گزارشگر:محمدرضا علیپور - ۰۱ دلو ۱۳۹۸
جواد مجابی، در رمان «گفتن در عین نگفتن» شخصیتی را خلق کرده که در ابتدای داستان، مانند سرهنگ آئورلیانو بوئندیای «صد سال تنهایی» مارکز، در حوالی مرگ ایستاده؛ شخصیتی که خیلی زود – در فصل دوم – وجوهی از مورسوی «بیگانه»ی کامو را هم به خود میگیرد.
داستان را میتوان به دو بخشِ درهم تنیده تقسیم کرد؛ یک بخش که مربوط میشود به روایت زندهگی مردی که در تمامی داستان نامی از خود ندارد و بخشی وهمبرانگیز از واگویههای ذهنی یک نقاش و شاعر نودواندی ساله. شخصیت داستان مجابی مانند خودش، شاعر و نقاش است و تمام عمر به نوشتن مشغول بوده. مجابی در این رمان دست به ماجراجویی میزند. زبان داستان تلفیقی از زبان معیار و زبانی است که میتوان گفت ساخته و پرداختۀ خود نویسنده است. این عدم یکدستی در زبان، اگرچه کمی داستان را سختخوان میکند اما امتیازاتی را هم برای آن ایجاد کرده است. این ترکیب زبانی با حالوهوای راوی همخوانی داشته و به راوی این اجازه را میدهد که بدون ایجاد احساس کسالت در مخاطب، به پرچانهگی پرداخته، نگاهی به جامعه و مردم بیندازد و تصویری مردمشناسانه را هم ارایه دهد.
رمان، ماجرای مردی است که پدرش را در حالی به دست قاتلانش میسپارد که قرار است ارثی عظیم از پدر به او برسد و تمام عمر بینیاز از کار کردن باشد. این ماجرای ارث و میراث و شبیه شدن پسر به پدر در میانسالی، محل کشمکش داستان است. «پدرم را دوست نداشتم و او را به کشتن داده ام. حس میکردم از او متنفرم و این حق من بوده است، چون مادرم را کشته بود و این سزای مادرم نبود.» در همان ابتدای داستان آمده: «پریروز، ایمیلی دریافت کردم که آخرین نوهام در لاهه یا لاهور مرده و پزشکان مرگش را مشکوک اعلام کرده اند.» در ادامه، آنچه در زندهگی نقاش نشان داده میشود، زن هایی هستند با سرهای بریده در نقاشیهای او. هیچگاه اثری از فرزندی نیست. مادر اما در تمامی داستان همراه با تصویرسازیهای تلخ حضور دارد؛ انگار که شخصیت محوری داستان میخواهد انتقام مرگ مادر را از تمام زنهای عالم بگیرد. «نزدیکتر که آمد، با تپشهای قلب کودکیام او را باز دیدم. سرش روی گردنش لق میزد، گردن بریدهاش را ناشیانه با نخ قیطانی معمولی به گردنش دوخته بودند.»
ممکن است در نگاه اول اینطور به نظر برسد که شخصیت محوری داستان مجابی، یک انسان ضداجتماع است؛ قضاوت خام دستانهیی است که درمورد مورسوی بیگانه هم مطرح شده. درواقع مجدود – شخصیت محوری رمان – خود را اینگونه معرفی میکند: «آزار اصلی من از این زاویههای تیز و اضلاع نرم جانم است که نمیتوانم جمع و جورشان کنم، زاویههای هوشیاریام، با برندهگی عجیبشان، همواره آمادۀ دریدن موجود خارجی هستند و اضلاع نرم آگاهیام بستر هر گزندی ولو از یک کودک.»
با اینکه بیشتر رمان در فضایی آمیخته با بوی نم و خون و در سرداب عمارتی بزرگ روایت میشود، نویسنده با مهارت دست به طنازی هم میزند و از امکانات آن بهره میبرد. «برای آدمی در سن و سال شما این اتفاق نادر اما طبیعی است!» میخواستم سرش نعره بزنم، الاغ! چطور یک امر نادر میتواند طبیعی باشد.» علاوه بر این دست طنازی در لحن و زبان که از جنس طنز آثار گذشتۀ مجابی است، او این بار از طنز گروتسک هم در روایت داستان بهره جسته است: «پیش از آنکه درست بشناسمش، سرش را زیر آب کردم.»
توانایی در داستانگویی و شخصیتسازی، این امکان را برای راوی فراهم کرده که بدون خروج از فضای داستان، به نقد اجتماع هم بپردازد؛ تا آنجا که مقولهیی مانند دشنامدهی در فضای مجازی را هم وارد داستان میکند. آشنایی و تسلط نویسنده بر دانش روانشناسی و مردمشناسی در جملات داستان مشهود است. ردپای نظریات اریک برن، روانپزشک امریکایی-کانادایی را میتوان در طول اثر به وضوح دید. «فارغ از شماتت و عذاب وجدانی بودیم که جامعه بعداً یادمان میداد. در ۵، ۶ سالهگی نه نیروی کشتن داشتیم نه قدرت طغیان و دزدی و تجاوز، اما خیالش را داشتیم و میل عملی کردن آن را به آیندهیی ناگزیر موکول میکردیم.»
مجابی در این رمان، خوانندهاش را با عمارتی که خشت خشتش بوی خون میدهد، تنها میگذارد؛ خانهیی با یک انزوای غریب. آدمها به این خانه راه پیدا میکنند ولی غالباً دیگر زنده برنمیگردند. شخصیت محوری «گفتن در عین نگفتن»، بیآنکه در شهر و در میان مردم زندهگی کنـد، سرمنشای همه چیز را از دنیای بیرون میداند. مردم بیرون دیوارهای این عمارت مرموز هم در جستوجوی آنچه در عمارت میگذرد، فقط میتوانند دست به خیالپردازی بزنند و در پایان، فقط خوانندۀ داستان است که با حقیقتِ آن روبهرو میشود.
Comments are closed.