احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد خليـلي - ۱۳ دلو ۱۳۹۸
«هر که امید داشته باشد، خوشبخت است.»
هِرمان هسه
ده سال پیش، وقتی «یوهان فراگوت» زمینی به نام «اِسپَرلُوس» خرید و به آنجا نقل مکان کرد، خانه اربابی کهنسالِ رها شدهیی بود با کورهراههای باغ. فراگوت معبد آن را ویران کرد و کارگاه نقاشی جدیدی بنا نمود. وی مدت هفت سال در آنجا سرگرم نقاشی بود. پسرش آلبرت را به مکتب شبانهروزی فرستاد تا کمتر با او رو در رو باشد. خانه اربابی را به همسرش «آدله» و خدمتکاران واگذار کرد. او در همان کارگاه مانند مردان مجرّد میزیست.
«پی یر» نام پسر کوچکشان بود که دلبر پدر و مادر و تنها پل ارتباطی بین آنها و کارگاه و خانه اربابی بود.
روزها گذشته بود تا یوهان توانسته بود تابلویی از رودخانه «راین» با قایق و ماهیگیر و نقشی از ماهیها بکشد. پی یر معمولاً به اتاق نقاشی پدر میرفت؛ ولی میگفت که هرگز نمیخواهد چون پدرش نقاش بشود، بوی رنگ را دوست ندارد و سرگیجه میگیرد.
روزی «بورکهاردت»، یکی از دوستان فراگوت، از ناپل ایتالیا به آنجا آمد. هنر فراگوت را ستود و از شهرت او در میان مردم و روزنامهها سخن گفت. دیدار آنها خاطرهانگیز بود. یوهان پس از مدتها همصحبتی یافته بود. او درباره نقاشی میگفت: «یک نقاش باید حسّاس باشد و از سوژههای تازه و مناسب، با لطافت و زیبایی خاصی، تابلویی خوب بیافریند به گونهیی که هر بینندهیی را مجذوب کند.»
آلبرت در تعطیلات از مکتب شبانهروزی آمد. او از پدر بیزار بود و شکایت نزد مادر میبُرد و میگفت که پدرش زندهگی آنها را با بیاعتنایی به باد داده است. آدله او را دلداری میداد. آلبرت و فراگوت برخوردی بسیار سرد باهم داشتند.
بورکهاردت، به فراگوت گفت که زنش را طلاق بدهد؛ چون رابطه آنها به زندهگی زناشویی شبیه نیست. او افزود: «تو خوشبختی را زندانی کردهیی. هر که امید داشته باشد، خوشبخت است. تو باید مانند مردی آزاد و خوشبخت با دنیا روبهرو شوی.»
بورکهاردت میخواست پاییز به هندوستان برود. او از فراگوت نیز دعوت کرد و گفت که در آنجا میتواند با خیال راحت به نقاشی و شکار بپردازد.
پس از رفتن او فراگوت بار دیگر با تنهایی دست به گریبان شد؛ تنهایییی که سالها و سالها با آن زیسته بود. در میان افکار پریشانش ترکیبی بزرگ را ترسیم کرد: یک مرد و زن و کودکی که جلوی آنها به بازی مشغول بود. نه آن مرد شبیه خود نقاش بود و نه آن زن شبیه آدله؛ ولی شکل کودک همان چهره پی یر را داشت.
فراگوت درباره آلبرت با آدله صحبت کرد. پدر میگفت: «آلبرت میخواهد در همه زمینهها استعداد نشان بدهد؛ در حالی که میخواهد آقازاده باشد. انسان فقط در یک رشته هنری میتواند پیشرفت کند.»
یک روز آلبرت با اصرار زیاد به پدرش، پی یر را برای گردش با خود بُرد. دیر بازگشتند. پدر و مادر نگران بودند. آلبرت علاقهیی به برادرش نداشت.
از آن روز به بعد پی یر طراوت همیشهگیاش را نداشت. دکتر بیماری او را عصبی تشخیص داد. فراگوت که نقاشی جدیدش را تمام کرده بود، هیچکسی را نداشت که آن را به وی نشان دهد و پی یر هم در بستر بود. سرانجام بر آن شد که آن را بفروشد و خرج سفر هند کند. با همسرش گفتوگو کرد و از رفتن گفت. آدله اندیشید و از تنهاییاش ترسید؛ ولی آلبرت با شنیدن این خبر خوشحال شد. و به پدر گفت: چهقدر خوب است که به سفر هندوستان میروی!
پی یر در خواب بود. پدر از سر و صورت او طرحی زد؛ زیرا دوست نداشت در بیداری از وی طرحی بکشد. او هر روز درد و شکنجه کودکش را میدید اما نمیتوانست کاری بکند.
فراگوت به آدله گفت که هرجا میخواهد میتواند برود، ولی اسپرلوس به آنها تعلق دارد. زن گفت: «پس این پایان اسپرلوس است.»
فراگوت از داکتر شنید که بیماری پی یر درمانناپذیر است و فقط باید او را در سکوت و آرامش تقویت کنند .آلبرت که در خانه پیانو میزد، به خواست مادر برای چند روز به مونیخ رفت. آدله فکر کرد که با رفتن شوهرش بیسروسامان خواهد شد. تعطیلات آلبرت هم رو به پایان بود و پی یر با مرگ دستوپنجه نرم میکرد. زن دیگر نمیتوانست همسر را از رفتن باز دارد.
سرانجام آن روز غمبار فرا رسید. پی یر ناباورانه جان سپرد. نقاش، چهره او را کشید و در باغ به یاد خاطرات شیرین او برای نخستینبار سخت گریست.
فردای آن روز یوهان فراگوت ـ که دیگر دلبستهگییی به اسپرلوس نداشت ـ لوازم سفرش را بستهبندی کرد و راهی هند شد. او تنها هنر خود را داشت و چشم امیدش به آینده بود.
—
پاورقی:
اسپرلوس واژهیی پارسی و کهن است به معنی کاخ و قصر که در فرهنگ «جهانگیری» و «برهان قاطع» آمده است:
چه نقصان دیدی از کعبه، تو بیدین!
که گردی گِردِ اسپرلوس شاهان؟ (عَسجدی)
این اثر به جدایی هسه از همسر نخستش اشاره دارد. هسه چنین میاندیشید که هر روز که میگذرد ما را نسبت به آنچه دوست داریم، بیگانهتر میکند. آدله همسر فراگوت بدون هیچگونه شادی در انتظاری پوچ به سر میبَرَد و فرزندش ـ که در عالم صفا و کودکی به بازی سرگرم است ـ همان تنهایی پدر و مادر را احساس میکند. آدله استعداد و هنر فراگوت را ندیده میگیرد و این، بهانهیی محکم برای فاصله گرفتن اندیشههای آنها است که رابطهیی درکناشدنیشان را رقم میزند. فراگوت، اسپرلوس را رها میکند تا در هند به دستنیافتههایش برسد. این سفر شاید دیدگاه نویسنده را درباره علاقه به اندیشههای شرقی نشان دهد.
Comments are closed.