات آماری و احتیاط تحلیلگرا، تردیدها و ابهامات صلح مردمسالارانه با چندین بیاعتمادی روششناختی برخورد میکنند. جنگهای بین دولتها، حوادث کمیابی به شمار میروند و مردمسالاریهای رژیمهای سیاسی نیز کمتعداد هستند. همچنین همبستهگی آماری بر اساس نمونۀ محدود اغلب شکننده هستند. احتمال اینکه دو دولت، یکی با دیگری، وارد جنگ شود، هر متغیری که در نظر گرفته شود، همواره ضعیف است. کاهش میزانِ نمونه و حساسیت زیاد نیرومندِ نتایج در کدگذاری متغیرهای جنگ و مردمسالاری، دستیابی به نتایج قابل اطمینان را ـ که طرفداران صلح مرمسالارانه مطرح میکنند ـ میسر نمیسازند. محدودیت دیگر روششناختی، به کدگذاری سریهای آماری طولانی مرتبط میشوند. حتا اگر این محدودیت، اقدام را در مجموع به چالش نکشد، کدگذاری هر مورد تحت تأثیر تحولات تاریخی قرار میگیرد. برای مثال، ایدو اورن از دانستن و علم به این پرسش حمایت کرده است که اگر در سال ۱۹۱۲ یا در سال ۱۹۹۷، برخی از پژوهشگران امریکایی، آلمان پادشاهی را پیش از ۱۹۱۴ رژیمی مردمسالار یا اقتدارگرا طبقهبندی میکردند، چه اتفاق میافتاد؟ چرا که این طبقهبندی به یک رشته قمارهای سیاسی داخلی و خارجی وابسته بود که بر نتایج بهدست آمده تأثیر میگذاشتند. (همان، ۱۰۹)
نتیجه
در این سطح تحلیل جنگ، از یکجهت به بررسی ویژهگیها و ساختارهای دولت و به رابطۀ آن با جنگ میپردازند و از جهت دیگر، بر اساس عوامل سازندۀ دولت مثل طبقۀ اجتماعی، منبع درآمد و… به بررسی میزانِ جنگطلب بودنِ دولت میپردازند.
——-
منابع
ـ کاپلو، تئودور و پاسکال ونسن، (۱۳۸۹)، جامعهشناسی جنگ، تهران: انتشارات جامعهشناسان
ـ قوام، عبدالعلی، (۱۳۸۴)، اصول سیاست خارجی و سیاست بینالملل، چاپ یازدهم، تهران: انتشارات سمت
ـ دایرهالمعارف بریتانیکا، مدخل تیوریهای جنگ، ترجمۀ فصلنامۀ مصباح، شماره ۱، زمستان ۱۳۷۰٫
Comments are closed.