نویسنده:عبدالمالک عطش the_time('j F Y');?>
میبینمت هر روز بین درههای پیر
بهر دفاع از کشورت، جان میدهی سرباز
بر دوش پاکات وزن کوهِ درد افتاده
از چی برای هیچ تاوان میدهی سرباز؟
میبینمت هر روز، در سیمای تلویزیون
سنگر به سنگر، زیر تیرِ دشمنِ بدمست
پهلو به پهلو زخم میبینی و میرزمی
در سرزمینیکه شهادت نام پوچی هست
تو با شعار پوچ و رسوای وطنخواهی
از خار و سنگ و صخره بستر میکنی سرباز!
اما وطن، با حاکمانش نام ننگینیست
تا چند خود را لای خون تر میکنی سرباز!
سرباز تنهای وطن! ای نامِ خونآلود!
دور سرت گردم، عجب معصوم میمیری
تا ارگ تفریحگاه یک جمع زبون باشد ـ
تو در شَبانِ سنگرت، مظلوم میمیری
جان میدهی هیهات بهر کداخدایی که ـ
یک قرن دیگر خواب کنج ارگ میبیند!
در زیر نام #صلح و #جمهوریت ننگین ـ
بر سرنوشتت روز و شب برنامه میچیند
جان میدهی هیهات بهر کدخدایی که ـ
خون در رگانش از برای ارگ میجوشد
در خلوت شبهای رنگین و شکوهمندش
خون ترا مثل شراب ناب مینوشد
سرباز من! جانم فدای سنگرِ سردت
در این نبرد تیره، تنها بحث طالب نیست
وقتی که جنگ آسایش قدرتپرستان است
دیگر برایت سنگِ سنگر، فرض و واجب نیست
تو میتوانی میهنات را دوستتر داری
اما کمی هم جان من! هُشیار جانت باش
گاهی به فکر همسرت که انتظارت هست
گاهی به فکر سرنوشت کودکانت باش
Comments are closed.