احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۶ دلو ۱۳۹۹
همایون عزیزی
ترا دیدم میان آتش و خون خنده میکردی
به زیر شاخههای بید مجنون خنده میکردی
جنابِ رییس صاحب جمهور سلام! حالتان خوب است؟ امیدوارم فشارهای جهانی از دوشتان کاسته شده و امور داخلی کشور را خودتان و کابینۀ تان رهبری نمایید.
آقای رییسجمهور!
میدانم که مرا نمیشناسی، حتا تاکنون نه تصویری از من دیدهای و نه نامی از من شنیدهای! برای همین باید پیش از پرداختن به اصل ماجرا خود را معرفی کنم! من همایون عزیزی هستم! مردی که از مادر نابینا زاده شدم تا همیناکنون هم نابینا هستم! یک معلم و یک شاعر و یک نویسنده! زندهگی تنها هدیهای را که برای من داده است درد و سیاهی و ندامت است. زندهگی سخاوتمندی دارم که همواره و هرروز از این دردها فراوان برای من هدیه میدهد. بوی باروت، بوی دود و بوی آتش تنها چیزی است که زندهگی برایم سخاوت میکند؛ ولی در بدل آن، عزیزانم را از من میگیرد.
من تاکنون دود را ندیدهام؛ ولی بویش را میشناسم، نمیدانم رنگِ دود چگونه است؛ کسانی که چشمان بینا دارند میگویند رنگی دود گاهی سیاه و گاهی که کمرنگ میشود به رنگ خاکستری هم تمایل پیدا میکند. باز باخود کلنجار میروم که رنگِ خاکستری چه صورتی دارد؟ زیرا من تنها رنگی را که میشناسم و همواره پیش چشمانم است، آن رنگِ سیاه است. مثل سرنوشت خودم و امثال من، مثل سرنوشت هموطنان من که ماینهای مقناطیسی و کنار جادهایِ دشمنانی که شما با ایشان سری صلح باز کردید؛ هرروزه جانشان را میگیرد.
آقای رییس جمهور!
من جز رنگِ سیاه، دیگر به هیچ رنگی آشنایی ندارم! دوستانم میگویند که رنگِ آتش، گاهی سرخ و گاهی زرد و گاهی آبی میشود؛ ولی من هیچکدام اینها را نمیبینم که چه صورتی دارند. صورتِ رنگها از من میگریزند و تنها حسی را برایم میگذارند که نمیدانم چگونه بیانش کنم!
آقای رییس جمهور!
من فقط صدای شمارا شنیدهام و ندیدهام که چه صورتی دارید. ولی ازآنجاییکه منحیث رعیت کوچکی از شما حساب میشوم حق خود را از شما میخواهم! نمیگویم که بینایی چشمانم را برگردانید؛ چون ناممکن است و کاری است حضرت حق برایم لازم دیده و از تیرهگی چشمان خود که بر ارادۀ او صورت گرفته است راضی هستم. شاید حضرت حق نمیخواست تا منی بیچاره، مردان و زنان گرسنهای را ببینم که برای دریافت یکلقمهنان ضجه میکشند و در میان خیمههای سرد و نمناک از شدت سرما میسوزند و کودکانشان میمیرند. شاید حضرت حق نمیخواست، صورت کسانی را ببینم که در اثر انتحار و انفجار به شهادت میرسند. شاید نمیخواست تصاویری از شکنجۀ وحشیانۀ عبدالرووف کودک بلخی را ببینم که چهار ما میشود این درد را تحمل میکند و شما برای خلاصی او هیچ کاری نکردید و صدها شایدهای دیگر!
جنابِ رییس جمهور!
با پروندۀ یما چهکار کردید؟
در میان هزاران امضا و پیامی که به دفتر سازمان ملل بابت پیگیری قتل یما سیاووش فرستاده شد، شاید این نامه و گلایۀ من از شما و حکومتتان خیلی کوچک و غیر قابل دید نباشد، و تنها صدای من نباشد. نامۀ من فریاد یک نسل را در گلو دارد.
راستی ببخشید! نمیخواهم گلایه کنم! ازاینپس حضور شما با اشک و آه و ناله و فریاد و تضرع سخن میگویم چون هرچند گلایه کردند و جیغ زدند جایی را نگرفت و حتا صدایشان به سازمان ملل هم رسیده است.
من گریه میکنم جناب رییس جمهور!
با یما سیاووش شهید، برادر خونی نبودیم؛ اما فراتر از آن همدیگر را دوست داشتیم و برادری کردیم. من چنین کسی را به دل خاک سپردم و با چشمان تاریکم همرایش وداع کردم. هرازگاهی که شعر مینوشتم، تنها شخصی که با دقت تمام میخواند، یما بود. یمای که با رفتنش کوهی از دردی را بر جا نهاده که انگار تا آخر عمر مرا خواهد خورد و از بین برد. یمای که فقط صدایش به قلبم تصویر صورتش را زده، امروز قلب و دلم گریه میکند.
جناب رییسجمهور!
شما باید بر عملکرد عقلانی و انسانی ما ارزش بگذارد، امروز متنی را اگر به سازمان ملل فرستادیم شاید فردا عملکردی داشتهباشیم که غیرقابلجبران باشد. پس، قضیۀ یما سیاووش را باید برسی کنید!
جناب رییس جمهور!
من دیوانه شدهام! یعنی هنوز میپندارم که یما در بین ماست، یما در خانه است، همهروزه میرود وظیفه و میآید خانه. اصلاً چه گونه باید بنویسم که نبود یما سیاووش مرا به گودالی از تاریکیها برده که راهی برای روشنایی نمییابم. یعنی با کدام زبان بگویم که قلبم درد میکشد برای نبود کسی که جانم بود و جهانم.
آه یمای من!
ای خوبترین برادر روزگار و ای جوانمرد روزهای بد من! میدانم که خون پاک تو بر زمین نخواهد ماند، میدانم که حقت را از دهان شیر هم خواهیم گرفت، میدانم که چنین ماندن و زیستن برای من و انسانهای که به آزادی ارزش قایل اند چیزی جز خجالتی و سرخمی نخواهد بود.
اگر امروز چوکی ات را کنارم خالی یافتم و هنوز زندهام بهمعنی این نیست که از خط سرخ آزادی که بهخاطر حق مردم مظلوم کشیدهبودی پا بیرون گذاشتهام و دست رد به یادبودت کشیدهام. بمیرم آن روز که تو را فراموش کنم، بمیرم اگر خون تو را به زمین بگذارم و آرام بنشینم. میدانم اگر خون تو زیر پا بماند دیگر صدای آزادی برای همیش خفهشده و کار رسانه و آزادی زیر سوال خواهد رفت.
آقای رییس جمهور!
منی نابینا یما را زنده میپندارم. مالیخولیایی شدهام؛ انگار پسری خودم مرده است. بیا و مردانهگی کن! قاتلین یما را پیدا کنید و به سزای اعمالشان برسانید. برایت گریه میکنم آقای رییسجمهور! تو با تعقیب عادلانۀ پروندۀ یما سیاووش، دلی نابینایی را شاد میکنی که بزرگترین ضربۀ روحی را از این ناحیه دیده است. دل این نابینا را برای این شاد میکنی که خون یما و همانندهایش را اگر بر زمین نمانی! پس همتی کن و این خواست منی نابینا را براورده ساز
سیاوش یاد تو در خاطر ما زنده خواهد ماند
سیاوش نام تو همچون یما پاینده خواهد ماند
Comments are closed.